اندرگاه، پنجه، نپنج روز آخر سال در تقویم ایران باستان که به ترتیب عبارت است از مثلاً اهنود، اشتود، سپنتمد، وهوخشتر و وهشتواش، چون در گاهنمای باستانی ایران هر ماه سی شبانه روز بود و هر سال ۳۶۰ شبانه روز می شد ازاین رو در پایان سال پنج روز می افزودند تا سال دقیقاً ۳۶۵ روز بشود، پنجۀ دزدیده، پنجۀ بزرگ، پنجۀ مسترقه، خمسۀ مسترقه، پنجک، بهیزک، وهیزک، پنجه وه
اندرگاه، پَنجه، نپنج روز آخر سال در تقویم ایران باستان که به ترتیب عبارت است از مثلاً اَهنَوَد، اُشتَوَد، سپنتَمَد، وهوخشتر و وهِشتواش، چون در گاهنمای باستانی ایران هر ماه سی شبانه روز بود و هر سال ۳۶۰ شبانه روز می شد ازاین رو در پایان سال پنج روز می افزودند تا سال دقیقاً ۳۶۵ روز بشود، پَنجۀ دزدیده، پَنجۀ بزرگ، پَنجۀ مُستَرَقه، خَمسۀ مُستَرَقه، پَنجَک، بِهیزَک، وَهیزَک، پَنجه وه
پنجه، نپنج روز آخر سال در تقویم ایران باستان که به ترتیب عبارت است از مثلاً اهنود، اشتود، سپنتمد، وهوخشتر و وهشتواش، چون در گاهنمای باستانی ایران هر ماه سی شبانه روز بود و هر سال ۳۶۰ شبانه روز می شد ازاین رو در پایان سال پنج روز می افزودند تا سال دقیقاً ۳۶۵ روز بشود ، پنجۀ دزدیده، پنجۀ بزرگ، پنجۀ مسترقه، خمسۀ مسترقه، پنجک، بهیزک، وهیزک، پنجه وه
پَنجه، نپنج روز آخر سال در تقویم ایران باستان که به ترتیب عبارت است از مثلاً اَهنَوَد، اُشتَوَد، سپنتَمَد، وهوخشتر و وهِشتواش، چون در گاهنمای باستانی ایران هر ماه سی شبانه روز بود و هر سال ۳۶۰ شبانه روز می شد ازاین رو در پایان سال پنج روز می افزودند تا سال دقیقاً ۳۶۵ روز بشود ، پَنجۀ دزدیده، پَنجۀ بزرگ، پَنجۀ مُستَرَقه، خَمسۀ مُستَرَقه، پَنجَک، بِهیزَک، وَهیزَک، پَنجه وه
سرگشته و حیران. (برهان قاطع). سرگشته و حیران و سرگردان. (ناظم الاطباء). اندربای: شادمان باد و تن آسان و بکام دل خویش دشمنان را ز نهیبش دل و جان اندروای. فرخی. از خبرهای خلاف و ز سخنهای دروغ خلق را بود دل و جان و روان اندروای. قطران. بخت بنشاند ترا باز بکام اندر تخت جان خصمان ترا کرد از آن اندروای. قطران. مانده از سیلی جاهت سر چرخ اندر پیش گشته از طعنۀ حلمت دل کوه اندروای. انوری. نتوان گفت که محتاج نباشد لیکن باد حرصش نکند همچو خسان اندروای. انوری. - دل اندروای، سرگشته دل. آنکه دلش حیران است. حیران. سرگشته: کسی که خدمت جز او کند همیشه بود ز بهرعاقبت خویشتن دل اندروای. فرخی. نبید تلخ و سماع حزین بکف کردم ز بهر روی نکو مانده ام دل اندروای. فرخی. بدرگه ملک شرق هرکه را دیدم نژند و خسته جگر دیدم و دل اندروای. فرخی.
سرگشته و حیران. (برهان قاطع). سرگشته و حیران و سرگردان. (ناظم الاطباء). اندربای: شادمان باد و تن آسان و بکام دل خویش دشمنان را ز نهیبش دل و جان اندروای. فرخی. از خبرهای خلاف و ز سخنهای دروغ خلق را بود دل و جان و روان اندروای. قطران. بخت بنشاند ترا باز بکام اندر تخت جان خصمان ترا کرد از آن اندروای. قطران. مانده از سیلی جاهت سر چرخ اندر پیش گشته از طعنۀ حلمت دل کوه اندروای. انوری. نتوان گفت که محتاج نباشد لیکن باد حرصش نکند همچو خسان اندروای. انوری. - دل اندروای، سرگشته دل. آنکه دلش حیران است. حیران. سرگشته: کسی که خدمت جز او کند همیشه بود ز بهرعاقبت خویشتن دل اندروای. فرخی. نبید تلخ و سماع حزین بکف کردم ز بهر روی نکو مانده ام دل اندروای. فرخی. بدرگه ملک شرق هرکه را دیدم نژند و خسته جگر دیدم و دل اندروای. فرخی.
پنج روز افزونی آخر سال (خمسۀ مسترقه) که نامهای آنها از این قرار است: اهنود (=اهنوذ) اشتوذ، اسپنمد (=اسپنتمذ) ، و هوخشتر، و هشتوایشت. (از فرهنگ فارسی معین) (از مقدمه التفهیم ص قلج). پنج روزی که در آخر اسفندارمذ ماه یا آبان ماه برسی روز می افزوده اند. پنجۀ دزدیده. بهیزک. (یادداشت مؤلف). اندرجا. (فرهنگ فارسی معین) : این پنج روز دزدیده که آنرا اندرگاه خوانند از پس آبانماه نهادند تا نشانی باشد آبانماه را که دوبار کرده آمد و این عادت ایشان بوده است به هر ماهی که او را نوبت بهیزک بودی که این مسترقه ای دزدیده به آخر او نهادندی. (التفهیم بیرونی چ همایی ص 231). و رجوع به پنج روزی و پنجۀ دزدیده و خمسۀ مسترقه و اندرگاهان شود
پنج روز افزونی آخر سال (خمسۀ مسترقه) که نامهای آنها از این قرار است: اهنود (=اهنوذ) اشتوذ، اسپنمد (=اسپنتمذ) ، و هوخشتر، و هشتوایشت. (از فرهنگ فارسی معین) (از مقدمه التفهیم ص قلج). پنج روزی که در آخر اسفندارمذ ماه یا آبان ماه برسی روز می افزوده اند. پنجۀ دزدیده. بهیزک. (یادداشت مؤلف). اندرجا. (فرهنگ فارسی معین) : این پنج روز دزدیده که آنرا اندرگاه خوانند از پس آبانماه نهادند تا نشانی باشد آبانماه را که دوبار کرده آمد و این عادت ایشان بوده است به هر ماهی که او را نوبت بهیزک بودی که این مسترقه ای دزدیده به آخر او نهادندی. (التفهیم بیرونی چ همایی ص 231). و رجوع به پنج روزی و پنجۀ دزدیده و خمسۀ مسترقه و اندرگاهان شود
ضروری و حاجت و محتاج الیه و دربایست. (برهان قاطع). ضروری و حاجت و محتاج الیه و وابستۀ چیزی و آنرا دربایست نیز گفته اند و اندروای بدل آن است. (انجمن آرا) (آنندراج). ضرور. دربایست. محتاج الیه. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : مهرگان رسم عجم داشت بپای جشن او بود چو چشم اندربای. فرخی. زهی تن هنر و چشم نیکنامی را چو روح درخور و همچون دو دیده اندربای. فرخی
ضروری و حاجت و محتاج الیه و دربایست. (برهان قاطع). ضروری و حاجت و محتاج الیه و وابستۀ چیزی و آنرا دربایست نیز گفته اند و اندروای بدل آن است. (انجمن آرا) (آنندراج). ضرور. دربایست. محتاج الیه. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : مهرگان رسم عجم داشت بپای جشن او بود چو چشم اندربای. فرخی. زهی تن هنر و چشم نیکنامی را چو روح درخور و همچون دو دیده اندربای. فرخی
آویخته و معلق. (انجمن آرا) (آنندراج). نگون و سرازیر و آویخته. (برهان قاطع). آویخته. معلق. سرنگون. سرازیر. (فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء). اندروای. و رجوع به اندروای شود
آویخته و معلق. (انجمن آرا) (آنندراج). نگون و سرازیر و آویخته. (برهان قاطع). آویخته. معلق. سرنگون. سرازیر. (فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء). اندروای. و رجوع به اندروای شود
نام یکی از حواریون دوازده گانه عیسی بود و او را به سال دهم میلادی بیاویختند. (از دیاتسارون ص 56). و رجوع به اندریاس شود، وصیت. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (غیاث اللغات) (شرفنامه) (فرهنگ اوبهی) (انجمن آرا) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی) (دهار) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). وصایت. وصاه. (از منتهی الارب). آخرین وصیت. (ناظم الاطباء). وصیت کردن. (مؤید الفضلاء). سفارش. وصیت میت.وصیت که برای پس از مرگ کنند. (یادداشت مؤلف) : برادر چو بشنید چندی گریست چو اندرز بنوشت سالی بزیست برفت و بماند آن سخن یادگار تو اندر جهان تخم زفتی مکار. فردوسی. پس ایزدگشسب آنچه اندرز بود بزمزم همی گفت و موبد شنود. فردوسی. ز اسقف بپرسید کز نوشزاد وز اندرزهایش چه داری بیاد چنین داد پاسخ که جز مادرش برهنه نباید که بیند سرش. فردوسی. چو اندرزکیخسرو آرم بیاد تو بشنو مگر سرنپیچی ز داد. فردوسی. به اندرز این ابن یامین خویش امید روان و دل و دین خویش که از حکم دارندۀ دادگر رسانید بازش بنزد پدر. شمسی (یوسف و زلیخا). ولی گرچه شد روز بر وی (مادر اسکندر) سیاه سر خود نپیچید از اندرز شاه. نظامی. به اندرز بگشاد مهر از زبان چنین گفت با مادر مهربان که من رفتم اینک تو از داد و دین چنان کن که گویند بادا چنین. نظامی. بی اندرز هرگز مباشید کس ببینید هرکار را پیش و پس. ؟ ، عهد. (منتهی الارب)، کتاب و نوشته. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). کتاب و این معنی مجازی است بدینگونه (که) مواعظ و نصایح در کتاب است. (مؤید الفضلاء)، حکایت. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (آنندراج). حکایت و قصه. (ناظم الاطباء). و رجوع به اندرز بد، اندرزپذیر، اندرز دادن، اندرز کردن، اندرزکننده، اندرزگر، اندرز گفتن، اندرزگو، اندرزناپذیر، اندرزنامه، اندرزنیوش و اندرزور شود
نام یکی از حواریون دوازده گانه عیسی بود و او را به سال دهم میلادی بیاویختند. (از دیاتسارون ص 56). و رجوع به اندریاس شود، وصیت. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (غیاث اللغات) (شرفنامه) (فرهنگ اوبهی) (انجمن آرا) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی) (دهار) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). وصایت. وصاه. (از منتهی الارب). آخرین وصیت. (ناظم الاطباء). وصیت کردن. (مؤید الفضلاء). سفارش. وصیت میت.وصیت که برای پس از مرگ کنند. (یادداشت مؤلف) : برادر چو بشنید چندی گریست چو اندرز بنوشت سالی بزیست برفت و بماند آن سخن یادگار تو اندر جهان تخم زفتی مکار. فردوسی. پس ایزدگشسب آنچه اندرز بود بزمزم همی گفت و موبد شنود. فردوسی. ز اسقف بپرسید کز نوشزاد وز اندرزهایش چه داری بیاد چنین داد پاسخ که جز مادرش برهنه نباید که بیند سرش. فردوسی. چو اندرزکیخسرو آرم بیاد تو بشنو مگر سرنپیچی ز داد. فردوسی. به اندرز این ابن یامین خویش امید روان و دل و دین خویش که از حکم دارندۀ دادگر رسانید بازش بنزد پدر. شمسی (یوسف و زلیخا). ولی گرچه شد روز بر وی (مادر اسکندر) سیاه سر خود نپیچید از اندرز شاه. نظامی. به اندرز بگشاد مهر از زبان چنین گفت با مادر مهربان که من رفتم اینک تو از داد و دین چنان کن که گویند بادا چنین. نظامی. بی اندرز هرگز مباشید کس ببینید هرکار را پیش و پس. ؟ ، عهد. (منتهی الارب)، کتاب و نوشته. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). کتاب و این معنی مجازی است بدینگونه (که) مواعظ و نصایح در کتاب است. (مؤید الفضلاء)، حکایت. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (آنندراج). حکایت و قصه. (ناظم الاطباء). و رجوع به اندرز بد، اندرزپذیر، اندرز دادن، اندرز کردن، اندرزکننده، اندرزگر، اندرز گفتن، اندرزگو، اندرزناپذیر، اندرزنامه، اندرزنیوش و اندرزور شود
دهی است از بخش حومه شهرستان مهاباد با 1541 تن سکنه. آب آن از رود خانه مهاباد و محصول آن غلات، حبوب، توتون، چغندر و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از بخش حومه شهرستان مهاباد با 1541 تن سکنه. آب آن از رود خانه مهاباد و محصول آن غلات، حبوب، توتون، چغندر و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)