دمیدن. فوت کردن در چیزی: نونداسب او بوی اسبان شنید خروشی برآورد و اندردمید. فردوسی. همه را بکوبند و بپزند و اندردمند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). صفت دارویی که اندردمند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به دمیدن شود
دمیدن. فوت کردن در چیزی: نونداسب او بوی اسبان شنید خروشی برآورد و اندردمید. فردوسی. همه را بکوبند و بپزند و اندردمند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). صفت دارویی که اندردمند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به دمیدن شود
رسیدن. وارد شدن. (فرهنگ فارسی معین). دررسیدن: از اتفاق نادر سرهنگ علی عبداﷲ و ابوالنجم ایاز... از غزنین اندررسیدند. (تاریخ بیهقی). چون ز چاهی می کنی هر روز خاک عاقبت اندررسی در آب پاک. مولوی.
رسیدن. وارد شدن. (فرهنگ فارسی معین). دررسیدن: از اتفاق نادر سرهنگ علی عبداﷲ و ابوالنجم ایاز... از غزنین اندررسیدند. (تاریخ بیهقی). چون ز چاهی می کنی هر روز خاک عاقبت اندررسی در آب پاک. مولوی.
سزاوار گشتن. مناسب بودن. شایسته بودن. (ازناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). لایق شدن. مستحق شدن. روا بودن. پسندیده بودن. سزاوار بودن. (از ناظم الاطباء). لایق بودن. (فرهنگ فارسی معین) : گرزم بد آهوش گفت از خرد نباید جز آن چیز کاندرخورد. دقیقی. بجز رای و دانش چه اندرخورد پسر را که چونان پدر پرورد. فردوسی. بدو گفت کای مهتر پرخرد چنین گفته از تو کی اندرخورد. فردوسی. از او هرچه اندرخورد با خرد دگر بر ره رمز و معنی برد. فردوسی. بدانگه که می چیره شد بر خرد کجا خواب و آسایش اندرخورد. فردوسی. چنین گفت کز رای مرد خرد ره باده ساری نه اندرخورد. اسدی. بهر خاشه ای خویشتن پرورد بجز خاشه وی را چه اندرخورد. اسدی. تلخ با شیرین کجا اندرخورد. مولوی
سزاوار گشتن. مناسب بودن. شایسته بودن. (ازناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). لایق شدن. مستحق شدن. روا بودن. پسندیده بودن. سزاوار بودن. (از ناظم الاطباء). لایق بودن. (فرهنگ فارسی معین) : گرزم بد آهوش گفت از خرد نباید جز آن چیز کاندرخورد. دقیقی. بجز رای و دانش چه اندرخورد پسر را که چونان پدر پرورد. فردوسی. بدو گفت کای مهتر پرخرد چنین گفته از تو کی اندرخورد. فردوسی. از او هرچه اندرخورد با خرد دگر بر ره رمز و معنی برد. فردوسی. بدانگه که می چیره شد بر خرد کجا خواب و آسایش اندرخورد. فردوسی. چنین گفت کز رای مرد خرد ره باده ساری نه اندرخورد. اسدی. بهر خاشه ای خویشتن پرورد بجز خاشه وی را چه اندرخورد. اسدی. تلخ با شیرین کجا اندرخورد. مولوی
از پا اندر آوردن، از پادرآوردن. فروافکندن. کشتن. ازبین بردن: به ایوان او آتش اندرفکند ز پای اندرآورد کاخ بلند. فردوسی. - از اسب یا از پیل یا از تخت اندرآوردن، بزیر آوردن. فرود آوردن. پایین آوردن. مغلوب کردن: ز پیل اندرآورد و زد برزمین ببستندبازوی خاقان چین. فردوسی. گرفت آن ستمکاره ضحاک را ز تخت اندر آورد ناپاک را. فردوسی. - بپا اندرآوردن، بپا آوردن. تباه کردن: چو نوذر شد از بخت بیدادگر بپای اندرآورد راه پدر. فردوسی. - ببند اندرآوردن، ببند آوردن. داخل بند کردن. گرفتار کردن. بچنگ آوردن: دو چیز است کاو را ببند اندرآرد یکی تیغ هندی دگر زر کانی. دقیقی. - بزین اندرآوردن، زین کردن. بزیر زین کشیدن اسب را: کمر بست و برساخت مر جنگ را بزین اندرآورد شبرنگ را. فردوسی. - پای بزین اندرآوردن، سوار بر اسب شدن: نخواهد که از تخم ما برزمین کسی پای خویش اندرآرد بزین. فردوسی. برو گفت پایت بزین اندرآر همه کشوران را بدین اندرآر. فردوسی. - چادر بسر اندرآوردن، چادر بسر کشیدن. چادر بسر افکندن: ز خون رخ بغنجار بندود خور ز گرد اندر آورد چادربسر. (از فرهنگ اسدی نخجوانی). - سر کسی بخاک اندرآوردن،بر زمین زدن او را و مغلوب ساختن: کسی را بود زین سپس تخت تو بخاک اندرآرد سر بخت تو. فردوسی. همیگفت کای داور دادپاک سر دشمنان اندرآور بخاک. فردوسی. - سرکسی بگرد اندرآوردن، وی را برزمین زدن. او را مغلوب ساختن: جهاندار محمود کاندر نبرد سر سرکشان اندرآرد بگرد. فردوسی. - شکست اندرآوردن، مغلوب شدن. شکست خوردن: منی چون بپیوست (جمشید) با کردگار شکست اندرآورد و برگشت کار. فردوسی.
از پا اندر آوردن، از پادرآوردن. فروافکندن. کشتن. ازبین بردن: به ایوان او آتش اندرفکند ز پای اندرآورد کاخ بلند. فردوسی. - از اسب یا از پیل یا از تخت اندرآوردن، بزیر آوردن. فرود آوردن. پایین آوردن. مغلوب کردن: ز پیل اندرآورد و زد برزمین ببستندبازوی خاقان چین. فردوسی. گرفت آن ستمکاره ضحاک را ز تخت اندر آورد ناپاک را. فردوسی. - بپا اندرآوردن، بپا آوردن. تباه کردن: چو نوذر شد از بخت بیدادگر بپای اندرآورد راه پدر. فردوسی. - ببند اندرآوردن، ببند آوردن. داخل بند کردن. گرفتار کردن. بچنگ آوردن: دو چیز است کاو را ببند اندرآرد یکی تیغ هندی دگر زر کانی. دقیقی. - بزین اندرآوردن، زین کردن. بزیر زین کشیدن اسب را: کمر بست و برساخت مر جنگ را بزین اندرآورد شبرنگ را. فردوسی. - پای بزین اندرآوردن، سوار بر اسب شدن: نخواهد که از تخم ما برزمین کسی پای خویش اندرآرد بزین. فردوسی. برو گفت پایت بزین اندرآر همه کشوران را بدین اندرآر. فردوسی. - چادر بسر اندرآوردن، چادر بسر کشیدن. چادر بسر افکندن: ز خون رخ بغنجار بندود خور ز گرد اندر آورد چادربسر. (از فرهنگ اسدی نخجوانی). - سر کسی بخاک اندرآوردن،بر زمین زدن او را و مغلوب ساختن: کسی را بود زین سپس تخت تو بخاک اندرآرد سر بخت تو. فردوسی. همیگفت کای داور دادپاک سر دشمنان اندرآور بخاک. فردوسی. - سرکسی بگرد اندرآوردن، وی را برزمین زدن. او را مغلوب ساختن: جهاندار محمود کاندر نبرد سر سرکشان اندرآرد بگرد. فردوسی. - شکست اندرآوردن، مغلوب شدن. شکست خوردن: منی چون بپیوست (جمشید) با کردگار شکست اندرآورد و برگشت کار. فردوسی.