جانداری که تمام یا قسمتی از عمرش را به موجود دیگری بچسبد و از جسم او غذا دریافت کند، پارازیت، کنایه از کسی که سربار سایرین شود و به هزینۀ دیگران روز بگذراند، طفیلی انگله، دکمه، منگوله، حلقه، جادکمه، انگول، انگیل
جانداری که تمام یا قسمتی از عمرش را به موجود دیگری بچسبد و از جسم او غذا دریافت کند، پارازیت، کنایه از کسی که سربار سایرین شود و به هزینۀ دیگران روز بگذراند، طفیلی اَنگَله، دکمه، منگوله، حلقه، جادکمه، اَنگول، اَنگیل
پیاز دشتی، گیاه علفی پایا با پیاز بزرگ و گل های کوچک و خوشه ای به رنگ سفید یا سفید مایل به خاکستری و برگ های دراز و نوک تیز که پیاز آن کاربرد دارویی دارد، پیاز موش، اشقیل، اسقیل
پیازِ دَشتی، گیاه علفی پایا با پیاز بزرگ و گل های کوچک و خوشه ای به رنگ سفید یا سفید مایل به خاکستری و برگ های دراز و نوک تیز که پیاز آن کاربرد دارویی دارد، پیازِ موش، اِشقیل، اِسقیل
یکی از دهستانهای بخش حومه شهرستان ارومیه است که در قسمت شمال بخش و در کنار دریاچۀ ارومیه واقع شده و از شمال و مشرق به دریاچه ارومیه محدود است. آب آن از قنوات و چشمه سارها تأمین میشود. از 18 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 8970تن است. محصول عمده دهستان انزل، بادام، غلات، حبوب، روغن و پشم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
یکی از دهستانهای بخش حومه شهرستان ارومیه است که در قسمت شمال بخش و در کنار دریاچۀ ارومیه واقع شده و از شمال و مشرق به دریاچه ارومیه محدود است. آب آن از قنوات و چشمه سارها تأمین میشود. از 18 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 8970تن است. محصول عمده دهستان انزل، بادام، غلات، حبوب، روغن و پشم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
منصف و بادادتر. (ناظم الاطباء). داددهنده تر. (آنندراج). دادده تر. دادگرتر. عادل تر. باانصاف تر: ما رأیت انصف من الدنیا ان خدمتها خدمتک و ان ترکتها ترکتک. (ابوعبداﷲ مغربی، از یادداشت مؤلف)
منصف و بادادتر. (ناظم الاطباء). داددهنده تر. (آنندراج). دادده تر. دادگرتر. عادل تر. باانصاف تر: ما رأیت انصف من الدنیا ان خدمتها خدمتک و ان ترکتها ترکتک. (ابوعبداﷲ مغربی، از یادداشت مؤلف)
نازل تر. پست تر. (یادداشت مؤلف) ، مونس و دوست گزیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). یقال: هذا انسی و حدثی و خلصی و جلسی، این مونس و هم سخن و گزیده و هم نشین من است. (از ناظم الاطباء). - ابن انس، مونس ودوست گزیده. (ناظم الاطباء). صفی. الیف. حلیف. (از اقرب الموارد). گویند فلان ابن انس فلان و کیف ابن انسک و انسک، ای کیف ترانی فی مصاحبتی ایاک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گویند فلان ابن انس فلان و هذا انسی و حدثی و خلصی و جلسی کلها بالکسر یعنی مونس و هم سخن و گزیده و همنشین من است. (منتهی الارب) ، آدمیان. (غیاث اللغات). مرمدان. (ترجمان القرآن جرجانی). آدمی. بشر. مردم. انسان مقابل جن، پری. (یادداشت مؤلف) : محیی الدین که سلیمان صفت است و خدمش دیو و انس و ملک و جان بخراسان یابم. خاقانی. مگر بساحت گیتی نماند بوی وفا که هیچ انس نیامد ز هیچ انس مرا. خاقانی. اهل خواهی ز اهل عصر ببر انس خواهی میان انس مپوی. خاقانی. انس و پریش چون ملک زله ربای مائده دام و ددش چو مورچه هدیه فزای مملکت. خاقانی. با یکدیگر می گفتند این طایفه نه از جنس انس و زمرۀ بشرند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 412). غنی ملکش از طاعت جن و انس. (بوستان). - انس و جان، مردمان و پریان. انس و جن: بر لوح فرشته نامش ایام جز بانوی انس و جان ندیده ست. خاقانی. در جانی وز انس و جانت پرسم نزدیکی و دور جات جویم. خاقانی. صورت نکنم که صورت داد در گوهر انس و جان ببینم. نظامی. - انس و جن، مردمان و پریان و دیوان. (ناظم الاطباء). مردمان و پریان. آدمیان و پریان. (از فرهنگ فارسی معین). ثقلان. (یادداشت لغت نامه) : قرآن را یکی خازنی هست کایزد حوالت بدو کرد مر انس وجان را. ناصرخسرو
نازل تر. پست تر. (یادداشت مؤلف) ، مونس و دوست گزیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). یقال: هذا انسی و حدثی و خلصی و جلسی، این مونس و هم سخن و گزیده و هم نشین من است. (از ناظم الاطباء). - ابن انس، مونس ودوست گزیده. (ناظم الاطباء). صفی. الیف. حلیف. (از اقرب الموارد). گویند فلان ابن انس فلان و کیف ابن انسک و انسک، ای کیف ترانی فی مصاحبتی ایاک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گویند فلان ابن انس فلان و هذا انسی و حدثی و خلصی و جلسی کلها بالکسر یعنی مونس و هم سخن و گزیده و همنشین من است. (منتهی الارب) ، آدمیان. (غیاث اللغات). مرمدان. (ترجمان القرآن جرجانی). آدمی. بشر. مردم. انسان مقابل جن، پری. (یادداشت مؤلف) : محیی الدین که سلیمان صفت است و خدمش دیو و انس و ملک و جان بخراسان یابم. خاقانی. مگر بساحت گیتی نماند بوی وفا که هیچ انس نیامد ز هیچ اِنس مرا. خاقانی. اهل خواهی ز اهل عصر ببر انس خواهی میان اِنس مپوی. خاقانی. انس و پریش چون ملک زله ربای مائده دام و ددش چو مورچه هدیه فزای مملکت. خاقانی. با یکدیگر می گفتند این طایفه نه از جنس انس و زمرۀ بشرند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 412). غنی ملکش از طاعت جن و انس. (بوستان). - انس و جان، مردمان و پریان. انس و جن: بر لوح فرشته نامش ایام جز بانوی انس و جان ندیده ست. خاقانی. در جانی وز انس و جانت پرسم نزدیکی و دور جات جویم. خاقانی. صورت نکنم که صورت داد در گوهر انس و جان ببینم. نظامی. - انس و جن، مردمان و پریان و دیوان. (ناظم الاطباء). مردمان و پریان. آدمیان و پریان. (از فرهنگ فارسی معین). ثقلان. (یادداشت لغت نامه) : قرآن را یکی خازنی هست کایزد حوالت بدو کرد مر انس وجان را. ناصرخسرو
انگشت. و انگولک و انگولک کردن از همین کلمه انگل انگشت است. (یادداشت مؤلف). - اردشیر درازانگل، بهمن پسر اسفندیار بود... و نام او اردشیر بود کی اردشیر درازانگل خواندندی او را و به بهمن معروف است و او را درازدست نیز گویند. و بروایتی درازانگل از بهر آن گفتند که غارت به دور جایگاه کردی در جنوب و مشرق و روم. (مجمل التواریخ)
انگشت. و انگولک و انگولک کردن از همین کلمه انگل انگشت است. (یادداشت مؤلف). - اردشیر درازانگل، بهمن پسر اسفندیار بود... و نام او اردشیر بود کی اردشیر درازانگل خواندندی او را و به بهمن معروف است و او را درازدست نیز گویند. و بروایتی درازانگل از بهر آن گفتند که غارت به دور جایگاه کردی در جنوب و مشرق و روم. (مجمل التواریخ)
امیر... ابن قراچار نویان از امرای زمان مبارک شاه بن قراهلاکو بود. (از حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 82) ، گروه و فوج مردمان. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). مجموع افرادی که برای هدفی مشترک گرد هم آیند. (فرهنگ فارسی معین). اهل مجلس. گروه مردم. گروه. قوم. جمعیت. دسته. جماعت. جمع. طایفه. مردم. ملت. جامعه. اجتماع. دیگران. (از یادداشت مؤلف) : چنین داد پاسخ که نزد تو من نیابم مگر با یکی انجمن. فردوسی. چو لشکر بدیدند روی قباد ز دیدار او انجمن گشت شاد. فردوسی. بفرمود پس کانجمن را بخوان بایوان دیگر برآرای خوان. فردوسی. ز ترکان همه بیشۀ نارون برستند و بی رنج شدانجمن. فردوسی. تو مرا مانی بعینه من ترا مانم درست دشمن خویشیم هر دو دوستدار انجمن. منوچهری. ز بستان پراکنده گشت انجمن همان با گل و می چمان با چمن. (گرشاسبنامه). بخوبی چهر و بپاکی تن فرومانداز آن شیر از انجمن. (گرشاسبنامه). پیغامبر علیه السلام سوی حج رفت و آنجا خطبه بر انجمن بسیار و انبوه مسلمانان و ذکر شریعت اسلام و مناسک حج و هر چیزی یاد کرد. (مجمل التواریخ والقصص). کاشکی خورشید را زین غم نبودی چشم درد تا بر این چشم و چراغ انجمن بگریستی. خاقانی. ز پولاد خایان شمشیر زن کمر بسته بودی هزار انجمن. نظامی. چو شه بشنید قول انجمن را طلب فرمود کردن کوهکن را. نظامی. با انجمن بزرگ برخاست کرد ازهمه روی برگ ره راست. نظامی. بمحضر که حاضر شوند انجمن خدایا تو با او مکن حشر من. (بوستان). چو بتخانه خالی شد از انجمن برهمن نگه کرد خندان به من. (بوستان). برفتم مبادا که از شر من ببندد در خیر بر انجمن. (بوستان). ولیکن بتدریج تاانجمن بسستی نخندند بر رای من. (بوستان). بر من دل انجمن بسوزد گر درد فراق یار گویم. سعدی. - ابی انجمن، بی انجمن: سپه، پهلوانان ابی انجمن خرامند هر دو بنزدیک من. فردوسی. و رجوع به بی انجمن در همین ترکیبات شود. - انجمن در انجمن، گروه گروه. دسته دسته: از در تو برنگردم گرچه هر شب تا بروز پاسبانان بینم آنجا انجمن در انجمن. خاقانی. - انجمن کهکشان، کنایه از راه کهکشان که سفیدی میان آسمان باشد. (ناظم الاطباء). راه کهکشان. (مؤید الفضلاء). - بر انجمن گفتن،در ملا، بر سر جمع و علناً گفتن. (یادداشت مؤلف) : برآشفته شد گفت بر انجمن دریغا ز بهرت همه رنج من. اسدی. - بی انجمن، بدون همراهی جمعیت. تنها: چنان بدکه یک روز بی انجمن به نخجیرگه رفت با چنگ زن. فردوسی. وزان پس نشستند بی انجمن نیاو جهانجوی با رای زن. فردوسی. خود و شاه بهرام با رای زن نشستند و گفتند بی انجمن. فردوسی. و گرنه روانم جدا کن ز تن که بی افسر و گنج و بی انجمن نخواهم من این زندگانی و رنج... فردوسی. بگفت آن پریروی را پیش من بباید فرستاد بی انجمن. نظامی. - سر انجمن، بزرگ. سرور.پیشوا. رهبر و رئیس قوم: تن آسان نگردد سر انجمن همه بیم جان باشد و رنج تن. فردوسی. بزاری همی گفت پس پیل تن که شاها دلیرا سر انجمن. فردوسی. بدان کان گرانمایه فرزند من همی بود خواهد سر انجمن. فردوسی. - نامدار انجمن، گروه نامبردار و ارجمند. توابع وحشر و اطرافیان پادشاه. (از یادداشت مؤلف) : بیامد (کیخسرو) گرازان براه ختن جهانگیر با نامدارانجمن. فردوسی. بخواند آن خط شاه بر پنج تن نهان داشت از نامدار انجمن. فردوسی. بخواری و زاری سرش را ز تن بریدند با نامدار انجمن. فردوسی. فرستاده گیو است و پیغام من بدستوری نامدار انجمن. فردوسی. چنین گفت کای نامدار انجمن نیوشید یکسر بدل پند من. (گرشاسب نامه). - امثال: افسرده دل افسرده کند انجمنی را. (امثال و حکم دهخدا). درختی که سر برکشد زانجمن مر او رارسد تخت و تاج کهن. فردوسی (امثال و حکم دهخدا). سخنی در نهان نباید گفت که به هر انجمن نشاید گفت. سعدی. و رجوع به بر انجمن گفتن در ترکیبات انجمن شود. ، مأتم. (مهذب الاسماء). عزاخانه. مجلس ختم. مجلس ترحیم. (یادداشت مؤلف) : نیکو مثلی زده ست شاها دستور بز راچه به انجمن کشند و چه به سور. فرخی. بخونریز خاقانی اندیشه کم کن که ایام از این انجمن درنماند. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 595). ماتم... در عرف مخصوص شده است با انجمن زنان هنگام مرگ کسی. (منتهی الارب ذیل ات م)، {{صفت}} جمع و فراهم شده. (آنندراج). جمع و فراهم آمده. (فرهنگ نظام) .گردآمده. جمعشده: همه عشق وی انجمن گرد من همه نیکویی گرددی انجمن. شاکر. پس پرده ها کودک و مرد و زن بکوی و ببازار بر انجمن. فردوسی. بر او مردم شهر پاک انجمن زده حلقه انبوه و چندی شمن. (گرشاسبنامه ص 144). همی گفت و خلقی بدو انجمن بر ایشان تفرج کنان مرد و زن. (بوستان). ، {{قید}} در بیت زیربصورت قیدی و ’دسته جمعی’ و ’همگی’ آمده: پس از سجده شد تازه و خنده ناک چنین گفت کای مردم مصر پاک بیایید هر بامداد انجمن زمانی ببینید دیدار من. شمسی (یوسف و زلیخا)
امیر... ابن قراچار نویان از امرای زمان مبارک شاه بن قراهلاکو بود. (از حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 82) ، گروه و فوج مردمان. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). مجموع افرادی که برای هدفی مشترک گرد هم آیند. (فرهنگ فارسی معین). اهل مجلس. گروه مردم. گروه. قوم. جمعیت. دسته. جماعت. جمع. طایفه. مردم. ملت. جامعه. اجتماع. دیگران. (از یادداشت مؤلف) : چنین داد پاسخ که نزد تو من نیابم مگر با یکی انجمن. فردوسی. چو لشکر بدیدند روی قباد ز دیدار او انجمن گشت شاد. فردوسی. بفرمود پس کانجمن را بخوان بایوان دیگر برآرای خوان. فردوسی. ز ترکان همه بیشۀ نارون برستند و بی رنج شدانجمن. فردوسی. تو مرا مانی بعینه من ترا مانم درست دشمن خویشیم هر دو دوستدار انجمن. منوچهری. ز بستان پراکنده گشت انجمن همان با گل و می چمان با چمن. (گرشاسبنامه). بخوبی چهر و بپاکی تن فرومانداز آن شیر از انجمن. (گرشاسبنامه). پیغامبر علیه السلام سوی حج رفت و آنجا خطبه بر انجمن بسیار و انبوه مسلمانان و ذکر شریعت اسلام و مناسک حج و هر چیزی یاد کرد. (مجمل التواریخ والقصص). کاشکی خورشید را زین غم نبودی چشم درد تا بر این چشم و چراغ انجمن بگریستی. خاقانی. ز پولاد خایان شمشیر زن کمر بسته بودی هزار انجمن. نظامی. چو شه بشنید قول انجمن را طلب فرمود کردن کوهکن را. نظامی. با انجمن بزرگ برخاست کرد ازهمه روی برگ ره راست. نظامی. بمحضر که حاضر شوند انجمن خدایا تو با او مکن حشر من. (بوستان). چو بتخانه خالی شد از انجمن برهمن نگه کرد خندان به من. (بوستان). برفتم مبادا که از شر من ببندد در خیر بر انجمن. (بوستان). ولیکن بتدریج تاانجمن بسستی نخندند بر رای من. (بوستان). بر من دل انجمن بسوزد گر درد فراق یار گویم. سعدی. - ابی انجمن، بی انجمن: سپه، پهلوانان ابی انجمن خرامند هر دو بنزدیک من. فردوسی. و رجوع به بی انجمن در همین ترکیبات شود. - انجمن در انجمن، گروه گروه. دسته دسته: از در تو برنگردم گرچه هر شب تا بروز پاسبانان بینم آنجا انجمن در انجمن. خاقانی. - انجمن کهکشان، کنایه از راه کهکشان که سفیدی میان آسمان باشد. (ناظم الاطباء). راه کهکشان. (مؤید الفضلاء). - بر انجمن گفتن،در ملا، بر سر جمع و علناً گفتن. (یادداشت مؤلف) : برآشفته شد گفت بر انجمن دریغا ز بهرت همه رنج من. اسدی. - بی انجمن، بدون همراهی جمعیت. تنها: چنان بدکه یک روز بی انجمن به نخجیرگه رفت با چنگ زن. فردوسی. وزان پس نشستند بی انجمن نیاو جهانجوی با رای زن. فردوسی. خود و شاه بهرام با رای زن نشستند و گفتند بی انجمن. فردوسی. و گرنه روانم جدا کن ز تن که بی افسر و گنج و بی انجمن نخواهم من این زندگانی و رنج... فردوسی. بگفت آن پریروی را پیش من بباید فرستاد بی انجمن. نظامی. - سَرِ اَنجُمَن، بزرگ. سرور.پیشوا. رهبر و رئیس قوم: تن آسان نگردد سر انجمن همه بیم جان باشد و رنج تن. فردوسی. بزاری همی گفت پس پیل تن که شاها دلیرا سر انجمن. فردوسی. بدان کان گرانمایه فرزند من همی بود خواهد سر انجمن. فردوسی. - نامدار انجمن، گروه نامبردار و ارجمند. توابع وحشر و اطرافیان پادشاه. (از یادداشت مؤلف) : بیامد (کیخسرو) گرازان براه ختن جهانگیر با نامدارانجمن. فردوسی. بخواند آن خط شاه بر پنج تن نهان داشت از نامدار انجمن. فردوسی. بخواری و زاری سرش را ز تن بریدند با نامدار انجمن. فردوسی. فرستاده گیو است و پیغام من بدستوری نامدار انجمن. فردوسی. چنین گفت کای نامدار انجمن نیوشید یکسر بدل پند من. (گرشاسب نامه). - امثال: افسرده دل افسرده کند انجمنی را. (امثال و حکم دهخدا). درختی که سر برکشد زانجمن مر او رارسد تخت و تاج کهن. فردوسی (امثال و حکم دهخدا). سخنی در نهان نباید گفت که به هر انجمن نشاید گفت. سعدی. و رجوع به بر انجمن گفتن در ترکیبات انجمن شود. ، مأتم. (مهذب الاسماء). عزاخانه. مجلس ختم. مجلس ترحیم. (یادداشت مؤلف) : نیکو مثلی زده ست شاها دستور بز راچه به انجمن کشند و چه به سور. فرخی. بخونریز خاقانی اندیشه کم کن که ایام از این انجمن درنماند. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 595). ماتم... در عرف مخصوص شده است با انجمن زنان هنگام مرگ کسی. (منتهی الارب ذیل ات م)، {{صِفَت}} جمع و فراهم شده. (آنندراج). جمع و فراهم آمده. (فرهنگ نظام) .گردآمده. جمعشده: همه عشق وی انجمن گرد من همه نیکویی گرددی انجمن. شاکر. پس پرده ها کودک و مرد و زن بکوی و ببازار بر انجمن. فردوسی. بر او مردم شهر پاک انجمن زده حلقه انبوه و چندی شمن. (گرشاسبنامه ص 144). همی گفت و خلقی بدو انجمن بر ایشان تفرج کنان مرد و زن. (بوستان). ، {{قِید}} در بیت زیربصورت قیدی و ’دسته جمعی’ و ’همگی’ آمده: پس از سجده شد تازه و خنده ناک چنین گفت کای مردم مصر پاک بیایید هر بامداد انجمن زمانی ببینید دیدار من. شمسی (یوسف و زلیخا)
گیاه یا جانوری که تمام یا قسمتی از عمرش را به موجود دیگری بچسبد و از جسم او تغذیه کند، موجود زنده ای که روی پوست، داخل بدن انسان یا حیوانی زندگی کند، طفیلی، سرخر، مزاحم، سربار
گیاه یا جانوری که تمام یا قسمتی از عمرش را به موجود دیگری بچسبد و از جسم او تغذیه کند، موجود زنده ای که روی پوست، داخل بدن انسان یا حیوانی زندگی کند، طفیلی، سرِخر، مزاحم، سربار