جدول جو
جدول جو

معنی امقع - جستجوی لغت در جدول جو

امقع
(اَ قُ)
جمع واژۀ مقع. (ازاقرب الموارد). از امثال است هو شراب بامقع، او دوام می ورزد در امور چندانکه بنهایت مراد خود برسد. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از امنع
تصویر امنع
استوارتر، بلندپایه تر
فرهنگ فارسی عمید
(اَ مَ)
آنکه در بن مژۀ او آبله ریزه بردمیده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ج، قمع. (منتهی الارب)، اندک خورش شدن. (تاج المصادر بیهقی)، پیوسته قهوه (می) خوردن، فرمانبرداری سلطان کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِمْ مَ)
مرد سست رای فرمانبردار هرکس، درگذرانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). درگذرانیدن تیر را از نشانه. امراق. (از اقرب الموارد) ، سرخ گردیدن شیر و بیرون آمدن شیر با خون از پستان گوسفند از علتی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). سرخ شدن شیر گوسفند از خون. (تاج المصادر بیهقی). سرخ شدن شیر شتر ماده از بیماریی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اُ مَ ق ق)
دراز. (از اقرب الموارد) (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
(اِ / اُ)
کنج چشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بیغولۀ چشم. ج، آماق
لغت نامه دهخدا
(هَُ مَ قِ / هَُ مْ مَ قِ)
مرد گول، بر درخت تنصب، بر عضاه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
فرونشاننده تر مر تشنگی را. (ناظم الاطباء). تشنگی فرونشاننده تر. (منتهی الارب) (آنندراج). تسکین دهنده تر. (یادداشت مؤلف).
- امثال:
الرشف انقع، ای اقطع للعطش، در ترک شتاب زدگی و عجلت گویند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به رشف شود، فروشدن ستاره. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). غایب شدن ستاره. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ قُ)
جمع واژۀ نقع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- امثال:
انه لشراب بانقع. رجوع به نقع و منتهی الارب شود، خوار و حقیر شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، مقهور شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
سخت سپید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، فقع. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)، ازپاافتاده در میدان جنگ، زنده باشد یا مرده. شکست خورده. (از یادداشت مؤلف). صریع. (منتهی الارب) :
از ایرانیان هرکه افکنده بود
اگر کشته بود و اگر زنده بود.
فردوسی.
همه مرد و زن بندگان توایم
برزم اندر افکندگان توایم.
فردوسی.
بگفت ای شاه عالم بندۀ تو
همه شاهان بصید افکندۀ تو.
نظامی.
- افکنده پر، بال و پر ریخته:
بترک آنگهی گفت آن سو گذر
بیاور تو آن مرغ افکنده پر.
فردوسی.
، گسترده. پهن شده:
کنون تا بنزدیک کاوس کی
صد افکنده فرسنگ بخشنده پی
وز آنجای سوی دیو فرسنگ صد
بیاید یکی راه دشخوار و بد.
فردوسی.
افکنده همچو سفره مباش از برای نان
همچون تنور گرم مشو از پی شکم
تو مست خواب غفلتی و از برای تو
ایزد فکنده خوان کرم در سپیده دم.
؟
، خوار. ذلیل. فروتن. متواضع:
دبیریست از پیشه ها ارجمند
وزو مرد افکنده گردد بلند.
فردوسی.
آلت حشمت چندان و تواضع چندان
آری افکنده بود شاخ که بیش آرد بار.
عثمان مختاری.
دلم دردمندست یاری برافکن
بر افکندۀ خود نظر بهتر افکن.
خاقانی.
تو خاکی... افکنده باش تا که همه نبات از تو روید.. در این جهان خاموش و افکنده باش تا در تو امید آنجهانی قرار گیرد. (کتاب المعارف). افکندۀ خود را بربایدداشت. (مرزبان نامه).
درود خدا باد بر بنده ای
که افکنده شد با هر افکنده ای.
نظامی.
نظامی هان و هان تا زنده باشی
چنان خواهم چنان کافکنده باشی.
نظامی.
، کشته. مقتول:
ز افکنده گیتی بر آن گونه گشت
که کرکس نیارست بر سر گذشت.
فردوسی.
بدو گفت فردا بدین رزمگاه
ز افکنده موران نیابند راه.
فردوسی.
از افکنده شد روی هامون چو کوه
ز گرزش شدند آن دلیران ستوه.
فردوسی.
صف خیل ایران پراکنده کرد
کجا تاخت هامون پر افکنده کرد.
(گرشاسب نامه).
که و دشت از افکنده بد ناپدید
گریزنده کس رو بیک جا ندید.
(گرشاسب نامه).
آن نازنینان زیر خاک افکندۀ چرخند پاک
ای بس که نالی دردناک اریاد ایشان آیدت.
خاقانی.
، محذوف. (یادداشت مؤلف)، شکارشده:
کدام آهو افکنده خواهی بتیر
که ماده جوانست و همتاش پیر.
فردوسی.
، بخم. (یادداشت مؤلف) :
از خجلت بالای تودر هر چمن و باغ
افکنده سر سرو و سپیدار شکسته.
سوزنی.
، آویخته. فروهشته: آنجا طبلی دید (روباه) در پهلوی درختی افکنده. (کلیله و دمنه)،
{{اسم}} فضله. پیخال. مدفوع. (یادداشت مؤلف) : آلت حرب تغدری افکنده اوست. (حبیب السیر).
- افکنده تر، افتاده تر:
بدان هرکه بالاتر فروتر
کسی کافکنده تر گستاخ روتر.
نظامی.
- افکنده داشتن تن، تواضع کردن. افتادگی کردن:
طریقت جز این نیست درویش را
که افکنده دارد تن خویش را.
سعدی (بوستان).
- افکنده سر، شرمنده. خجلت زده:
از پیش این رئیس نکوکار پاکزاد
افکنده سر چو خائن بدکار میروم.
خاقانی.
پیش سریر سلطان استاده تاجداران
چون ناشکفته لاله افکنده سر سراسر.
خاقانی.
- افکنده سم. رجوع به همین ماده شود.
- سرافکنده، شرمنده. خجالت زده. متواضع:
اگر برده گیرد سرافکنده ایم
وگر جفت سازد همان بنده ایم.
نظامی.
سرافکنده در پایۀ بندگی
نمودش نشان پرستندگی.
نظامی.
و رجوع به مادۀ سرافکنده شود
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
مؤثرتر. دلنشین تر. جای گیرنده تر، اوقع در نفوس
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
مرغیست. (مهذب الاسماء). مرغی است بقدر گنجشکی، سبزپر سپیدسر. ج، اساقع. (منتهی الارب). سبزگرا.
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
خاک.
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
آن اسب که زیر سر وی سفید بود. (مهذب الاسماء). از نشانه های اسب است، چنانکه اگر اسبی سپیدسرباشد آنرا اصقع گویند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 21).
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
پیسه. ابرص. سیاه و سپید. کلاغ پیسه. کلاغ سیاه و سپید. زاغ پیسه. (زمخشری). زاغ دورنگ، کسی که فراهم و مزدحم سازد خران و مواشی و مانند آن را. (منتهی الارب) ، مزدوری که سعی کند درامور اهل خود، بریده دست. ج، بکّان
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
کسی که سفیدی چشمش با کمی کبودی باشد. (ازناظم الاطباء) (منتهی الارب). یا کسی که چشمش از بی سرمگی تباه شده باشد، یا سرمه جای از چشم سفید گشته باشد.
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
با عز و ارجمندی. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
اخصب. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ رُ)
جمع واژۀ مریع. چراگاههای فراخ آب و علف. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
نیک آشامیدن. (تاج المصادر بیهقی). سخت خوردن شراب و آب را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دشنام دادن به فحش. (منتهی الارب) (آنندراج) ، تهمت کردن و مجهول استعمال شود و گویند مقع فلان بسواءه، ای رمی به. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). تهمت کردن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اقمع
تصویر اقمع
پیس چشم مژه سوز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امق
تصویر امق
کنج چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقع
تصویر مقع
آب مانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امنع
تصویر امنع
با عز و ارجمندی، منیع تر، بلندتر، استوارتر، بلند پایه تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افقع
تصویر افقع
بسیار سفید
فرهنگ لغت هوشیار