جدول جو
جدول جو

معنی امدادگر - جستجوی لغت در جدول جو

امدادگر
یاری رسان
تصویری از امدادگر
تصویر امدادگر
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دادگر
تصویر دادگر
داد دهنده، عادل، داد گیرنده، باری تعالی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از امداد
تصویر امداد
مدد کردن، یاری دادن، کمک کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از امداد
تصویر امداد
مددها، یاری ها، کمک ها، یار و یاورها، فریادرس ها، جمع واژۀ مدد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیدادگر
تصویر بیدادگر
ستمگر، ظالم، جبّار، ستمکار، گرداس، جائر، ستم کیش، ظلم پیشه، جفا پیشه، جان آزار، جایر، جفاجو، جفاگر، دژآگاه، مردم گزا، پر جفا، پر جور، استمگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ویدادگر
تصویر ویدادگر
بیدادگر، ستمگر، ظالم، جبّار، ستمکار، گرداس، جائر، ستم کیش، ظلم پیشه، جفا پیشه، جان آزار، جایر، جفاجو، جفاگر، دژآگاه، مردم گزا، پر جفا، پر جور، استمگر
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
منسوب به امداد. (فرهنگ فارسی معین) ، کار بزرگ. (ترجمان ترتیب عادل)
لغت نامه دهخدا
(اَ گَ)
اندودکننده. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
مهلت خواستن. (ناظم الاطباء). مهلت و زمان دادن و درنگ کردن از اجل معین.
لغت نامه دهخدا
(گَ)
بیدادگر. ظالم. ستمکار: و کیست ویدادگرتر از آنکه وادارد مزکتهای خدای... (ترجمه قصه های قرآن 1:19 از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
بیدادمند. بیدادوند. ستمگر و متعدی و ظالم. (ناظم الاطباء). جائر. غاشم. ستمکار. غشوم. متعدی. قاسط. ستم پیشه. جفاکار. جفاپیشه. طاغیه. (یادداشت مؤلف). ظالم و ستمکار لیکن موافق قاعده نادادگر باید چه دادگر گوئیا صیغۀ فاعل است و سلب آن با لفظ ’نا’ شود چنانکه سلب وصف جاهل به ’ناجاهل’ کنند نه ’بی جاهل’ مگر آنکه گفته شود که بیدادگر مرکب بمعنی ستم است یا مخفف بیدادی بهر حال بیدادگر بمعنی ستمگر باشد. (از آنندراج) :
که بیداد و کژی ز بیچارگیست
به بیدادگر بر بباید گریست.
فردوسی.
به بد بس دراز است دست سپهر
به بیدادگر برنگردد بمهر.
فردوسی.
ایا مرد بدبخت بیدادگر
به نابودنی ها گمانی مبر.
فردوسی.
هر کو بجز از تو بجهانداری بنشست
بیدادگر است ای ملک و بی خرد و مست.
منوچهری.
چو شاهی است بیدادگر از سرشت
که باکش نیاید ز کردار زشت.
اسدی.
از تو هموار همی دزدد عمرت را
چرخ بیدادگر و گشتن هموارش.
ناصرخسرو.
خاکست ترا دایه از آن ترس که روزی
خون تو خورد دایۀ بیدادگر تو.
خاقانی.
کز دربیدادگر باز گرد
گرد سراپردۀ این راز گرد.
نظامی.
چو خسرو خبر یافت کان آب و خاک
ز بیداد بیدادگر شد خراب.
نظامی.
بیدادگری ز من ربودش
من کاشته بودم او درودش.
نظامی.
شنیدم که باری بعزم شکار
برون رفت بیدادگر شهریار.
سعدی.
نه از جهل می بشکنم پای خر
بل ازجور سلطان بیدادگر.
سعدی.
گریزد رعیت ز بیدادگر
کند نام زشتش بگیتی سمر.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(اَ گَ)
کاهگل کننده. (فرهنگ خطی). مخفف اندایشگراست که کاهگل و گلابه بر بام و دیوار مالنده باشد. (یادداشت مؤلف). اندایشگر. ارزه گر. (از مؤید الفضلاء). گلابه و کاهگل مال و استاد گچ کار. (ناظم الاطباء) ، آژند و گچ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ مدت. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(گَ)
لقب نوشروان پسرقباد پادشاه ساسانی. (از مجمل التواریخ و القصص)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ویدادگر
تصویر ویدادگر
ظالم، ستمکار: (و کیست ویدادگر تر از آنکه وادارد مزکتهای خدای)
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به امداد، در ورزشهای دو و میدانی و دوچرخه سواری نوعی از مسابقه است که چندین با فاصله های معینی در یک مسیر ایستاده با کمک یکدیگر آن مسافت را طی کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیدادگر
تصویر بیدادگر
ستمگر و متعدی و ظالم، جفا کار، ستم پیشه، نادادگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امدادات
تصویر امدادات
به گونه رمن نیروهای پشتیبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امداد
تصویر امداد
مهلت خواستن، مدد کردن، کمک کردن، یاری دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دادگر
تصویر دادگر
عادل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امدادای
تصویر امدادای
هرزیدی فریاتیک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امداد
تصویر امداد
((اِ))
یاری کردن، کمک رساندن، یاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دادگر
تصویر دادگر
((گَ))
داددهنده، عادل، یکی از صفات باری تعالی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از امداد
تصویر امداد
((اَ))
جمع مدد، یاران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از امداد
تصویر امداد
یاری رسانی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دادگر
تصویر دادگر
عادل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بیدادگر
تصویر بیدادگر
ظالم
فرهنگ واژه فارسی سره
جبار، جفاکار، جورپیشه، ستمکار، ستمگر، طاغوت، ظالم
متضاد: دادگر، عادل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اعانت، غوث، کمک، کمک رسانی، مددرسانی، مظاهرت، یاری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حق ستان، دادرس، دادگستر، دادور، عادل، منصف، باریتعالی
متضاد: ظالم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از اتحادگر
تصویر اتحادگر
Unifier
دیکشنری فارسی به انگلیسی