- اندروقت (هََ کَ دَ)
فوراً. فی الحال. دروقت. (فرهنگ فارسی معین). در همان وقت. در حال: و اندروقت دو حله آوردند از بهشت بنور و رنگ خورشید. (تاریخ سیستان). هیچکسی زآنسو نتوانستی نگریست از نور بسیار که چشم وی نابینا گشتی اندروقت. (تاریخ سیستان). قیدار اندروقت بدانجایگاه شد. (تاریخ سیستان). عبداﷲ بن احمد هزیمت شد و اندروقت خبر سوی باجعفر آمد. (تاریخ سیستان). آن دیوسواراندروقت تازان برفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 117) ، حدس و رای. (ناظم الاطباء). تخمین. (از شعوری ج 1 ورق 109) ، یک نوع علفی که در بیطاری بکار میبرند، مرد مشهور. (ناظم الاطباء)
