جدول جو
جدول جو

معنی انبوس - جستجوی لغت در جدول جو

انبوس(اَمْ)
تخمی باشد که آنرا نانخواه گویند و بتقدیم ثالث بثانی هم بنظر آمده است. (برهان قاطع) (از هفت قلزم) (از آنندراج). نانخواه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از انبوب
تصویر انبوب
فاصلۀ میان دو بند یا گره نی، هر چیز میان تهی مانند نی، لوله، لولۀ آب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لنبوس
تصویر لنبوس
اندرون دهان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انبوب
تصویر انبوب
فرش، بساط، بستر، هر چیز گستردنی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انبیس
تصویر انبیس
تودۀ غله، خرمن غلۀ بادداده و پاک کرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انبوه
تصویر انبوه
پر، بسیار، پیچیده، درهم، یک جاجمع شده، به هم پیوسته
فرهنگ فارسی عمید
(اَمْ سِ)
اسم مصدر از انبوسیدن، انبودن. (فرهنگ اسدی از یادداشت مؤلف). نشأت. بعث. (یادداشت مؤلف). و رجوع به انبوسیدن و انبودن شود
لغت نامه دهخدا
(اَمْ)
انبر. (ناظم الاطباء) (از مؤید الفضلاء). کلبتان و آن چیزیست که حداد بدان آهن گیرد. (زمخشری) : بجای انبور دست در کوره کرد و آهن تفسیده بیرون کرد. (تذکرهالاولیاء عطار). کلبتان، انبورآهنگران. (بحر الجواهر) (منتهی الارب). کتیفه، انبورآهنگران. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اُمْ)
بیخ ترۀ برکنده یا درخت برکنده مع بیخ و ریشه آن. (منتهی الارب) .بیخ ترۀ برکنده و درخت برکنده با بیخ و ریشه. (ناظم الاطباء). بیخ تره. (مهذب الاسماء) (از شعوری ج 1 ورق 112 الف). انبوت. (شعوری). بیخ ترۀ کنده شده. و گفته اند: درختی که با بیخ و ریشه کنده شده باشد، و در ’لسان’ آمده: انبوش و انبوشه، درخت که با بیخ و ریشه برکنند و همچنین گیاه. (از اقرب الموارد). ج، انابیش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- انابیش العنصل، ریشه عنصل (پیاز دشتی) در زیر زمین. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
جعفری وحشی (گیاه). (از دزی ج 1 ص 39)
لغت نامه دهخدا
(اَمْ)
فراخ. واسع. (شعوری ج 1 ورق 123 الف). عریض و وسیع و پهن و فراخ. (ناظم الاطباء) :
شمار روز عمر افزون بادا
فضای جاه و مال انبون بادا.
میرنظمی (از شعوری ج 1 ورق 123 الف)
لغت نامه دهخدا
(اَمْ)
بسیار، خواه بسیاری مردم و خواه چیزی دیگر. (از برهان قاطع). بسیار و متعدد. (ناظم الاطباء). بسیار. (انجمن آرا). بسیار. متعدد. کثیر. (فرهنگ فارسی معین) : بر مقدمۀ او احنف قیس بود و سپاهی انبوه با او بودند. (تاریخ سیستان). احمد بن سمن را با لشکر انبوه کاری آنجا فرستاد. (تاریخ سیستان). این روز بوالحسن دررسید با لشکری انبوه و آراسته. (تاریخ بیهقی) .جاسوسان رسیدند که علی تگین لشکری انبوه آورده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349). باید که بدیوان ننشینی که آنجا قوم انبوه است. (تاریخ بیهقی). دانشمند نبیه و حاکم لشکر نصر بن خلف را گفت (مسعود) مردم انبوه بر کار باید کرد تا... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 257).
ای برادر چشم من زینها و زین عالم همه
لشکری انبوه بیند در رهی پر جوی و جر.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق 173).
زین الدین علی با لشکری آراسته و انبوه برسید و بدر بغداد آمد. (راحهالصدور راوندی).
ارکان دولت و انیاب مملکت و اعوان و انصار خویش را جمع کرد و با لشکری انبوه روی بدیار اسلام آورد. (ترجمه تاریخ یمینی).
چون بدر که سر برآرد از کوه
صف بسته ستاره گردش انبوه.
نظامی.
موسی علیه السلام درویش را دید از برهنگی بریگ اندر شده... دعا کرد... پس از چند روزی... مرو را دید گرفتار و خلقی انبوه برو گرد آمده. (گلستان).
گهرهای مبیّن دید انبوه
نه در دریا شود حاصل نه در کوه.
امیرخسرو (از آنندراج).
خضم، جماعت انبوه. (منتهی الارب). جمّه، جماعتی انبوه از مردمان که دیت خواند. (منتهی الارب)،
{{اسم}} سرما. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَمْ بویْ)
به معنی بوی کردن باشد. (برهان قاطع). بو کردن. (انجمن آرا). انبوییدن. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اَمْ)
خرمن غلۀ پاک کرده. (برهان قاطع) (آنندراج) (هفت قلزم) (انجمن آرا). تودۀ غلۀپاک کرده، و فی السامی البصره انبیس. (فرهنگ رشیدی). خرمن غلۀ بادداده و پاک کرده. (فرهنگ فارسی معین) ، یک سو شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بیک سو شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی). اعتزال و تنحی، گویند انتبذ الی ناحیه و همچنین انتبذ مکاناً، یعنی آنجا را عزلتگاهی دور برای خود ساخت. (از اقرب الموارد). گوشه گرفتن. گوشه گیری کردن، کرانه گزیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تنحی از قوم. (از اقرب الموارد) ، بر خود پیچیدن هر دو قوم در جنگ. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). تحیز هر دو گروه در جنگ. (ازاقرب الموارد) ، نبیذ ساختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، نبیذ افکندن: انتبذالتمر او الزبیب، صار نبیذاً. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَمْ)
فرش و بساط و گستردنی. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (از انجمن آرا) (از آنندراج). بستر و فراش و خوابگاه. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اِ بِ)
خاموش شدن از خواری: انبس، سکت ذلاً. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
الطرسوسی. از اطباء دورۀ فترت بین ابقراط و جالینوس. (عیون الانباء ج 1 ص 36)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
یکی از قدیمی ترین شاعران لاتن یونانی نژاد (245- 169 قبل از میلاد). او را قصاید رزمی و قطعات تراژدی با سبکی مشکل و مبهم است که درعین حال خالی از استحکام و عظمت فکر نیست. (از لاروس). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(اُمْ)
میان دو پیوند نی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنچه در میان دو کعب نی یا نیزه است. (از اقرب الموارد). میان این بند نیزه تا دیگر بند. (مهذب الاسماء). گره در ساق گیاه. گره در ساق کاه. (یادداشت مؤلف). فاصله میان دو بند یا گره نی (نای). (فرهنگ فارسی معین) ، فراوان و بسیار. (ناظم الاطباء) : اثعل الورد، انبوهناک گردید. ائتک الورد، انبوهناک شد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُمْ)
اندرون دهان را گویند یعنی گرد به گرد رخساره از جانب درون. (برهان). درون دهان گرداگرد
لغت نامه دهخدا
دخانی است که آن را شاهترج فرفیری نامند. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
بستر و فراش و خوابگاه فرش میان دو پیوند نی، گره در ساق گیاه، لوله آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انبون
تصویر انبون
عریض، وسیع، پهن، فراخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انبوه
تصویر انبوه
بسیار، متعدد، کثیر
فرهنگ لغت هوشیار
در ترکیب بجای (انبوینده) آید: دست انبوی زرد انبوی گل انبوی، بوی دهنده (خوب یا بد)، چیزی که بدبو باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انبیس
تصویر انبیس
خرمن غله باد داده و پاک کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انباس
تصویر انباس
شتاب کردن، اسرع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لنبوس
تصویر لنبوس
اندرون دهان گرد بر گرد رخساره از جانب درون لپ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انبوب
تصویر انبوب
((اَ یا اُ))
فاصله میان دو بند یا گره نی (نای)، هر چیز مجوف مانند نی (نای)، لوله (آب و غیره)، جمع انابیب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لنبوس
تصویر لنبوس
((لُ))
اندرون دهان، گردبرگرد رخساره از جانب درون، لب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انبوه
تصویر انبوه
بسیار، زیاد، پر، مملو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انبوی
تصویر انبوی
بوی دهنده (خوب یا بد)، چیزی که بدبو باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انبوه
تصویر انبوه
متعدد، متراکم، جماعت
فرهنگ واژه فارسی سره
پرپشت، مجعد، بسیار، فراوان، کثرت، متراکم، متعدد، توده
متضاد: تنک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نرم نشده
فرهنگ گویش مازندرانی