جدول جو
جدول جو

معنی اندرجهیدن - جستجوی لغت در جدول جو

اندرجهیدن(مُ مَ سَ)
بدرون جهیدن. جهیدن:
او مار بود و مار چو آهنگ او کنی
اندر جهد ز بیم بسوراخ تنگ غار.
منوچهری.
و رجوع به جستن و جهیدن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مُ ذارْ رَ)
قرار دادن. گذاشتن. در درون چیزی گذاشتن. در داخل چیزی قرار دادن:
گر کسی بودی که زی توام بفکندی
خویشتن اندرنهادمی بفلاخن.
رودکی.
- شمشیر اندرنهادن، شمشیر کشیدن. با شمشیر حمله بردن: سپاه گروه گروه بر دشمن حمله کردند... خالد (ابن ولید) شمشیر اندر نهاد و دشمن را همچنان بهزیمت اندر همی کشت. (تاریخ بلعمی).
برآهیخت شمشیر و اندر نهاد
گیا را ز خون بر سر افسر نهاد.
فردوسی.
آن ستونها بسوخت و مقدار پنجاه گز بیفتاد و مسلمانان شمشیر اندر نهادند و بسیار کس را بکشتند. (تاریخ بخارا).
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ مَ)
رمیدن:
سمندش چو آن زشت پتیاره دید
شمید و هراسید و اندررمید.
اسدی.
و رجوع به رمیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ لَ)
رسیدن. وارد شدن. (فرهنگ فارسی معین). دررسیدن: از اتفاق نادر سرهنگ علی عبداﷲ و ابوالنجم ایاز... از غزنین اندررسیدند. (تاریخ بیهقی).
چون ز چاهی می کنی هر روز خاک
عاقبت اندررسی در آب پاک.
مولوی.
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ رَ)
تاختن:
اندردوید و مملکت او بغارتید
با لشکری گران و سپاهی گزافه کار.
منوچهری.
و رجوع به دویدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
دمیدن. فوت کردن در چیزی:
نونداسب او بوی اسبان شنید
خروشی برآورد و اندردمید.
فردوسی.
همه را بکوبند و بپزند و اندردمند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). صفت دارویی که اندردمند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به دمیدن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ لَ / لِ کَ دَ)
غمگین شدن. (آنندراج). دارای اندوه و غم شدن. صاحب اندوه و غم گشتن. محزون شدن. مهموم گردیدن.
لغت نامه دهخدا
دهی است از بخش آوج شهرستان قزوین با 382تن سکنه. آب آن از رود خانه کلنجین و محصول آن غلات، سیب زمینی و انگور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا