جدول جو
جدول جو

معنی امافت - جستجوی لغت در جدول جو

امافت
(اِ فَ)
دهی است از دهستان راستوپی، بخش سوادکوه شهرستان شاهی، واقع در 26هزارگزی جنوب خاوری پل سفید و 12 هزارگزی جنوب خاوری پل دوآب. کوهستانی و سردسیر است. دارای 120 تن سکنه است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصولش غلات و برنج و ارزن و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان شال و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
امافت
روستایی در قائم شهر، از توابع دهستان خانقاپی سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از امانت
تصویر امانت
امین بودن، مقابل خیانت، راستی و درستکاری، جمع امانات، مالی یا چیزی که به کسی می سپارند تا از آن نگه داری کند، ودیعه، دادن چیزی به کسی برای اینکه از آن نگه داری کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از امارت
تصویر امارت
امیر شدن، فرمانروایی، منصب امیر، حوزۀ فرمانروایی امیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از امامت
تصویر امامت
پیشوایی در جامعه اسلامی از نظر مذهبی و اعتقادی، پیش نمازی، یکی از اصول اعتقادی تشیع که شامل اعتقاد به وجود امام و رهبری و پیشوایی اوست
فرهنگ فارسی عمید
(کَ)
پیشوایی کردن. پیشوا و امام بودن. ریاست عامه. رجوع به امامه شود: جزم داشتم به آنکه امامت حق اوست. (تاریخ بیهقی).
امام امم ناصرالدین که در دین
امامت جز او را مسلم ندارم.
خاقانی.
به امامت و خلافت او تبرک و تیمن نمودند. (ترجمه تاریخ یمینی).
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ / رِ)
رجوع به اجافه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ فِ)
قریه ای به یمن دارای انگور فراوان و آن غالباً اثافه (با هاء) گفته میشود. گویند در جاهلیت ’درن’ نام داشت و اعشی را در آن چرخشت های شراب بود. و بین آن و صنعا دوروزه راه است. (مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
خمانیدن شاخ غاف و جز آن را. (آنندراج). اغافه. رجوع به این کلمه شود.
لغت نامه دهخدا
(کَ سَ)
راستی. ضد خیانت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). استواری در راستی. درستکاری. اخلاص و صداقت. امینی. (ناظم الاطباء). امین بودن. (فرهنگ فارسی معین). امانت یعنی قرار دادن و بجا آوردن مقتضای عدالت در اوقات معین آن و این یکی ازصفات خدای تعالی است. (قاموس کتاب مقدس) : کار وی صاحب دیوانیست که هم کفایت دارد و هم امانت. (تاریخ بیهقی). امیر وی را بنواخت و نیکویی گفت و براستی و امانت بستود. (تاریخ بیهقی). در شغلهای خاصۀ این پادشاه شروع کرد و کفایتها نمود و امانتها. (تاریخ بیهقی). وفور امانت تو مقرر است. (کلیله و دمنه). اهلیت این امانت و محرمیت او این اسرار را محقق گشت. (کلیله و دمنه). آثار امانت و صیانت او در تقلد آن اشغال و توکل آن اعمال ظاهر شده. (ترجمه تاریخ یمینی). امیر ناصرالدین را از کفایت و درایت و امانت و دیانت او نبذی معلوم شد. (ترجمه تاریخ یمینی). ترا همچنین فضل است و دیانت و تقوی و امانت. (گلستان).
برخیز تا بعهد امانت وفا کنیم
تقصیرهای رفته بخدمت قضا کنیم.
سعدی.
و رجوع به امانه شود.
لغت نامه دهخدا
(اِ)
به آب رسیدن چاه کن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
میرانیدن و کشتن کسی را. رجوع به اماته شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
اماره. امیر شدن. امیری. ولایت. سری. فرمانروایی. فرمانفرمایی. حکومت. پادشاهی. رجوع به اماره شود: کار بدان منزلت رسید که هر سالی چون ما را بغزنین خواندی بر درگاه و مجلس امارت، ترتیب رفتن و نشستن و بازگشتن این دو تن... یکسان فرمودی. (تاریخ بیهقی). تا آنگاه که درجۀ امارت یافت. (تاریخ بیهقی). امارت خراسان پیش از یعقوب لیث رافع بن سیار داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 360). بزرگا و بارفعتا که کار امارت است. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 386).
هم امارت هم زبان دارم کلید گنج عرش
وین دو دعوی را دلیل است از حدیث مصطفی.
خاقانی.
بدان طرف رکاب رنجه باید کرد و... در منصب امارت متمکن بنشستن. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 181). بعد از وفات ابوعلی هانی و مهنی پسران او امارت بگرفتند. (ایضاً ص 402). سلطان جای خویش را در امارت لشکر و ایالت نیشابور بدو داد. (ایضاً ص 440).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
جمع واژۀ امت. جاهای بلند و پشته های خرد و نشیب و فرازها در چیزی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به امت شود، روان کردن خون بر زمین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) ، بلند برداشتن باد غبار را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). به این معانی واوی است واز ’مور’ می آید، خواربار آوردن جهت عیال، رگهای گردن را بریدن، گداختن چیزی را، آب ریختن در زعفران وسودن آن را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). به این معانی یایی است و از ’میر’ می آید
لغت نامه دهخدا
تصویری از امانت
تصویر امانت
راستی، ضد خیانت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امامت
تصویر امامت
پیشوایی کردن، ریاست عامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امات
تصویر امات
جمع ام، مادران، گوهران بن ها جمع ام مادران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخافت
تصویر اخافت
ترساندن: بیم دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشافت
تصویر اشافت
آگاهی یافتن، ترسیدن، بالاتربودن
فرهنگ لغت هوشیار
افزودن زیاده کردن، افزایش افزونی فزودگی، باز خواندن، نسبت دادن کلمه ایست بکلمه دیگر برای تتمیم معنی. نخستین را مضاف و دوم را مضاف الیه گویند: کتاب جمشید مرغ هوا جلد دفتر لب لعل. علامت اضافه کسره ایست که باخر مضاف ملحق شود. اضافه شامل اقسام ذیل است: یا اضافه ملکی. معنی مالکیت را رساند: کتاب یوسف خانه حسن. یا اضافه تخصیصی. اختصاص را رساند: زین اسب سقف اطاق زنگ شتر یا اضافه بیانی. آنست که مضاف الیه نوع و جنس مضاف را بیان کند: ظرف مس انگشتری طلا آوند سفال. یا اضافه تشببهی. آنست که در وی معنی تشبیه باشد و آن بر دو قسم است: الف - اضافه مشبه بمشبه به: قد سرو لب لعل. ب - اضافه مشبه به بمشبه: فراش باد بنات نبات مهد زمین. یا اضافه استعاری. آنست که مضاف در غیر معنی حقیقی خود استعمال شده باشد و بعبارت دیگر مضاف الیه بچیزی تشبیه شده باشد که بجای آن چیز یکی از لوازم و اجزای آن مذکور گردد: روی سخن گوش هوش دست اجل، حامل، نسبت، جمع اضافات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اماتت
تصویر اماتت
میرانیدن کشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امارت
تصویر امارت
امیر شدن، فرمانروایی، فرماندهی، سرداری، ولایت حوزه زیر فرمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امامت
تصویر امامت
((اِ مَ))
پیشوایی کردن، پیشنمازی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از امارت
تصویر امارت
((اِ رَ))
فرمانروایی، ناحیه ای که زیر فرمان امیری باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اضافت
تصویر اضافت
((اِ فَ))
افزودن، در دستور زبان فارسی نسبت دادن کلمه ای است به کلمه دیگر برای تمام کردن معنی، اضافه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اماتت
تصویر اماتت
((اِ تَ))
کشتن، بی جان کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از امانت
تصویر امانت
((اَ نَ))
امین بودن، راستی، درستکاری، استواری، سپرده، ودیعه
فرهنگ فارسی معین
بسته، سپرده، ودیعه، درستکاری، راستی، زنهار
متضاد: خیانت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ولایت، پیشوایی، رهبری، زعامت، پیش نمازی
متضاد: پس نمازی، مامومی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
امیری، حکمرانی، حکومت، سلطنت، فرماندهی، فرمانروایی، ملکت، ولایت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زیاد، فراوان
فرهنگ گویش مازندرانی
سپردن، امانت
دیکشنری اردو به فارسی