جدول جو
جدول جو

معنی امتحاء - جستجوی لغت در جدول جو

امتحاء
(اُ ذَ)
پاک گردیدن. (ناظم الاطباء) (آنندراج). محو شدن. (ناظم الاطباء). زایل شدن اثر چیزی. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). لغت ضعیفی است در امحاء. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
امتحاء
زدودش زدوده شدن پنهان شدن
تصویری از امتحاء
تصویر امتحاء
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از امتحان
تصویر امتحان
آزمون، آزمایش، سؤال کردن از دیگری به صورت کتبی یا شفاهی به منظور سنجش اطلاعات او، آزمایش چیزی به منظور بررسی کارایی یا تناسب آن
فرهنگ فارسی عمید
(کَسْوْ)
رجوع به امتلا شود، خواربار آوردن جهت کسی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خواربار آوردن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اِخْ)
خشمگین شدن و ستیهیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بدخوی و لجوج شدن: رجل ممتحک، مرد بدخو و لجوج. (از اقرب الموارد) ، تشنه شدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(اِدْ دِ)
بارگی ساختن ستور را. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِدْ دِ)
به من̍ی آمدن و فرود آمدن در آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). به منی شدن. (مصادر زوزنی).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سبک و تنگ روی ساختن دشنه را. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) ، نام کتاب معروفی که مبتدیان در مدارس قدیم می خواندند
لغت نامه دهخدا
(اِدْ)
بیرون آوردن چیزی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، درهم پیچیدن گیاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (لسان العرب از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَدد)
بیازمودن. (مصادر زوزنی) (ترجمان ترتیب عادل). آزمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آزمایش کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).
لغت نامه دهخدا
(اِخْ)
نیست شدن. (مصادر زوزنی). پاک شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از شرح قاموس). امحاق. (منتهی الارب). باطل شدن و از بین رفتن. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
گرفتن هرچه نزد کسی بود. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گرفتن همه آنچه را که نزد کسی باشد. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
لغت نامه دهخدا
(اِخْ)
دویدن شتر. (شرح قاموس) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (از متن اللغه) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اُ خُوْ وَ)
سوخته شدن. (مصادر زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). احتراق. (المنجد). سوخته شدن نان و غیر آن، بشتاب بیرون آمدن بچه از شکم مادر. (از متن اللغه) ، کشیدن شمشیر از نیام. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
قصد چیزی کردن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). قصد کردن. (از اقرب الموارد) (مصادر زوزنی).
لغت نامه دهخدا
(نَ)
ستردن موی. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اِ قَ)
از ’ل ح ی’، ریش درآوردن کودک. (منتهی الارب). باریش شدن. (تاج المصادر بیهقی). ریش برآوردن امرد، خوردن همه آب حوض و خنور را. (منتهی الارب). جمله آب که در حوض و اناء باشد خوردن. (از تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اِ فَ)
از ’ل ح و’، پوست از درخت باز کردن. (منتهی الارب). پوست از چوب باز کردن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی).
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ شُ پَ زَ)
از بیخ برکندن. (منتهی الارب). از بن برکندن. استیصال. ریشه کن کردن، ربودن، بخویشتن کشیدن. کشیدن بخود:
معده خر، که کشد در اجتذاب
معده آدم، جذوب گندم آب.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(اِ)
دارای مواشی بسیار زه شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بسیار شدن اولاد مواشی قوم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
زدودن، ستردن، پاک کردن، زدایش، محو کردن، ناپدید کردن، از میان بردن چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امتحاش
تصویر امتحاش
سوخته شدن سوزش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امتحاض
تصویر امتحاض
شیر ناب نوشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امتحاق
تصویر امتحاق
سوخته شدن، پاک شدن، کاهیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امتحان
تصویر امتحان
بیازمودن، آزمودن، آزمون، تجربه، آزمایش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از التحاء
تصویر التحاء
پوست بازکردن، ریش درآوردن ریش بر آوردن لحیه پیدا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقتحاء
تصویر اقتحاء
مال گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجتحاء
تصویر اجتحاء
از بن کندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امتاء
تصویر امتاء
زشتگرایی، برخورداری، بی نیازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امتحان
تصویر امتحان
((اِ تِ))
آزمودن، آزمایش، تجربه، جمع امتحانات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از امتلاء
تصویر امتلاء
((اِ تِ))
پر شدن، پری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از التحاء
تصویر التحاء
((اِ تِ))
ریش برآوردن، لحیه پیدا کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از امتحان
تصویر امتحان
آزمون، آزمایش
فرهنگ واژه فارسی سره
آزمایش، آزمون، تجربه، تست، کنکور، مسابقه، بررسی، معاینه، وارسی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آزمون، امتحان
دیکشنری اردو به فارسی