جدول جو
جدول جو

معنی اندرکردن - جستجوی لغت در جدول جو

اندرکردن
(مَ دَ)
داخل کردن. (یادداشت مؤلف) : گلاب و مشک و کافور بسرشت و بمنفذهای آن اندر کرد. (تاریخ سیستان).
گاو لاغر بزاغذ اندرکرد
تودۀ زر بکاغذ اندرکرد.
(از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
آبی را بپزند و میان او پاک کنند و بجایگاه دانه عسل اندر کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). گویند توتل... چیزی همی خورد زمین آن نمک بود لقمه از دستش بیفتاد از زمین برگرفت و بخورد طعم آن خوشتر یافت از آن بفرمود تا برگرفتند و بخوردنی اندر کرد و این رسم بماند. (مجمل التواریخ)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بند کردن
تصویر بند کردن
در بند کردن، چسباندن، چیزی را به چیز دیگر آویزان کردن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
افکندن. درافکندن. انداختن. درانداختن:
تنگ شد عالم بر او از بهر گاو
شور شور اندرفکند و کاو کاو.
رودکی.
به ایوان او آتش اندرفکند
ز پای اندر آورد کاخ بلند.
فردوسی.
از سرو روی وی اندرفکن آن تاج تلید
تا از او پیدا آید مه و خورشید پدید.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 194)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اندک کردن
تصویر اندک کردن
اندک گرانیدن تقلیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بند کردن
تصویر بند کردن
اسیر کردن، دربند کردن، چسباندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندر شدن
تصویر اندر شدن
داخل شدن، وارد شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غند کردن
تصویر غند کردن
فراهم کردن درهم کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
بطی کردن آهسته کردن، سست کردن، نابرا کردن: تاب تیغ آبدار او ناب ذئاب احداث را کند میکرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گند کردن
تصویر گند کردن
بوی بد دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکدرکردن
تصویر مکدرکردن
تیره کردن، تنگدل کردن غمگین گردیدن: (زانکه موسی را منور کرده ای مر مرا هم زان مکدر کرده ای) (مثنوی. نیک. 151: 1)
فرهنگ لغت هوشیار
هتک کسی را پاره کردن، آزارکردن وبزحمت انداختن، سخت کتک زدن، رسواکردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندرز کردن
تصویر اندرز کردن
نصیحت کردن پند دادن توصیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بند کردن
تصویر بند کردن
((بَ کَ دَ))
اسیر کردن، محکم گرفتن، محکم کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کند کردن
تصویر کند کردن
لإبطاءٌ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از کند کردن
تصویر کند کردن
Slow
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از کند کردن
تصویر کند کردن
ralentir
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از کند کردن
تصویر کند کردن
замедлять
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از کند کردن
تصویر کند کردن
放慢
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از کند کردن
تصویر کند کردن
desacelerar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از کند کردن
تصویر کند کردن
آہستہ کرنا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از کند کردن
تصویر کند کردن
ধীর করা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از کند کردن
تصویر کند کردن
ชะลอ
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از کند کردن
تصویر کند کردن
kuchelewesha
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از کند کردن
تصویر کند کردن
yavaşlatmak
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از کند کردن
تصویر کند کردن
遅くする
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از کند کردن
تصویر کند کردن
להאט
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از کند کردن
تصویر کند کردن
spowolnić
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از کند کردن
تصویر کند کردن
늦추다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از کند کردن
تصویر کند کردن
memperlambat
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از کند کردن
تصویر کند کردن
धीमा करना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از کند کردن
تصویر کند کردن
vertragen
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از کند کردن
تصویر کند کردن
rallentare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از کند کردن
تصویر کند کردن
verlangsamen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از کند کردن
تصویر کند کردن
ralentizar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از کند کردن
تصویر کند کردن
сповільнювати
دیکشنری فارسی به اوکراینی