جدول جو
جدول جو

معنی اندرخورا - جستجوی لغت در جدول جو

اندرخورا(پَ زَ دَ / دِ)
لایق و سزاوار و زیبا. (برهان قاطع) (هفت قلزم). لایق و زیبا. (مؤید الفضلاء). درخور و سزاوار. (فرهنگ رشیدی). سزاوار و لایق و شایسته و مناسب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اندرخور
تصویر اندرخور
درخور، شایسته، سزاوار، لایق، ارزانی، مستحقّ، شایان، سازوار، مناسب، باب، صالح، خورا، محقوق، شایگان، بابت، خورند، فرزام، فراخوربرای مثال گفتم هنر پدید کن اندرخور جواب / گفتا که در جواب پدید آورد هنر (ناصرخسرو۱ - ۲۷۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اندروا
تصویر اندروا
آویخته، سرنگون، سرگردان، سرگشته، درواژ، درواه، دروا، معلق، برای مثال ای که از هر سر موی تو دلی اندرواست / یک سر موی تو را هر دو جهان نیم بهاست (کمال الدین اسماعیل - ۲۸۰)، سرگشته، سرگردان، حیران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اندرورد
تصویر اندرورد
شلوار کوتاه که تا زانو را بپوشاند، تنبان
فرهنگ فارسی عمید
(اَ وَ)
نوعی از شلوار است: روی عن ام الدرداء انها قالت زارنا سلمان من المدائن الشام ماشیاً و علیه کساء و اندراورد یعنی سراویل مشمره. (المعرب جوالیقی ص 37). و رجوع به اندرورد شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
سرنگون آویخته و واژگون. (برهان قاطع) (هفت قلزم). آویخته و نگونسار. (غیاث اللغات). سرنگون و آویخته و باژگونه. (مؤید الفضلاء). معلق. آویخته. (از فرهنگ رشیدی) (فرهنگ فارسی معین). نگون آویخته. (فرهنگ سروری). سرنگون و سر فروافکنده و واژگون و معلق. (ناظم الاطباء). نگون آویخته و آویختۀ باژگونه کرده. (شرفنامۀ منیری). سرنگون و آویخته. (جهانگیری) :
چو نه گنبد همی گویی ببرهان قیاس آخر
چه گویی چیست از بیرون این نه گنبد خضرا
اگر بیرون خلاگویی خطا باشد که نتواند
بدو در صورت جسمی بدینسان گشته اندروا.
ناصرخسرو.
ای شاه عجم توزیر ران آری
رخشی که نخواندش خرد عجما
پرورده تنی چو کوهی اندر تن
بر رفته سری چو نخلی اندروا.
مسعودسعد.
ترا نوالۀ چرب از کجا دهد گردون
که هست کاسۀ او سرنگون و اندروا
مجیربیلقانی.
ای که از هر سر موی تو دلی اندرواست
یکسر موی ترا هر دو جهان نیم بهاست.
کمال الدین اسماعیل.
همچو قندیل دل دشمن از آن اندرواست
اثیر اومانی.
لغت نامه دهخدا
(اَ خوَرْ / خُرْ)
شایسته و مناسب و سزاوار و لایق. (ناظم الاطباء). ظاهراً محرف اندرخور است. رجوع به اندرخور شود
لغت نامه دهخدا
(دَوَ)
ناسزاوار. ناشایست. که درخور و سزاوار نیست: از بهر پایندگی این در نفس ها و دوری آن از محال ها و نادرخورها. (کشف المحجوب سجستانی) ، ناپسند. نامطبوع:
ور نباشد تشنه او را سلسبیل
گرچه سرد و خوش بود نادرخور است.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ وَ)
اندرزگو. آنکه کارش اندرز گفتن است:
زینت ملک خداوندی واندر خور ملک
صدر دیوان شه شرقی و اندرزوری.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ وَ)
نوعی سراویل است مشمر بالای تبان که زانو را بپوشد یا آن تبان است و فی الحدیث زارنا سلمان من المدائن الی الشام ماشیاً و علیه کساء و اندرورد. (از تاج العروس). شلوار کوتاهی را گویند که زانو رابپوشاند و بالای تنبان پوشند و یا خود تنبان. تنبان. پاچه کوتاه. (از ناظم الاطباء). تنکه. (یادداشت مؤلف). اندروردیه. اندروروند. و رجوع به اندراورد شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ رَ)
اندروردیه. نوعی از شلوار است کوتاه که زانو را بپوشاند و بالای تبان پوشند یا تبان است و این کلمه عجمی است که عربان استعمال کرده اند. (منتهی الارب). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(اَ خوا / خا)
بست و قلعه و شهر و پناه. (ناظم الاطباء). رجوع به اندخواره شود، چنگ زدن. رو آوردن. دست آویز قرار دادن چیزی را. توسل جستن:
چو بازور و با چنگ برخیزد اوی
بپروردگار اندرآویزد اوی.
فردوسی.
بزرگان بدواندرآویختند
ز مژگان همی خون دل ریختند.
فردوسی.
بدست از دامن او اندرآویز
حدیث دیگران از دست بگذار.
فرخی.
چو گشتم مست میگویی که برخیز
ببد خواهان هشیار اندرآویز.
نظامی.
، آویزان کردن. معلق کردن:
بدژخیم فرمود کاین را بکوی
ز دار اندر آویز و برتاب روی.
فردوسی.
و رجوع به آویختن شود
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ خوَرْ / خُرْ)
نالایق. ناسزاوار. (ناظم الاطباء). نه اندرخورد. نه اندرخور
لغت نامه دهخدا
(پَ)
لایق و سزاوار. (شعوری ج 1 ورق 130)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
سزاوار گشتن. مناسب بودن. شایسته بودن. (ازناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). لایق شدن. مستحق شدن. روا بودن. پسندیده بودن. سزاوار بودن. (از ناظم الاطباء). لایق بودن. (فرهنگ فارسی معین) :
گرزم بد آهوش گفت از خرد
نباید جز آن چیز کاندرخورد.
دقیقی.
بجز رای و دانش چه اندرخورد
پسر را که چونان پدر پرورد.
فردوسی.
بدو گفت کای مهتر پرخرد
چنین گفته از تو کی اندرخورد.
فردوسی.
از او هرچه اندرخورد با خرد
دگر بر ره رمز و معنی برد.
فردوسی.
بدانگه که می چیره شد بر خرد
کجا خواب و آسایش اندرخورد.
فردوسی.
چنین گفت کز رای مرد خرد
ره باده ساری نه اندرخورد.
اسدی.
بهر خاشه ای خویشتن پرورد
بجز خاشه وی را چه اندرخورد.
اسدی.
تلخ با شیرین کجا اندرخورد.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(پُ)
لایق و سزاوار و زیبا. (برهان قاطع) (هفت قلزم). اندرخور. (از ناظم الاطباء). لایق و سزاوار. (آنندراج) :
اگر بهمتش اندرخورند بودی جای
جهانش مجلس بودی سپهر شادروان.
قطران (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(پَ نَ دَ)
لایق و سزاوار و زیبا. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (از انجمن آرا) (از آنندراج). لایق. (مؤید الفضلاء). درخور و سزاوار. (رشیدی). سزاوار و لایق و شایسته و مناسب،. (ناظم الاطباء). سزاوار. لایق. شایسته. (فرهنگ فارسی معین). اندرخورا. اندرخورد. درخور:
نوشتند نامه به ارجاسب زشت
هم اندرخور آن کجا او نوشت.
دقیقی.
بشاه جهان گفت زردشت پیر
که در دین ما این نباشد هژیر
که تو باژ بدهی بسالار چین
نه اندرخور آید به آیین و دین.
دقیقی.
بدرگه فرست آنکه اندرخورست
ترا کردگار جهان یاور است.
فردوسی.
چو نیکی کنی نیکی آیدبرت
بدی را بدی باشد اندرخورت.
فردوسی.
اگر ما گنهکار و بدگوهریم
بدین پادشاهی نه اندرخوریم.
فردوسی.
گرت چیزی اندرخور شهریار
فزونی بود آید او را بکار.
اسدی.
اگر داد خواهیم در نیک و بد
بدادیم معذور و اندرخوریم.
ناصرخسرو.
گفتم هنر پدید کن اندرخور جواب
گفتا که در جواب پدید آورد هنر.
ناصرخسرو.
من اندرخور بندگی نیستم
وز اندازه بیرون تودرخورد من.
سعدی.
و رجوع به اندرخورا و اندرخورد و اندرخوردن و درخور شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ خوَرْ / خُر)
لایق و سزاوار و زیبا. (برهان قاطع). لایق و زیبا. (مؤید الفضلاء). لایق. زیبا. ازدر. اندرخور. اندرخورا. درخورد. شایان. فراخور. (از شرفنامۀ منیری) :
مر زنان راست جامه اندرخورد
هرچه باشد رواست جامۀ مرد.
سنایی.
نیست هرکس در محبت مرد او
نیست اندرخورد هر دل درد او.
رکن الدین کرمانی.
زینت از بهر زن بود که بمرد
جز قزاکند نبوداندرخورد.
لطیفی
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ خوَ / خُ)
سزاواری. شایستگی:
تا ترا از آسمان آمد حمیدالدین لقب
این لقب بر هیچ کس نامد بدین اندرخوری.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
تصویری از اندرخورد
تصویر اندرخورد
سزاوار لایق شایسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نادرخور
تصویر نادرخور
ناسزاوار ناشایسته: (از بهر پایندگی این درنفسها و دوری آن ازمحالهاو نادر خورها، {ناپسند نامطبوع: ورنباشدتشنه اوراسلسبیل گرچه سرد و خوش بود نادر خوراست. (ناصرخسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندر خور
تصویر اندر خور
لایق و سزاوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندر خوری
تصویر اندر خوری
سزاواری، شایستگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندروا
تصویر اندروا
در هوا، معلق آویخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندرخور
تصویر اندرخور
سزاوار لایق شایسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندرخور
تصویر اندرخور
((~. خُ))
درخور، سزاوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اندروا
تصویر اندروا
((اَ دَ))
سرگشته، معلق، آویخته، دروا
فرهنگ فارسی معین
آویخته، آویزان، معلق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام روستایی در کجور
فرهنگ گویش مازندرانی