اندرگاه، پنجه، نپنج روز آخر سال در تقویم ایران باستان که به ترتیب عبارت است از مثلاً اهنود، اشتود، سپنتمد، وهوخشتر و وهشتواش، چون در گاهنمای باستانی ایران هر ماه سی شبانه روز بود و هر سال ۳۶۰ شبانه روز می شد ازاین رو در پایان سال پنج روز می افزودند تا سال دقیقاً ۳۶۵ روز بشود، پنجۀ دزدیده، پنجۀ بزرگ، پنجۀ مسترقه، خمسۀ مسترقه، پنجک، بهیزک، وهیزک، پنجه وه
اندرگاه، پَنجه، نپنج روز آخر سال در تقویم ایران باستان که به ترتیب عبارت است از مثلاً اَهنَوَد، اُشتَوَد، سپنتَمَد، وهوخشتر و وهِشتواش، چون در گاهنمای باستانی ایران هر ماه سی شبانه روز بود و هر سال ۳۶۰ شبانه روز می شد ازاین رو در پایان سال پنج روز می افزودند تا سال دقیقاً ۳۶۵ روز بشود، پَنجۀ دزدیده، پَنجۀ بزرگ، پَنجۀ مُستَرَقه، خَمسۀ مُستَرَقه، پَنجَک، بِهیزَک، وَهیزَک، پَنجه وه
جرب، نوعی بیماری پوستی واگیردار که باعث سوزش و خارش پوست بدن و پیدا شدن جوش های بسیار ریز روی پوست می شود، انگل آن در زیر پوست بدن سوراخ هایی ایجاد می کند، گر، گال، گری، اندوب، انروب
جَرَب، نوعی بیماری پوستی واگیردار که باعث سوزش و خارش پوست بدن و پیدا شدن جوش های بسیار ریز روی پوست می شود، انگل آن در زیر پوست بدن سوراخ هایی ایجاد می کند، گَر، گال، گَری، اَندوب، اَنروب
آویخته، سرنگون، سرگردان، سرگشته، درواژ، درواه، دروا، معلق، برای مثال ای که از هر سر موی تو دلی اندرواست / یک سر موی تو را هر دو جهان نیم بهاست (کمال الدین اسماعیل - ۲۸۰)، سرگشته، سرگردان، حیران
آویخته، سرنگون، سرگردان، سرگشته، درواژ، درواه، دروا، معلق، برای مِثال ای که از هر سر موی تو دلی اندرواست / یک سرِ موی تو را هر دو جهان نیم بهاست (کمال الدین اسماعیل - ۲۸۰)، سرگشته، سرگردان، حیران
درون، میان و داخل چیزی، باطن، ضمیر، خانه و حیاطی که عقب حیاط بیرونی ساخته شده و مخصوص زن و فرزند و سایر افراد خانوادۀ صاحبخانه بود، اندرونی، (حرف اضافه) در
درون، میان و داخل چیزی، باطن، ضمیر، خانه و حیاطی که عقب حیاط بیرونی ساخته شده و مخصوص زن و فرزند و سایر افراد خانوادۀ صاحبخانه بود، اندرونی، (حرف اضافه) در
دهی است از بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد با 313 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، حبوب و سردرختی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) ، رسن ستبر درشت. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به اندرین شود
دهی است از بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد با 313 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، حبوب و سردرختی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) ، رسن ستبر درشت. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به اندرین شود
نام مردی بود و او مطلوبی داشت ’هارو’ (یا بهارو) نام، که در دریا در جزیره ای منزل داشت و هرشب در آن جزیره آتش می افروخت تا اندروس بفروغ آتش شناکنان بدانجا می آمد و به پیش هارو میرفت. اتفاقاً شبی بادی وزیدن گرفت و آتش را بکشت و اندروس در دریا غرق گردید. (از برهان قاطع) (از هفت قلزم) (از فرهنگ سروری) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). درقصۀ وامق و عذاری عنصری بدو تمثل شده: نه من کمتر از اندروسم بمهر نه باشد بهار و چو عذرا بچهر. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 202). و رجوع به هارو شود
نام مردی بود و او مطلوبی داشت ’هارو’ (یا بهارو) نام، که در دریا در جزیره ای منزل داشت و هرشب در آن جزیره آتش می افروخت تا اندروس بفروغ آتش شناکنان بدانجا می آمد و به پیش هارو میرفت. اتفاقاً شبی بادی وزیدن گرفت و آتش را بکشت و اندروس در دریا غرق گردید. (از برهان قاطع) (از هفت قلزم) (از فرهنگ سروری) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). درقصۀ وامق و عذاری عنصری بدو تمثل شده: نه من کمتر از اندروسم بمهر نه باشد بهار و چو عذرا بچهر. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 202). و رجوع به هارو شود
به معنی اندر که ترجمه ’فی’ است. (آنندراج). در. دراین حال. بعد از مدخول ’به’ می آید و آنرا تفسیر میکند مانند بخاک اندرون (= اندر (در) خاک) : به آتش درون بر مثال سمندر به آب اندرون برمثال نهنگان. رودکی. شو بدان کنج اندرون خمی بجوی زیر او سمجی است بیرون شو بدوی. رودکی. بچشمت اندر بالار ننگری تو بروز بشب بچشم کسان اندرون ببینی خار. رودکی. دیدی توریژو کام بدو اندرون بسی بارید کان مطرب بودی بفر و زیب. رودکی. چه بیند بدین اندرون ژرف بین چه گویی تو ای فیلسوف اندرین. ابوشکور. بدو گفت مردی سوی رودبار برود اندرون شد همی بی شنار. ابوشکور. بسا خان کاشانه و خان غرد بدو اندرون شادی و نوشخورد. ابوشکور. سوی رود با کاروانی گشن زهابی بدو اندرون سهمگن. ابوشکور. خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله گیتی بآرام اندرون مجلس ببانگ و ولوله. شاکر بخاری. گفتی ای یوسف چه نیکو چشمها داری ! گفت این کرمان راست که بگور اندرون بخورند. (تاریخ بلعمی). چون ژاله بسردی اندرون موصوف چون غوره بخامی اندرون محکم. منجیک. دی بدریغ اندرون ماه بمیغ اندرون رنگ به تیغ اندرون شاخ زد وآرمید. کسایی. نشسته بصد خشم در کازه ای گرفته بچنگ اندرون بازه ای. خجسته. گه به بستان اندرون بستان شیرین برکشد گه بباغ اندر همی باغ سیاوشان زند. رشیدی. محمد بدو اندرون با علی همان اهل بیت نبی و وصی. فردوسی. ندانم کزین کارگردان سپهر چه دارد براز اندرون جنگ و مهر. فردوسی. ز پیش اندرآمد گو اسفندیار بدست اندرون گرزۀ گاوسار. فردوسی. به رأی و خرد سام سنگی بود بخشم اندرون شیر جنگی بود. فردوسی. گفت سالار قوی باید به پروان اندرون زآنکه در کشوربود لشکر تن و سالار سر. میزبانی بخاری. شاها هزار سال بعز اندرون بزی وانگه هزارسال بملک اندرون ببال. عنصری. بزرینه جام اندرون لعل مل فروزنده چون لاله بر زردگل. عنصری. هزاران بدو اندرون طاق و خم هزاران نگار اندرو بیش و کم. عنصری. بمردن بآب اندرون چنگلوک به از رستگاری به نیروی غوک. عنصری. بزرگیش ناید بوهم اندرون نه اندیشه بشناسد او را که چون. اسدی. مرا بود حاصل زیاران خویش بشخص جوان اندرون عقل پیر. ناصرخسرو. چرا برنج تن ای بیخرد طلب کردن فزونیی که بعمر تو اندرون نفزود. ناصرخسرو. بخواب اندرونست میخواره لیکن سرانجام آگه کند روزگارش. ناصرخسرو. بچاه اندرون بودم آن روز من برآوردم ایزد بچرخ اثیر. ناصرخسرو. ماندم بدست کون و فساد اندرون اسیر با این دوپای بند چگونه سرآورم. خاقانی. کمر بست خاقان بفرمان بری بگوش اندرون حلقۀ چاکری. نظامی.
به معنی اندر که ترجمه ’فی’ است. (آنندراج). در. دراین حال. بعد از مدخول ’به’ می آید و آنرا تفسیر میکند مانند بخاک اندرون (= اندر (در) خاک) : به آتش درون بر مثال سمندر به آب اندرون برمثال نهنگان. رودکی. شو بدان کنج اندرون خمی بجوی زیر او سمجی است بیرون شو بدوی. رودکی. بچشمت اندر بالار ننگری تو بروز بشب بچشم کسان اندرون ببینی خار. رودکی. دیدی توریژو کام بدو اندرون بسی بارید کان مطرب بودی بفر و زیب. رودکی. چه بیند بدین اندرون ژرف بین چه گویی تو ای فیلسوف اندرین. ابوشکور. بدو گفت مردی سوی رودبار برود اندرون شد همی بی شنار. ابوشکور. بسا خان کاشانه و خان غرد بدو اندرون شادی و نوشخورد. ابوشکور. سوی رود با کاروانی گشن زهابی بدو اندرون سهمگن. ابوشکور. خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله گیتی بآرام اندرون مجلس ببانگ و ولوله. شاکر بخاری. گفتی ای یوسف چه نیکو چشمها داری ! گفت این کرمان راست که بگور اندرون بخورند. (تاریخ بلعمی). چون ژاله بسردی اندرون موصوف چون غوره بخامی اندرون محکم. منجیک. دی بدریغ اندرون ماه بمیغ اندرون رنگ به تیغ اندرون شاخ زد وآرمید. کسایی. نشسته بصد خشم در کازه ای گرفته بچنگ اندرون بازه ای. خجسته. گه به بستان اندرون بستان شیرین برکشد گه بباغ اندر همی باغ سیاوشان زند. رشیدی. محمد بدو اندرون با علی همان اهل بیت نبی و وصی. فردوسی. ندانم کزین کارگردان سپهر چه دارد براز اندرون جنگ و مهر. فردوسی. ز پیش اندرآمد گو اسفندیار بدست اندرون گرزۀ گاوسار. فردوسی. به رأی و خرد سام سنگی بود بخشم اندرون شیر جنگی بود. فردوسی. گفت سالار قوی باید به پروان اندرون زآنکه در کشوربود لشکر تن و سالار سر. میزبانی بخاری. شاها هزار سال بعز اندرون بزی وانگه هزارسال بملک اندرون ببال. عنصری. بزرینه جام اندرون لعل مل فروزنده چون لاله بر زردگل. عنصری. هزاران بدو اندرون طاق و خم هزاران نگار اندرو بیش و کم. عنصری. بمردن بآب اندرون چنگلوک به از رستگاری به نیروی غوک. عنصری. بزرگیش ناید بوهم اندرون نه اندیشه بشناسد او را که چون. اسدی. مرا بود حاصل زیاران خویش بشخص جوان اندرون عقل پیر. ناصرخسرو. چرا برنج تن ای بیخرد طلب کردن فزونیی که بعمر تو اندرون نفزود. ناصرخسرو. بخواب اندرونست میخواره لیکن سرانجام آگه کند روزگارش. ناصرخسرو. بچاه اندرون بودم آن روز من برآوردم ایزد بچرخ اثیر. ناصرخسرو. ماندم بدست کون و فساد اندرون اسیر با این دوپای بند چگونه سرآورم. خاقانی. کمر بست خاقان بفرمان بری بگوش اندرون حلقۀ چاکری. نظامی.