مزید مؤخر که چون در آخر فعل امر (دوم شخص مفرد بدون باء تأکید) (= ریشه مضارع فعل) درآید نعت فاعلی درست کندهمچون آینده، رونده، پوشنده، یا زنده. (از یادداشت مؤلف).
مزید مؤخر که چون در آخر فعل امر (دوم شخص مفرد بدون باء تأکید) (= ریشه مضارع فعل) درآید نعت فاعلی درست کندهمچون آینده، رونده، پوشنده، یا زنده. (از یادداشت مؤلف).
مخفف اندوه است که گرفتگی دل و دلگیری باشد. (برهان قاطع). گرفتگی دل. غم. (از انجمن آرا). تیمار. حزن. هم. (یادداشت مؤلف). خدوک. غصه. (یادداشت مؤلف) : خم و خنبه پر، از انده دل تهی زعفران و نرگس و بید و بهی. رودکی. نه زین آن بیازرد روزی بنیز نه او را از این اندهی بود نیز. ابوشکور. رخم بگونۀ خیری شده است از انده و غم دل از تفکر بسیار خیره است و دژم. خسروانی. تو شادمانه و بدخواه تو ز انده و رنج دریده پوست بتن بر چو مغز پسته سفال. منجیک. مرا در جهان انده جان اوست کنون با توام روز پیمان اوست. فردوسی. ز بهر من است این همه گفتگوی ترا زین نیاید جز انده بروی. فردوسی. همی بود یک ماه با درد و داغ نمی جست یکدم زانده فراغ. فردوسی. ز انده در بار دادن ببست ندیدش کسی نیز با می بدست. فردوسی. هرکه را عشق نیست انده نیست دل به عشق از چه روی باید داد. فرخی. تا جهان باشد شادی کن و خرم زی بیخ انده را یکسر زجهان برکن. فرخی. عشق است بلای دل و تو شیفتۀ عشق سنگی تو مگر کانده برتو نکند کار. فرخی. انده او دل گشاده ببست رامش میر بسته را بگشاد. فرخی. ببر خلعت و بند بردار ازوی بپوزش دلش پاک از انده بشوی. اسدی. مده روز فرخ به روز نژند ز بهر جهان دل در انده مبند. اسدی. بارخدایا بسی عذاب کشیدی انده و تیمار گونه گونه بدیدی. قطران. در حال خویشتن چو همی ژرف بنگرم صفرا همی برآید زانده بسرمرا. ناصرخسرو. چون تو بدبخت و فضولی نه چو گمراهان انده جهل خوری و غم حیرانی. ناصرخسرو. با انده جفت گشتم از شادی فرد ایام وفا نیست ولی چتوان کرد. ابوالفرج رونی. مجسش چون گرفت مرد حکیم گفت ایمن نشین زانده و بیم. سنایی. باده در پیش انده استاده است زانکه غمخوار آدمی باده است. سنایی. بارم انده ریخت بیخم غم شکست گرنه باری بیخ وباری داشتم. خاقانی. خاقانی از انده رشیدت تا کی بود اشک و نوحه برخیز. خاقانی. او خود آسود در کنار پدر انده ما برای مادر اوست. خاقانی. مرا گویند خندان شو چو خورشید که انده برنتابد جای جمشید. نظامی. مگو انده خویش با دشمنان که لاحول گویند شادی کنان. سعدی. به استقبال انده رفته باشی چو در دل رنج فردا داری امروز. فقیهی مروزی
مخفف اندوه است که گرفتگی دل و دلگیری باشد. (برهان قاطع). گرفتگی دل. غم. (از انجمن آرا). تیمار. حزن. هم. (یادداشت مؤلف). خدوک. غصه. (یادداشت مؤلف) : خم و خنبه پر، از انده دل تهی زعفران و نرگس و بید و بهی. رودکی. نه زین آن بیازرد روزی بنیز نه او را از این اندهی بود نیز. ابوشکور. رخم بگونۀ خیری شده است از انده و غم دل از تفکر بسیار خیره است و دژم. خسروانی. تو شادمانه و بدخواه تو ز انده و رنج دریده پوست بتن بر چو مغز پسته سفال. منجیک. مرا در جهان انده جان اوست کنون با توام روز پیمان اوست. فردوسی. ز بهر من است این همه گفتگوی ترا زین نیاید جز انده بروی. فردوسی. همی بود یک ماه با درد و داغ نمی جُست یکدم زانده فراغ. فردوسی. ز انده در بار دادن ببست ندیدش کسی نیز با می بدست. فردوسی. هرکه را عشق نیست انده نیست دل به عشق از چه روی باید داد. فرخی. تا جهان باشد شادی کن و خرم زی بیخ انده را یکسر زجهان برکن. فرخی. عشق است بلای دل و تو شیفتۀ عشق سنگی تو مگر کانده برتو نکند کار. فرخی. انده او دل گشاده ببست رامش میر بسته را بگشاد. فرخی. ببر خلعت و بند بردار ازوی بپوزش دلش پاک از انده بشوی. اسدی. مده روز فرخ به روز نژند ز بهر جهان دل در انده مبند. اسدی. بارخدایا بسی عذاب کشیدی انده و تیمار گونه گونه بدیدی. قطران. در حال خویشتن چو همی ژرف بنگرم صفرا همی برآید زانده بسرمرا. ناصرخسرو. چون تو بدبخت و فضولی نه چو گمراهان انده جهل خوری و غم حیرانی. ناصرخسرو. با انده جفت گشتم از شادی فرد ایام وفا نیست ولی چتوان کرد. ابوالفرج رونی. مجسش چون گرفت مرد حکیم گفت ایمن نشین زانده و بیم. سنایی. باده در پیش انده استاده است زانکه غمخوار آدمی باده است. سنایی. بارم انده ریخت بیخم غم شکست گرنه باری بیخ وباری داشتم. خاقانی. خاقانی از انده رشیدت تا کی بود اشک و نوحه برخیز. خاقانی. او خود آسود در کنار پدر انده ما برای مادر اوست. خاقانی. مرا گویند خندان شو چو خورشید که انده برنتابد جای جمشید. نظامی. مگو انده خویش با دشمنان که لاحول گویند شادی کنان. سعدی. به استقبال انده رفته باشی چو در دل رنج فردا داری امروز. فقیهی مروزی
در، تو، درون، در میان، (پیشوند) بر سر افعال درمی آید مثلاً اندرآمدن (در آمدن)، اندرافتادن (درافتادن)، (پسوند) در آخر اسم (معمولاً اعضای خانواده) درمی آید و معنی خوانده یا ناتنی می دهد مثلاً پدراندر (پدرخوانده)، مادراندر (مادرخوانده)، پسراندر (پسرناتنی)، خواهراندر (خواهرناتنی)
در، تو، درونِ، در میانِ، (پیشوند) بر سر افعال درمی آید مثلاً اندرآمدن (در آمدن)، اندرافتادن (درافتادن)، (پسوند) در آخر اسم (معمولاً اعضای خانواده) درمی آید و معنی خوانده یا ناتنی می دهد مثلاً پدراندر (پدرخوانده)، مادراندر (مادرخوانده)، پسراندر (پسرناتنی)، خواهراندر (خواهرناتنی)
درختی تناور با برگ های دراز و نوک تیز و گل های خوشه ای که بلندیش به ده متر می رسد و در هندوستان می روید، میوۀ این درخت که بزرگ و گوشتی است و هسته ای بزرگ دارد
درختی تناور با برگ های دراز و نوک تیز و گل های خوشه ای که بلندیش به ده متر می رسد و در هندوستان می روید، میوۀ این درخت که بزرگ و گوشتی است و هسته ای بزرگ دارد
اندرون، درون، میان و داخل چیزی، باطن، ضمیر، خانه و حیاطی که عقب حیاط بیرونی ساخته شده و مخصوص زن و فرزند و سایر افراد خانوادۀ صاحبخانه بود، اندرونی، (حرف اضافه) در
اندرون، درون، میان و داخل چیزی، باطن، ضمیر، خانه و حیاطی که عقب حیاط بیرونی ساخته شده و مخصوص زن و فرزند و سایر افراد خانوادۀ صاحبخانه بود، اندرونی، (حرف اضافه) در
عدس، گیاهی بوته ای از خانوادۀ باقلا با گل های سفید رنگ و برگ های باریک که دانۀ گرد و محدب این گیاه که مصرف خوراکی دارد، دانچه، مژو، نسک، نرسک، نرسنگ، مرجو، مرجمک، بنوسرخ
عَدَس، گیاهی بوته ای از خانوادۀ باقلا با گل های سفید رنگ و برگ های باریک که دانۀ گرد و محدب این گیاه که مصرف خوراکی دارد، دانچِه، مِژو، نَسک، نَرَسک، نَرسنگ، مَرجو، مَرجُمَک، بُنوسُرخ