جدول جو
جدول جو

معنی اندکانی - جستجوی لغت در جدول جو

اندکانی
(اَ دَ)
منسوب به اندکان و آن دهی است از فرغانه و از آنجاست ابوحفص عمر بن محمد بن طاهر اندکانی فرغانی صوفی، درگذشته به سال 545 ه. ق. (از لباب الانساب). و رجوع به اندکان شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زندگانی
تصویر زندگانی
زنده بودن، زیستن حیات، عمر، حیات، آنچه به زندگی جمعی انسان ها بستگی دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صندلانی
تصویر صندلانی
فارسی]، صندل فروش، عطرفروش، داروفروش، عطار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اندرونی
تصویر اندرونی
مربوط به اندرون، داخلی، درونی، باطنی، قلبی، اندرون، ساکن اندرون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هندوانی
تصویر هندوانی
ساخته شده در هند، کنایه از شمشیری که در هند می ساخته اند، برای مثال زبان در میان دو لب چون نیامی / که ناگه از او برکشی هندوانی (منوچهری - ۱۳۹)
فرهنگ فارسی عمید
(اَ دَ)
منسوب به اندرون. باطنی و داخلی ضد بیرونی. (از ناظم الاطباء). داخلی. درونی: زاویۀ اندرونی (زاویه داخلی). (فرهنگ فارسی معین) : تا چون دشمن بیرونی برسد از دشمن اندرونی ایمن باشد. (مجالس سعدی ص 20).
... که صدق اندرونی را توان دانست از سیما.
سلمان ساوجی.
لغت نامه دهخدا
بهندی حنظل است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
منسوب به اندراب: ملخ اندرابی. (یادداشت مؤلف). رجوع به اندرآب و اندرانی شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
گل استکانی، قسمی گل زینتی
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
منسوب به ارزکان
لغت نامه دهخدا
(اَمْ بَ)
ثریدانبخانی، ثرید که در آن بخار و گرمی باشد یا طعامی است که نان کاک را در روغن زیت (زیتون) بریان کنند تا بیاماسد و بر آن آب افشارند پس نرم و فروهشته گردد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
منسوب به اردلان. رجوع به برهان الدین و لباب الالباب ج 1ص 245 و 246 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ ذَ)
نمک بسیار سفید. (ناظم الاطباء) (آنندراج). و رجوع به اندراب و اندرابی و اندرانی و ذرانی و انذرانی شود، خداوند شتران نزائع گردیدن قوم. (منتهی الارب) (آنندراج). خداوند شتران نزائع گردیدن. (ناظم الاطباء). خداوند شتران مشتاق بوطن شدن. (از اقرب الموارد). و رجوع به نزائع و نزیعه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دهی است از بخش دورود شهرستان بروجرد با 181 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه و محصول آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(اُ فُ / اِ فِ)
مرد پرگوشت از فربهی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به انفخان و انفخانه و انفخانیه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
بسیارگوی و یاوه درای. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بسیارگوی. مفرط در گفتار. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زِ دَ / دِ)
اسم مصدر از زنده (زیستن) ، پهلوی ’زندکیه’، گیلکی ’زندگی’. زنده بودن.حیات. (حاشیۀ برهان چ معین). معروف. (آنندراج). حیات. (ناظم الاطباء). زنده بودن. زیستن. حیات. (فرهنگ فارسی معین). زیست. حیات. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و طعام ایشان ماهی باشد و بدان زندگانی گذرانند. (حدود العالم، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
دریغ من که مرا مرگ و زندگانی تلخ
که دل تبست و تباه است و تن تباه و تبست.
آغاجی (از لغت فرس اسدی اقبال ص 36).
همی گفت کای شاه گردان بلخ
همه زندگانی بکردیم تلخ.
فردوسی.
که هر کو به مرگ پدر گشت شاد
ورا رامش زندگانی مباد.
فردوسی.
بر آشوبد ایران و توران بهم
ز کینه شود زندگانی دژم.
فردوسی.
که هر کس که او دشمن ایزداست
ورادر جهان زندگانی بد است.
فردوسی.
مرغان دعا کنند به گل بر سپیده دم
بر جان و زندگانی بوالقاسم کثیر.
منوچهری.
باز اگر زندگانی باشد بازآیم. (تاریخ سیستان). زن نیک عافیت زندگانی بود. (از قابوسنامه). و گفت آنچه بتر بود برفت و آنچه بهتر است با ماست، یعنی دین اسلام و صحت و زندگانی و او را چهار پسر بود. (قصص الانبیاء ص 137).
بی لطف تو کآب زندگانی است
از آتش غم امان مبینام.
خاقانی.
سریرافروز اقلیم معانی
ولایت گیر ملک زندگانی.
نظامی.
و گفت این پسر هنوز از باغ زندگانی بر نخورده است. (گلستان).
- زندگانی دادن، حیات بخشیدن. (ناظم الاطباء).
- ، جان دادن. (آنندراج). مردن. (شرفنامۀ منیری) :
زندگی از باد می یابم که او در کوی دوست
میشود بیمار و آنجا زندگانی میدهد.
جمال الدین سلمان (از آنندراج).
رجوع به همین ترکیب ذیل معنی بعد شود.
- زندگانی ده، حیات بخش. (ناظم الاطباء) :
که از هر سواد آن سیاهی بهست
که آبی درو زندگانی دهست.
نظامی.
- زندگانی کردن، زیستن. حیات داشتن. (ناظم الاطباء). زیستن. (آنندراج) :
هرکه بی او زندگانی می کند
گرنمیرد سرگرانی می کند.
سعدی.
گفت تا فضلۀ صیدش می خورم و از شر دشمنان در پناه صولتش زندگانی می کنم. (گلستان). به خلاف پیران که به عقل و ادب زندگانی کنند نه بجهل و جوانی. (گلستان).
دارم از عشق قدت شکل صنوبر در درون
زندگانی جان بدان شکل صنوبر می کند.
جمال الدین سلمان (از آنندراج).
رجوع به همین ترکیب ذیل معنی بعد شود.
- زندگانی و مرگ، حیات و ممات. بود و نبود. (فرهنگ فارسی معین) :
نه زو بار باید که ماند نه برگ
ز خاکش بود زندگانی و مرگ.
فردوسی.
- زندگانی یافتن، جان یافتن. (آنندراج).
، عمر. (حاشیۀ برهان چ معین) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت بخطمرحوم دهخدا) :
زندگانی چه کوته و چه دراز
نه در آخر بمرد باید باز.
رودکی (یادداشت ایضاً).
زندگانیت باد الف سنه
چشم دشمنت برکناد کنه.
منجیک (یادداشت ایضاً).
ولیکن رادمردان جهاندار
چوگل باشند کوته زندگانی.
دقیقی.
نباشد مرا زندگانی دراز
ز کاخ و ز ایوان شوم بی نیاز.
فردوسی.
که او را بود زندگانی دراز
نشیند بخوبی و آرام و ناز.
فردوسی.
همی خواهم از داور بی نیاز
که باشد مرا زندگانی دراز.
فردوسی.
ستانی همی زندگانی مردم
از ایرا درازت بود زندگانی.
منوچهری.
به شادی دار دل را تا توانی
که بفزاید ز شادی زندگانی.
(ویس و رامین).
احوال این قوم، زندگانی خداوند دراز باد، بر این جمله رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 373). زندگانی خداوند دراز باد. (تاریخ بیهقی ص 369، 346، 374).
زندگانی چو مال میراث است
که نبینی بقاش جز به زکات.
خاقانی.
درخت افکن بود کم زندگانی
به درویشی کشد نخجیربانی.
نظامی.
اگر بمرد عدو جای شادمانی نیست
که زندگانی ما نیز جاودانی نیست.
سعدی (گلستان).
امشبم طالع میمون و بخت همایون بدین بقعه رهبری کرد تا بدست این توبه کردم که بقیت زندگانی گرد سماع و مخالطت نگردم. (گلستان).
یکی زندگانی تلف کرده بود
به جهل و ضلالت سر آورده بود.
سعدی (بوستان).
بحز اندر دهان و از لب او
زندگانی دو بار نتوان یافت.
اوحدی.
- زندگانی دادن، عمر دادن. (ناظم الاطباء) :
گر ایزد مرا زندگانی دهد
وزین اختران کامرانی دهد.
فردوسی.
رجوع به همین ترکیب ذیل معنی قبل شود.
- زندگانی کردن، عمر کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به همین ترکیب ذیل معنی قبل شود.
، معاش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (حاشیۀ برهان چ معین) (ناظم الاطباء). قوت. خوراک. (ناظم الاطباء).
- بدزندگانی، بمعنی بدمعاش:
آنچنان بدزندگانی مرده به.
شیخ شیراز (آنندراج).
، عیش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تعیش. (ناظم الاطباء) :
وز آن پس نبد زندگانیش خوش
ز تیمار زد بر دل خویش تش.
فردوسی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
مرا زندگانی بدین جای طلخ
همه جای دیگر کنندم ز فلخ.
طیان (یادداشت ایضاً).
- زندگانی دویم، تعیش در آخرت. (ناظم الاطباء).
- زندگانی کردن، تعیش. عیش: یکی از متعبدان شام در بیشه ای زندگانی کردی وبرگ درختان خوردی. (گلستان).
، سلطنت. پادشاهی: پرویز را بخواند و گفت: به زندگانی من اندر (ملک) طمع همی کنی و به بهرام کس فرستی تا درم به نقش تو می زند. (ترجمه طبری بلعمی).
قباد آمد و تاج بر سر نهاد
به آرام بنشست بر تخت شاد
از ایران بر او کرد بیعت سپاه
درم داد یکساله ازگنج شاه
نبد زندگانیش جز هفت ماه
تو خواهیش ناچیز خوان خواه شاه.
فردوسی.
به همه معانی رجوع به زندگی شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
منسوب است به زندخان. (از انساب سمعانی). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(اَمْ بَ)
منسوب است به منبج بر غیر قیاس. (از شرح قاموس). منسوب به منبج که نام موضعی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
منسوب است به زندیا که از قرای نسف است. (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(اَ جُ)
منسوب است به انجدان که گمان میکنم نوعی تخم باشد.
لغت نامه دهخدا
(اَ مِ)
در تداول عامه، آمریکایی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ دِ)
میرزا محمدتقی پسر میرزا محمد مسعود، از شاعران فارسی گوی هند بود. از اوست:
ای بسا سنگ که خوردیم چو مجنون بر سر
رایگان نیست که شایستۀ زنجیر شدیم.
(از تذکرۀ مرآت الخیال چ سنگی ص 257).
و رجوع به همان کتاب شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
یا اندگان. نام شهری و ولایتی است مابین سمرقند و چین و معرب آن اندجان است. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج). شهری است در ترکستان که پایتخت فرغانه است و آن را تعریب کرده، اندجان گفته اند. (از ناظم الاطباء). دهی است بفرغانه. از آن ده است عمرو بن محمد طاهر صوفی. (منتهی الارب) (از معجم البلدان). و شاعر فارسی علی قرط اندکانی از آن قریه است. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
جراب اندرانی، انبان سطبر. (منتهی الارب). انبان ستبر. (ناظم الاطباء) ، در اصطلاح منطق تصور، در برابر تصدیق: دانستن دوگونه بود یکی اندر رسیدن کی بتازی آنرا تصور خوانند. (دانشنامۀ علایی ص 3). و رجوع به رسیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از صندلانی
تصویر صندلانی
دارو ساز پیله ور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انفجانی
تصویر انفجانی
یاوه داری گزافگو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندرونی
تصویر اندرونی
سرای پیشین، حرمسرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زندگانی
تصویر زندگانی
حیات، زیستن، زنده بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استکانی
تصویر استکانی
پنگانی منسوب به استکان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مندخانی
تصویر مندخانی
((مَ نِ))
خانه ویران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زندگانی
تصویر زندگانی
((زِ دَ یا دِ))
زیستن، عمر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اندرونی
تصویر اندرونی
داخلی، درونی، خانه ای که پشت خانه دیگر واقع باشد و مخصوص زن و فرزندان و خدمتگزاران است، مقابل بیرونی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انیرانی
تصویر انیرانی
خارجی
فرهنگ واژه فارسی سره
ساخت داخلی، داخلی، درونی
دیکشنری اردو به فارسی