جدول جو
جدول جو

معنی اندریافتنی - جستجوی لغت در جدول جو

اندریافتنی(اَ دَ تَ)
قابل اندریافت. دریافتنی. قابل ادراک. (فرهنگ فارسی معین) : دانستیم که شنوا و بیناست (صانع) و اندریابندۀ چیزهاء اندر یافتنی است. (جامعالحکمتین ص 56). باید که خدا بینا یا اندریابندۀ چیزهاء اندریافتنی باشد. (جامعالحکمتین ص 66)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مَ قَ)
دریافتن، ادراک کردن. فرسیدن. (فرهنگ فارسی معین) : گوش داد تا علم و حکمت بشنوند و دل داد و به دل اندر عقلی نهاد تا اندریابند و حق از باطل بشناسند. (تاریخ بلعمی).
چشمت از خواب بیهشی بگشا
خویشتن را بجوی و اندریاب.
ناصرخسرو.
نگر کز بهر اندریافتن دشوار و پنهان را
درین پیدا و آسان فضل دانایست برنادان.
ناصرخسرو.
اندریافتن بدو گونه است یا آن است که او را بذات اوبیابند یا آن است که او را جز بذات او بیابند. (جامعالحکمتین ص 246). حس باطن را قوت نفسانی گویند و این قوتی است که صورت چیزها را با معنی آن اندریابند چنانکه گوسفند صورت گرگ و رنگ و شکل او اندریابد و ازصورت او معنی درندگی و دشمنی که محسوس نیست اندریابد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ تَ / تِ)
مدرک (م ر) ادراک شده. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به اندریابنده شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ نَ)
دریافت. ادراک. (فرهنگ فارسی معین). وجدان. قوه مدرکه. (یادداشت مؤلف) : و با آنکه کمال معقولات اندروی (نفس) نیست دردمنداست و به آن کمالی که دارد خوشی یابست بطبع خویشتن ولیکن تا اندر تن است از اندریافت خوشی و درد مشغول است. (دانشنامه علائی چ احمد خراسانی ص 131). و دو قوت او را در افزود یکی قوت اندر یافت که او را مدرکه خوانند که حیوان چیزها بدو اندریابد. (چهارمقاله) ، کوتاه. مدتی اندک. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ تَ)
قابل دریافتن. درخور اعتنا و توجه و فهم و درک و تدارک و تلافی و جبران:
دریافتنی است غور این کار
برتافتنی است جور این بار.
نظامی.
و رجوع به دریافتن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اندر یافتنی
تصویر اندر یافتنی
قابل اندر یافت دریافتنی قابل ادراک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندریافتن
تصویر اندریافتن
ادراک کردن فهمیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندریافت
تصویر اندریافت
ادراک دریافت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندر یافتن
تصویر اندر یافتن
استنباط کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اندریافت
تصویر اندریافت
استنباط
فرهنگ واژه فارسی سره