- انصاف
- دادمندی
معنی انصاف - جستجوی لغت در جدول جو
- انصاف
- میانه روی، عدل و داد کردن
- انصاف
- خدمتگزاران، آنکه در اداره یا بنگاهی خدمت می کند، مستخدم، خدمت کننده، خادم مثلاً دولت خدمتگزار
- انصاف ((اَ))
- جمع نصف، نیم ها، نیمه ها
- انصاف ((اِ))
- به نیمه رسیدن. نیمه چیزی را گرفتن
- انصاف ((اِ))
- داد دادن، عدل کردن، راستی نمودن، عدل، داد
- انصاف
- داد دادن، عدل و داد کردن، راستی کردن، به نیمه رسیدن، میانه روی، انصافاً، حقیقتاً
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
به درستی، به دادمندی
به درستی، به داد، از روی داد، از روی انصاف، بطور عدالت و حقانیت، از روی عدل و انصاف
نشان پذیرفتن، صف گرفتن، نسبت دادن وصفی به چیزی
نیک بافی، زودگذری
شتافتن، برگ پوشی برهنگی را با برگ پوشاندن
برگشت، چشم پوشی
جمع صنف، قسمتها، انواع، گونه ها، گروهها، پیشه وران
گرد انگیزی، ورزش سخت، به شتاب رفتن، به بیراهه افتادن
لاغر کر دن سست کردن
حق خود را گرفتن
خشک شدن چاه، دردسر یافتن، دردسر دادن، بیهوش شدن، مستی مست شدن
جمع نوف، کوهان های بلند
ننگ ستردگی بی ننگی
جمع وصف، چگونگی ها چونی ها جمع وصف صفتها چگونگیها وصفها
متهم کردن کسی را
برگشتن و بازماندن
خستویی خستوئیدن (اعتراف کردن)، آشکار کردن
یاری دهندگان، یاری کنندگان، یاران، گروهی از مردم مدینه که حضرت رسول (ص) را یاری کردند
سیراب کردن
ساکت شدن
جمع نصب، سنگهائی که گرداگرد کعبه بر پا میکردند و می پرسیدند و بر آنها ذبح و قربانی میکردند
ناهموار، کدر، چرکین
دارای صفتی شدن، به صفتی موصوف شدن
برگشتن از تصمیم، بازگشتن، چشم پوشی
وصف ها، بیان چگونگی و حالت ها، جمع واژۀ وصف
خاموش شدن، خاموش شدن و گوش دادن به سخن کسی، ساکت کردن
صنف ها، نوع ها، گونه ها، رسته ها، پیشه ورها، جمع واژۀ صنف
کدر، آلوده، ناصافی، ناهموار