از صمغ های سقزی به رنگ سرخ، زرد یا سفید با طعم تلخ که از برخی درختان و درختچه ها به دست می آید و در معالجۀ بیماری های درد مفاصل، عرق النسا و کرم معده مفید است، انزروت، انجروت، کنجیده، بارزد، بیرزد، بیرزه، بریزه، زنجرو
از صمغ های سقزی به رنگ سرخ، زرد یا سفید با طعم تلخ که از برخی درختان و درختچه ها به دست می آید و در معالجۀ بیماری های درد مفاصل، عرق النسا و کرم معده مفید است، اَنزَروت، اَنجَروت، کُنجیده، بارزَد، بیرزَد، بیرزه، بِریزه، زَنجَرو
به معنی کنجدک است که عنزروت باشد. (برهان). نام صمغی است که به عربی انزروت خوانند و کحل فارسی و کحل کرمانی و به شیرازی کدر و به هندی لایی و آن صمغ درخت خارداری است که آن را شایکه نامند و به بلندی دو زرع، برگ آن شبیه به برگ مورد و درخت کندر و منبت آن فارس و ترکستان وبهترین آن سفید مایل به زردی تازه آن است که در بالیدگی مانند کندر صغار و زودشکن باشد و طعم آن تلخ و شیرین و در دوای چشم به کار برند. (آنندراج) (انجمن آرا). اسم فارسی اصفهانی انزروت است و نیز کنجدک اسم فارسی پادزهر است. (فهرست مخزن الادویه). کنجدک. (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). گوزده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عنزروت. انزروت. صمغ درختی خارناک است و اندر ناحیۀ پارس روید و اندر وی تلخی است. بهترین آن آن باشد که با زردی گراید. هر چه شب از درخت بترابد یا اندر سایه بود سپید بود و هر چه اندر آفتاب بود سرخ شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، کلفۀ رو یعنی خالهای سفید ریزه که بر روی و اندام آدمی افتد و بدن و رو را افشان کند. (برهان). کلفی که بر روی افتد که برش خوانند. (آنندراج) (انجمن آرا). کک مک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، پازهر. (برهان). در فرهنگ فخر قواس به معنی پازهر است. (انجمن آرا) (آنندراج) ، خال. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به کنجدک شود، کنجاره. (ناظم الاطباء)
به معنی کنجدک است که عنزروت باشد. (برهان). نام صمغی است که به عربی انزروت خوانند و کحل فارسی و کحل کرمانی و به شیرازی کدر و به هندی لایی و آن صمغ درخت خارداری است که آن را شایکه نامند و به بلندی دو زرع، برگ آن شبیه به برگ مورد و درخت کندر و منبت آن فارس و ترکستان وبهترین آن سفید مایل به زردی تازه آن است که در بالیدگی مانند کندر صغار و زودشکن باشد و طعم آن تلخ و شیرین و در دوای چشم به کار برند. (آنندراج) (انجمن آرا). اسم فارسی اصفهانی انزروت است و نیز کنجدک اسم فارسی پادزهر است. (فهرست مخزن الادویه). کنجدک. (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). گوزده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عنزروت. انزروت. صمغ درختی خارناک است و اندر ناحیۀ پارس روید و اندر وی تلخی است. بهترین آن آن باشد که با زردی گراید. هر چه شب از درخت بترابد یا اندر سایه بود سپید بود و هر چه اندر آفتاب بود سرخ شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، کلفۀ رو یعنی خالهای سفید ریزه که بر روی و اندام آدمی افتد و بدن و رو را افشان کند. (برهان). کلفی که بر روی افتد که برش خوانند. (آنندراج) (انجمن آرا). کک مک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، پازهر. (برهان). در فرهنگ فخر قواس به معنی پازهر است. (انجمن آرا) (آنندراج) ، خال. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به کنجدک شود، کنجاره. (ناظم الاطباء)
نام مادر رافع بن حارث صحابی. (منتهی الارب). نام ام رافع بن حارث یا عبدالحارث صحابی بدری، و بعضی آن را عنجره به عین مهمله یا عنتره گفته اند. (از تاج العروس). از دیدگاه تاریخی، صحابی شخصیتی است که زندگی اش با پیامبر گره خورده است. این ارتباط نه تنها عاطفی بلکه معرفتی و ایمانی نیز بوده است. صحابه با تلاش خود زمینه ساز گسترش آموزه های اسلامی در شبه جزیره عربستان و پس از آن در سرزمین های دیگر شدند.
نام مادر رافع بن حارث صحابی. (منتهی الارب). نام ام رافع بن حارث یا عبدالحارث صحابی بدری، و بعضی آن را عنجره به عین مهمله یا عنتره گفته اند. (از تاج العروس). از دیدگاه تاریخی، صحابی شخصیتی است که زندگی اش با پیامبر گره خورده است. این ارتباط نه تنها عاطفی بلکه معرفتی و ایمانی نیز بوده است. صحابه با تلاش خود زمینه ساز گسترش آموزه های اسلامی در شبه جزیره عربستان و پس از آن در سرزمین های دیگر شدند.
عصای سبک که بدان ستور رانند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). عصای سبکی که بدان چارپایان را رانند و پشم را بدان زنند. (از اقرب الموارد) ، چوبی است که باردان پالان را پر کنند به وی. (منتهی الارب) (آنندراج). چوبی که پالان دوز بدان پر می کند جوف پالان را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، مناجد. (اقرب الموارد)
عصای سبک که بدان ستور رانند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). عصای سبکی که بدان چارپایان را رانند و پشم را بدان زنند. (از اقرب الموارد) ، چوبی است که باردان پالان را پر کنند به وی. (منتهی الارب) (آنندراج). چوبی که پالان دوز بدان پر می کند جوف پالان را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، مناجد. (اقرب الموارد)
دهی است جزء دهستان افشاریۀ بخش آوج شهرستان قزوین. دارای 149 تن سکنه. آب آن از چشمه سار. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت، قالی و جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
دهی است جزء دهستان افشاریۀ بخش آوج شهرستان قزوین. دارای 149 تن سکنه. آب آن از چشمه سار. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت، قالی و جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
مخفف اندوه است که گرفتگی دل و دلگیری باشد. (برهان قاطع). گرفتگی دل. غم. (از انجمن آرا). تیمار. حزن. هم. (یادداشت مؤلف). خدوک. غصه. (یادداشت مؤلف) : خم و خنبه پر، از انده دل تهی زعفران و نرگس و بید و بهی. رودکی. نه زین آن بیازرد روزی بنیز نه او را از این اندهی بود نیز. ابوشکور. رخم بگونۀ خیری شده است از انده و غم دل از تفکر بسیار خیره است و دژم. خسروانی. تو شادمانه و بدخواه تو ز انده و رنج دریده پوست بتن بر چو مغز پسته سفال. منجیک. مرا در جهان انده جان اوست کنون با توام روز پیمان اوست. فردوسی. ز بهر من است این همه گفتگوی ترا زین نیاید جز انده بروی. فردوسی. همی بود یک ماه با درد و داغ نمی جست یکدم زانده فراغ. فردوسی. ز انده در بار دادن ببست ندیدش کسی نیز با می بدست. فردوسی. هرکه را عشق نیست انده نیست دل به عشق از چه روی باید داد. فرخی. تا جهان باشد شادی کن و خرم زی بیخ انده را یکسر زجهان برکن. فرخی. عشق است بلای دل و تو شیفتۀ عشق سنگی تو مگر کانده برتو نکند کار. فرخی. انده او دل گشاده ببست رامش میر بسته را بگشاد. فرخی. ببر خلعت و بند بردار ازوی بپوزش دلش پاک از انده بشوی. اسدی. مده روز فرخ به روز نژند ز بهر جهان دل در انده مبند. اسدی. بارخدایا بسی عذاب کشیدی انده و تیمار گونه گونه بدیدی. قطران. در حال خویشتن چو همی ژرف بنگرم صفرا همی برآید زانده بسرمرا. ناصرخسرو. چون تو بدبخت و فضولی نه چو گمراهان انده جهل خوری و غم حیرانی. ناصرخسرو. با انده جفت گشتم از شادی فرد ایام وفا نیست ولی چتوان کرد. ابوالفرج رونی. مجسش چون گرفت مرد حکیم گفت ایمن نشین زانده و بیم. سنایی. باده در پیش انده استاده است زانکه غمخوار آدمی باده است. سنایی. بارم انده ریخت بیخم غم شکست گرنه باری بیخ وباری داشتم. خاقانی. خاقانی از انده رشیدت تا کی بود اشک و نوحه برخیز. خاقانی. او خود آسود در کنار پدر انده ما برای مادر اوست. خاقانی. مرا گویند خندان شو چو خورشید که انده برنتابد جای جمشید. نظامی. مگو انده خویش با دشمنان که لاحول گویند شادی کنان. سعدی. به استقبال انده رفته باشی چو در دل رنج فردا داری امروز. فقیهی مروزی
مخفف اندوه است که گرفتگی دل و دلگیری باشد. (برهان قاطع). گرفتگی دل. غم. (از انجمن آرا). تیمار. حزن. هم. (یادداشت مؤلف). خدوک. غصه. (یادداشت مؤلف) : خم و خنبه پر، از انده دل تهی زعفران و نرگس و بید و بهی. رودکی. نه زین آن بیازرد روزی بنیز نه او را از این اندهی بود نیز. ابوشکور. رخم بگونۀ خیری شده است از انده و غم دل از تفکر بسیار خیره است و دژم. خسروانی. تو شادمانه و بدخواه تو ز انده و رنج دریده پوست بتن بر چو مغز پسته سفال. منجیک. مرا در جهان انده جان اوست کنون با توام روز پیمان اوست. فردوسی. ز بهر من است این همه گفتگوی ترا زین نیاید جز انده بروی. فردوسی. همی بود یک ماه با درد و داغ نمی جُست یکدم زانده فراغ. فردوسی. ز انده در بار دادن ببست ندیدش کسی نیز با می بدست. فردوسی. هرکه را عشق نیست انده نیست دل به عشق از چه روی باید داد. فرخی. تا جهان باشد شادی کن و خرم زی بیخ انده را یکسر زجهان برکن. فرخی. عشق است بلای دل و تو شیفتۀ عشق سنگی تو مگر کانده برتو نکند کار. فرخی. انده او دل گشاده ببست رامش میر بسته را بگشاد. فرخی. ببر خلعت و بند بردار ازوی بپوزش دلش پاک از انده بشوی. اسدی. مده روز فرخ به روز نژند ز بهر جهان دل در انده مبند. اسدی. بارخدایا بسی عذاب کشیدی انده و تیمار گونه گونه بدیدی. قطران. در حال خویشتن چو همی ژرف بنگرم صفرا همی برآید زانده بسرمرا. ناصرخسرو. چون تو بدبخت و فضولی نه چو گمراهان انده جهل خوری و غم حیرانی. ناصرخسرو. با انده جفت گشتم از شادی فرد ایام وفا نیست ولی چتوان کرد. ابوالفرج رونی. مجسش چون گرفت مرد حکیم گفت ایمن نشین زانده و بیم. سنایی. باده در پیش انده استاده است زانکه غمخوار آدمی باده است. سنایی. بارم انده ریخت بیخم غم شکست گرنه باری بیخ وباری داشتم. خاقانی. خاقانی از انده رشیدت تا کی بود اشک و نوحه برخیز. خاقانی. او خود آسود در کنار پدر انده ما برای مادر اوست. خاقانی. مرا گویند خندان شو چو خورشید که انده برنتابد جای جمشید. نظامی. مگو انده خویش با دشمنان که لاحول گویند شادی کنان. سعدی. به استقبال انده رفته باشی چو در دل رنج فردا داری امروز. فقیهی مروزی
دهی است از بخش نور شهرستان آمل با 195 تن سکنه. آب آن از وازرود و محصول آن برنج وغلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3). در سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو (متن انگلیسی ص 110 وترجمه فارسی ص 149) در ضمن دیه های نور تعداد شده، (اصطلاح سیاسی) آنکه طرفدار اغتشاش و بی نظمی کشور است. (فرهنگ فارسی معین)
دهی است از بخش نور شهرستان آمل با 195 تن سکنه. آب آن از وازرود و محصول آن برنج وغلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3). در سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو (متن انگلیسی ص 110 وترجمه فارسی ص 149) در ضمن دیه های نور تعداد شده، (اصطلاح سیاسی) آنکه طرفدار اغتشاش و بی نظمی کشور است. (فرهنگ فارسی معین)
گندنای کوهی باشد که بعربی حشیشهالکلب خوانند و صوف الارض نیز گویند و دشوار زاییدن زنان را سودمند بود. (برهان قاطع) (آنندراج). فراسیون. (تحفۀ حکیم مؤمن)
گندنای کوهی باشد که بعربی حشیشهالکلب خوانند و صوف الارض نیز گویند و دشوار زاییدن زنان را سودمند بود. (برهان قاطع) (آنندراج). فراسیون. (تحفۀ حکیم مؤمن)
گزنه. (ناظم الاطباء). نباتی است که آنرا نبات النار گویند و تخم آنرا قریض خوانند و تخم آن مستعمل است. سه درم آنرا با شیرتازه بخورند قوت باه دهد و بکوبند و با عسل بر قضیب مالند سطبر گرداند. (برهان قاطع) (آنندراج). گیاهی است تند که چون بعضوی رسد بگزد و بلغت دری طبری آنراگزنه گویند یعنی میگزد و در آن ولایات بسیار است. (انجمن آرا). ارباسیوس گوید انجره اقالیقی گویند و به تازی او را قریض گویند... در نواحی جرجان بر لبهای جو بسیار بود و هرگاه عضوی بدان سوده شود خارش و سوزش در آن عضو افتد و اهل جرجان از آن نوعی طعام سازند و قسیطا گوید اگر کسی به افراط انجره را بر اعضا بمالد بمیرد و تخم انجره خرد باشد و پهن و صیقل و ازرق باشد و بعضی آنرا بتخم کتان تشبیه کرده اند... مقوی باه بود و بلغم براند و بروسینه را از اخلاط پاک سازد. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان بیرونی نسخه خطی). بعربی قریض و بلغت دارالمرز گزنه و بترکی کجیت و بهندی اتنکن و بلاتینی ارتیک پریوم و بلغت گیلان هرتیکه گویند. نباتی است بر آن پرتشریف انبوه و پرخار و ریزه و خارهای ساق آن ظاهرتر و چون ملاصق بدن شود باعث حمرت و سوزش و خارش گردد گل آن زرد و تخم آن نرم و براق و با اندک پهنی و مایل بتیرگی است... (از مخزن الادویه). قریص. حریق. (لکلرک). حریق. قریس. (یادداشت مؤلف)
گزنه. (ناظم الاطباء). نباتی است که آنرا نبات النار گویند و تخم آنرا قریض خوانند و تخم آن مستعمل است. سه درم آنرا با شیرتازه بخورند قوت باه دهد و بکوبند و با عسل بر قضیب مالند سطبر گرداند. (برهان قاطع) (آنندراج). گیاهی است تند که چون بعضوی رسد بگزد و بلغت دری طبری آنراگزنه گویند یعنی میگزد و در آن ولایات بسیار است. (انجمن آرا). ارباسیوس گوید انجره اقالیقی گویند و به تازی او را قریض گویند... در نواحی جرجان بر لبهای جو بسیار بود و هرگاه عضوی بدان سوده شود خارش و سوزش در آن عضو افتد و اهل جرجان از آن نوعی طعام سازند و قسیطا گوید اگر کسی به افراط انجره را بر اعضا بمالد بمیرد و تخم انجره خرد باشد و پهن و صیقل و ازرق باشد و بعضی آنرا بتخم کتان تشبیه کرده اند... مقوی باه بود و بلغم براند و بروسینه را از اخلاط پاک سازد. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان بیرونی نسخه خطی). بعربی قریض و بلغت دارالمرز گزنه و بترکی کجیت و بهندی اتنکن و بلاتینی ارتیک پریوم و بلغت گیلان هرتیکه گویند. نباتی است بر آن پرتشریف انبوه و پرخار و ریزه و خارهای ساق آن ظاهرتر و چون ملاصق بدن شود باعث حمرت و سوزش و خارش گردد گل آن زرد و تخم آن نرم و براق و با اندک پهنی و مایل بتیرگی است... (از مخزن الادویه). قریص. حریق. (لکلرک). حریق. قریس. (یادداشت مؤلف)
ریزریز کرده شده. (برهان قاطع). خرد کرده شده. ریزریز شده. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). ریزه ریزه شده. (فرهنگ فارسی معین) : کاسۀ سر بازرگان بگماز شراب است گوشت تن مجتازان انجیده کباب است. منوچهری.
ریزریز کرده شده. (برهان قاطع). خرد کرده شده. ریزریز شده. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). ریزه ریزه شده. (فرهنگ فارسی معین) : کاسۀ سر بازرگان بگماز شراب است گوشت تن مجتازان انجیده کباب است. منوچهری.