جدول جو
جدول جو

معنی امهج - جستجوی لغت در جدول جو

امهج(اُ هَُ)
تنک از پیه و شیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رقیق (صفت مخصوص شیر و پیه). (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اماج
تصویر اماج
آشی که در آن گلوله های کوچک خمیر می ریزند، گلوله های کوچک خمیر که در آشی به همین نام می ریزند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از املج
تصویر املج
آملج، آمله، درختی هندی به بزرگی درخت گردو، برگ هایش ریز و انبوه، میوه ای ترش مزه به اندازۀ آلو که دو نوع سیاه و زرد دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از امه
تصویر امه
کنیز، کنیزک
فرهنگ فارسی عمید
(هَِ)
پیه تنک و شیر تنک. (منتهی الارب) (آنندراج). پیه و شیر تنک و رقیق. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شیر با آب نیامیخته. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
مکیدن: مهج الولد امه مهجاً، مکید آن بچه شیر مادر خود را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آرمیدن بازن: مهج جاریته، آرمید با کنیزک خود. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، نیکو شدن روی: مهج فلان بعد عله، نیکوروی شد فلان پس از بیماری. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ)
جمع واژۀ مهجه. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به مهجه شود
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مَ)
راه شریعت و دین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دین. (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). گویند فلان لا امه له، یعنی او را دین و مذهبی نیست. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). دین و طاعت. (مؤیدالفضلاء). سنت نبی، پیروی کردن طریقۀ کسی را و تجاوز نکردن از آن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، مثل آوردن و داستان زدن و داستان گفتن. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). مثل زدن شعری یا سخنی را. (از اقرب الموارد) ، تصور نمودن و با خود صورت بستن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از قطر المحیط) ، قصاص گرفتن از قاتل. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ ضَ)
پیمان کردن. (از شرح قاموس). عهد کردن و پیمان نمودن. (از منتهی الارب). امه الرجل امهاً (از باب نصر) ، عهد کرد و پیمان نمود آن مرد. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اِ عَ)
فراموش کردن. (از منتهی الارب) (از شرح قاموس) (از ناظم الاطباء) ، خوارتر.
- امثال:
امهن من ذباب. (از مجمعالامثال)
لغت نامه دهخدا
(اِمْ مَ)
حالت و راه شریعت.
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
موضعی است میان مکه و مدینه. (ناظم الاطباء). شهری است از توابع مدینه. رجوع به معجم البلدان و مراصد الاطلاع شود، عذر خواستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اعتذار. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
گرما و تشنگی. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
تیز رفتن و سیر سخت نمودن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ فِ)
تشنه شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). گرم و تشنه شدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لَ هََ)
لبن ٌ سمهج لمهج، شیر چربناک شیرین. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ هََ)
شیر آب آمیخته. یاشیر شیرین بسیار روغن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) ، آسان. (از اقرب الموارد) (آنندراج) ، زمین فراخ. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ هََ)
سخت سپید همچو آهک که بهیچ سرخی آمیزش ندارد و تابان و براق نباشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بسیار سفید که بسرخی آمیخته نباشدو تابندگی نداشته باشد و مثل گچ و مانند آن باشد. (از اقرب الموارد). سپیدی گچ رنگ. (مهذب الاسماء). سخت سپید. (آنندراج). سفید مات. مؤنث آن مهقاء و ج، مهق. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
نوعی از آش آرد است. (برهان قاطع). آشی است که از آرد سازند و اوماج نیز گویند. (مؤید الفضلاء) (از شرفنامۀ منیری) (از فرهنگ سروری) .نام آشی آردینه. (فرهنگ سروری). گلوله های خمیر خرد به اندازۀ ماش که در آش کنند و این آش را آش اماج گویند. آردهاله. سخینه. (بحر الجواهر). اوماج: آرد آن (دیمه) سفیدتر و باقوت تر باشد و لایق رشته و اماج باشد. (فلاحت نامه). و رجوع به اوماج شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
تودۀ خاکی که نشانۀ تیربر آن نهند. آماج.
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مَ)
منسوب به امّهه. (از المرجع). و رجوع به امهه شود
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مَهََ)
مادر. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از المرجع). لغتی است در ام ّ. (از آنندراج) :
امهتی خندف و الیاس ابی.
قصی (از المرجع).
بعضی گفته اند مادر در ذوی العقول. (از یادداشت مؤلف) ، کاربارها و شغلها و چیزها. (ناظم الاطباء). شغلها، حادثه ها. (فرهنگ فارسی معین).
- امور جمیله،کارهای نیک و چیزهای خوب. (ناظم الاطباء).
- امور دولت و دین، کارهای متعلق به دولت و مذهب. (ناظم الاطباء).
- امور عموم، امور جمهور، کارهای متعلق بعموم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
امهج. رجوع به امهج شود
لغت نامه دهخدا
(اَ هََ)
سست تر: فأما ورق هذه الشجره (حورومی) فهو یفعل کل شی ٔ یفعله وردها الا ان الورق اضعف و امهن من قوهالزهر. (مفردات ابن بیطار).
لغت نامه دهخدا
(اَ هََ)
علم است ماده میش را.
لغت نامه دهخدا
(اَ هََ)
نیکوتر. خوبتر.
لغت نامه دهخدا
(عَ هََ)
دراز. (منتهی الارب). دراز از هر چیز. (از اقرب الموارد) ، تیزرو. (منتهی الارب). سریع. (اقرب الموارد) ، شیر دفزک. شیر غلیظشده، مرد فیرنده و متکبر، پر از گوشت و پیه، گیاه سبز درهم پیچیده. (منتهی الارب). ج، عماهج. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از امهق
تصویر امهق
سپید سپید: سپید اتاب (غیر براق)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امج
تصویر امج
گرم شدن، تشنه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماهج
تصویر ماهج
شیر تنک، شیر ناب، پیه تنک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امه
تصویر امه
((اَ مَ یا مِ))
پرستار، کنیز، خادمه. ج، اماء
فرهنگ فارسی معین
از طوائف بومی ساکن در عباس آباد که بن نژادی کلاردشتی دارند
فرهنگ گویش مازندرانی
گاو نری که یک نوبت برای شخم آموزش دیده باشد، آموزش
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی حلوا که با آرد برنج شکر، تخم مرغ و روغن تهیه شود، نوعی.، نوعی آش که ماده ی اصلی آن آرد گندم است
فرهنگ گویش مازندرانی
مال ما، برای ما
فرهنگ گویش مازندرانی