صمغ درختی است که صمغ طرتوث (ظ: طرثوث) گویند در عربی اشق و اشج گویند. مفتح سدۀ جگر و دافع سنگ مثانه و صلابت طحال و به وجع مفاصل و عرق النساء و صرع نافع است. (از شعوری ج 1 ورق 123 ب). اشق. (فرهنگ فارسی معین). یک نوع صمغی زفت مانند. (ناظم الاطباء). و رجوع به طرثوث شود
صمغ درختی است که صمغ طرتوث (ظ: طرثوث) گویند در عربی اشق و اشج گویند. مفتح سدۀ جگر و دافع سنگ مثانه و صلابت طحال و به وجع مفاصل و عرق النساء و صرع نافع است. (از شعوری ج 1 ورق 123 ب). اشق. (فرهنگ فارسی معین). یک نوع صمغی زفت مانند. (ناظم الاطباء). و رجوع به طرثوث شود
جراب اندرانی، انبان سطبر. (منتهی الارب). انبان ستبر. (ناظم الاطباء) ، در اصطلاح منطق تصور، در برابر تصدیق: دانستن دوگونه بود یکی اندر رسیدن کی بتازی آنرا تصور خوانند. (دانشنامۀ علایی ص 3). و رجوع به رسیدن شود
جراب اندرانی، انبان سطبر. (منتهی الارب). انبان ستبر. (ناظم الاطباء) ، در اصطلاح منطق تصور، در برابر تصدیق: دانستن دوگونه بود یکی اندر رسیدن کی بتازی آنرا تصور خوانند. (دانشنامۀ علایی ص 3). و رجوع به رسیدن شود
بعد از جزایر لنجبالوس دو جزیره است بنام اندامان. مردم آنها آدمی را زنده زنده خورند. (از اخبارالصین و الهند ص 5 بنقل یادداشت مؤلف). جزایر اندامان و نیکوبار ایالتی است از هند بوسعت 8325 کیلومتر مربع و دارای 30971 تن جمعیت. در خلیج بنگال واقع است. مرکزش پورت بلر و از محصولاتش الوار و کوپرا است در زمان حکومت انگلیسها زندان رهبران سیاسی هند و محکومین بحبس ابد بود. (از دایرهالمعارف فارسی)
بعد از جزایر لنجبالوس دو جزیره است بنام اندامان. مردم آنها آدمی را زنده زنده خورند. (از اخبارالصین و الهند ص 5 بنقل یادداشت مؤلف). جزایر اندامان و نیکوبار ایالتی است از هند بوسعت 8325 کیلومتر مربع و دارای 30971 تن جمعیت. در خلیج بنگال واقع است. مرکزش پورت بلر و از محصولاتش الوار و کوپرا است در زمان حکومت انگلیسها زندان رهبران سیاسی هند و محکومین بحبس ابد بود. (از دایرهالمعارف فارسی)
نام دهی است در جنوب حلب و بین آندو باندازۀ یک روز راه است و بعد ازآن آبادانی نیست. اندرین در این روزگار (روزگار صاحب معجم البلدان = اوایل قرن هفتم) ویران است و فقط بقیه دو دیوار در آن دیده میشود و شعر عمرو بن کلثوم: الاهبی بصحنک فاصبحینا ولاتبقی خمور الاندرینا مربوط به همین اندرین است. صاحب کتاب العین گفته اندرین جمع اندری است و اندری جوانانی اند که از جای پراکنده گرد می آیند. ازهری گفته اندر دهی است در شام و در آن درختان مو باشد و جمع آن اندرین است و خمورالاندرین در شعر ابن کلثوم گویا اشاره بدین مطلب باشد. (از معجم البلدان). و رجوع بهمین کتاب و اندری شود.
نام دهی است در جنوب حلب و بین آندو باندازۀ یک روز راه است و بعد ازآن آبادانی نیست. اندرین در این روزگار (روزگار صاحب معجم البلدان = اوایل قرن هفتم) ویران است و فقط بقیه دو دیوار در آن دیده میشود و شعر عمرو بن کلثوم: الاهبی بصحنک فاصبحینا ولاتبقی خمور الاندرینا مربوط به همین اندرین است. صاحب کتاب العین گفته اندرین جمع اندری است و اندری جوانانی اند که از جای پراکنده گرد می آیند. ازهری گفته اندر دهی است در شام و در آن درختان مو باشد و جمع آن اندرین است و خمورالاندرین در شعر ابن کلثوم گویا اشاره بدین مطلب باشد. (از معجم البلدان). و رجوع بهمین کتاب و اندری شود.
بخورالاکراد است. (از مخزن الادویه بنقل آنندراج). یک نوع عطری که به تازی بخورالاکراد گویند. (ناظم الاطباء). یربطوره. بوقیدانن. سیاه بو. (یادداشت مؤلف). و رجوع به بخورالاکراد شود
بخورالاکراد است. (از مخزن الادویه بنقل آنندراج). یک نوع عطری که به تازی بخورالاکراد گویند. (ناظم الاطباء). یربطوره. بوقیدانن. سیاه بو. (یادداشت مؤلف). و رجوع به بخورالاکراد شود
دمیدن. فوت کردن در چیزی: نونداسب او بوی اسبان شنید خروشی برآورد و اندردمید. فردوسی. همه را بکوبند و بپزند و اندردمند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). صفت دارویی که اندردمند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به دمیدن شود
دمیدن. فوت کردن در چیزی: نونداسب او بوی اسبان شنید خروشی برآورد و اندردمید. فردوسی. همه را بکوبند و بپزند و اندردمند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). صفت دارویی که اندردمند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به دمیدن شود
در همان زمان. درهمان دم. فوراً. بی درنگ. فی الفور. (از یادداشتهای مؤلف) : چوبیننده دیدارش از دور دید هم اندرزمان زاو شود ناپدید. فردوسی. هم اندرزمان طوس را خواند شاه بفرمود لشکر کشیدن براه. فردوسی. بدان تا فرستد هم اندرزمان به مصر و به بربر چو باد دمان. فردوسی. زواره بیامد هم اندرزمان بهومان سخن گفت از پهلوان. فردوسی. بگفت این و با گرز و تیر و کمان سوی ببر جستن شد اندرزمان. (گرشاسبنامه ص 55). خواستم گفت خاکپای توام عقلم اندرزمان نصیحت کرد. سعدی
در همان زمان. درهمان دم. فوراً. بی درنگ. فی الفور. (از یادداشتهای مؤلف) : چوبیننده دیدارش از دور دید هم اندرزمان زاو شود ناپدید. فردوسی. هم اندرزمان طوس را خواند شاه بفرمود لشکر کشیدن براه. فردوسی. بدان تا فرستد هم اندرزمان به مصر و به بربر چو باد دمان. فردوسی. زواره بیامد هم اندرزمان بهومان سخن گفت از پهلوان. فردوسی. بگفت این و با گرز و تیر و کمان سوی ببر جستن شد اندرزمان. (گرشاسبنامه ص 55). خواستم گفت خاکپای توام عقلم اندرزمان نصیحت کرد. سعدی