جدول جو
جدول جو

معنی اماصری - جستجوی لغت در جدول جو

اماصری
(اَ صَ)
شهری است در کنار دریای سیاه در آناطولی. بجهت شنزار بودن ساحلش در نزد دریانوردان چندان مقبول نیست. اسم سابق اماصری شسام بوده است. چون اماستریس شهر مزبور را آبادان کرد بنام او اماستری و اماصری نامیده شد. (از لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی ج 1 ص 256)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نامادری
تصویر نامادری
زن پدر، زن پدر کسی غیر از مادر او، مادراندر، مایندر
فرهنگ فارسی عمید
خط حبشی که سامی زبانان و سامی نژادان برای نوشتن برگزیدند، و آن در اصل از خط فینیقی گرفته شده بود. (از فرهنگ ایران باستان ابراهیم پورداود ص 143)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نمادری. زن پدر را گویند. (آنندراج). زن دیگر پدر کسی غیر از مادر او. (فرهنگ نظام). مادراندر. مادرندر. مارندر. زن پدر. زن بابا. مایندر
لغت نامه دهخدا
(مُ صِ ری ی)
نوعی چادر یمنی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). برد یمنی. احتمالاً منسوب به مهاصر اسم مردی باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان آتش بیک است که در بخش سراسکند شهرستان تبریز واقع است و 263 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(قَ طِ)
محمد بن جعفر بن حمدان بغدادی مکنی به ابوالحسن. از محدثان است، از ابوعتبه، احمد بن فرح حمصی و جز او روایت کند و از او دارقطنی و دیگران روایت دارند. (اللباب فی تهذیب الانساب). در اصطلاح علم حدیث، محدث به فردی گفته می شود که احادیث صحیح را از سایر روایات تمیز می دهد و آن ها را به دقت به نسل های بعدی منتقل می کند. به عبارت دیگر، محدث کسی است که روایت های پیامبر اسلام را جمع آوری کرده، بررسی و تطبیق می کند و در صورت صحت، آن ها را نشر می دهد. این کار نیازمند دقت در بررسی سند، متن، و شرایط راویان است.
لغت نامه دهخدا
(قَ طِ)
نسبت است به قماطر جمع قمطر. (اللباب)
لغت نامه دهخدا
(زُ خِ ری ی)
میان کاواک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اجوف. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). زماخر. (از اقرب الموارد). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
میخائیل (1806- 1889 میلادی). خاورشناس ایتالیایی. در پالرم از شهرهای ایتالیا بدنیا آمد و در فلرانس درگذشت. زبانهای شرقی را در پاریس تحصیل کرد و در تاریخ و ادبیات عربی تخصص بهم رسانید و در تاریخ مسلمانان درجزیره سیسیل تحقیقاتی کرد. (از معجم المطبوعات). مورخ و خاورشناس و سیاستمدار ایتالیایی بود. از فرانسه تبعید شد و در 1859 میلادی به ایتالیا برگشت. او راست کتاب ’تاریخ مسلمانان سیسیل’. (لاروس بزرگ چ جدید)
لغت نامه دهخدا
(اَ عِ)
جمع واژۀ اشعری
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ اعصار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (متن اللغه) (اقرب الموارد). گردبادها:
الناس بعدک قد خفت حلومهم
کأنما نفحت فیها الاعاصیر.
(از عیون الاخبار ج 1 ص 291).
رجوع به اعصار شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
استتاری. نهانی. رجوع به اضمار شود
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
مال یا چیزی که بعنوان امانت بکسی سپارند. ودیعه. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ شُ دَ)
فرماندهی. آمریت. ضد مأموریت و اطاعت. صاحب نفائس الفنون نویسد: نفس آدمی بحسب هوی و طبیعت و بحکم ’ان النفس لاماره بالسوء’ پیوسته خواهد که فرمانده بود نه فرمانبر و این صفت عین منازعت است با حق تعالی در الهیت و معبودیت. پس هرگاه که در نفس سالک صفت انقیاد اوامر الهی پدید آمد اماریت او به مأموریت مبدل شود و این تنازع و تمانع مرتفع گردد. (از کتاب علم تصوف نفائس الفنون) ، تنقیه کردن. داخل کردن مایعات درامعا و احشا از پایین برای پاک کردن رودۀ انسان یاحیوان و رفع یبوست. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). احتقان. حقنه. دستور. و شیشۀ اماله آلتی است بشکل قیف که دنبالۀ آن دراز و نوکش کج است و در داخل کردن داروهای آبکی و مایعات برودۀ انسان یا حیوان بکار برده میشود. (ناظم الاطباء). و آب اماله مایعی است که بوسیلۀ اماله داخل روده کنند، میل دادن فتحه است بسوی کسره. (از تعریفات جرجانی). میل دادن فتحه بسوی کسره و الف بسوی یاءاست. (از شرح ابن عقیل بر الفیۀ ابن مالک). میل دادن صوت ’آ’ (الف) به ’ی’ (در قدیم یای مجهول ٌ و اکنون یای معروف). (فرهنگ فارسی معین). مانند: نهاب =نهیب، خضاب = خضیب، سلاح = سلیح، آمن = ایمن، رکاب = رکیب، کتاب = کتیب، حساب = حسیب، حمار = حمیر، مرا = مری، جهاز = جهیز، عتاب = عتیب، حجاب = حجیب، جراب (انبان) = جریب، احتراز = احتریز، املا = املی، استهزا = استهزی. بعض شاعران کلمات فارسی را هم بصورت ممال بکار برده اند، مانند رهی (= رها) در این بیت:
آن خلایق بر سر گورش مهی
کرده خون را از دو چشم خود رهی.
مولوی.
چون در قدیم یاء کلمات ممال مانند یاء مجهول تلفظ میشده است شاعران متقدم فقط یاء مجهول را با کلمات ممال قافیه میکرده اند. شمس قیس رازی نویسد: ’میان مکسور معروف و مکسور مجهول در قوافی جمع نشاید کرد از بهر آنکه یاء در مکسور معروف اصلی است و در مکسور مجهول گویی منقلب است از الف، و از این جهت آنرا با کلمات ممالۀ عربی ایراد توان کرد چنانکه انوری گفته است:
بدین دوروزه توقف که بو که خود نبود
درین مقام فسوس و درین سرای فریب
چرا قبول کنم از کس آنچه عاقبتش
ز خلق سرزنشم باشد از خدای عتیب’.
(المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 192).
بعض متأخران نیز میان معروف و مجهول فرق گذاشته و کلمات ممال را فقط با یاء مجهول قافیه کرده اند، چنانکه ادیب پیشاوری گوید:
این زشت بی هنر شکم ناشکیب من
بدریده پیش هر کس و ناکس حجیب من
آزاد راندمی بجهان توسن مراد
گر میکشید قصد تو دست از رکیب من
دست فرشته گشت غمی از حساب تو
تا خود چه بود خواهد زین پس حسیب من
خواندم هرآنچه بد ز طمع در کتاب تو
هشتی هرآنچه بد ز ورع در کتیب من
تا گشت پر جراب تو از طیب و از خبیث
خالی شد از فضایل عقلی جریب من.
(از گنج سخن دکتر صفا ج 3 ص 276).
در بیت اخیر اصل کلمه (جراب) را در مصراع اول و ممال آنرا در مصراع دوم آورده است. (راهنمای کتاب، سال پنجم ص 164، مقالۀ پروین گنابادی) :
لاله میان کشت درخشد همی ز دور
چون پنجۀ عروس بحنّا شده خضیب.
رودکی.
شب عاشقت لیلهالقدر است
چون تو بیرون کنی رخ از جلبیب.
رودکی.
تیغش بخواست خورد همی خون مرگ را
مرگ از نهیب خویش مر آن شاه را بخورد.
عمارۀ مروزی.
شکسته سلیح و گسسته کمر
نه بوق و نه کوس و نه پای و کمر.
فردوسی.
نه با این ایمنی دارد نه با آن
گهی از مال می ترسد گه از جان.
فخر گرگانی.
نبینی آنکه در دریا نشیند
چه مایه زو نهیب و رنج بیند.
فخر گرگانی.
بدو گفت کای شاه با فرّ و زیب
به پیکار ما رنجه کردی رکیب.
حکیم ایرانشاه بن ابی الخیر.
این جهان را بجز از خوابی و بازی مشمر
گر مقری بخدا و برسول و به کتیب.
ناصرخسرو.
بهرۀ خویشتن از عمر فراموش مکن
رهگذارت بحساب است نگه دار حسیب.
ناصرخسرو.
کی شود عز و شرف بر سر تو افسر و تاج
تا تو مر علم و خرد را نکنی زین و رکیب.
ناصرخسرو.
شرح آنرا گفتمی من از مری
لیک ترسم تا نلغزد خاطری.
مولوی.
ور دوست دست میدهدت هیچ گو مباش
خوشتربود عروس نکوروی بی جهیز.
سعدی.
گرتیغ میزنی سپر اینک وجود من
عیار مدعی کند از کشتن احتریز.
سعدی.
از دست قاصدی که کتابت بمن رسید
در پای قاصد افتم و بر سر نهم کتیب.
سعدی.
رومیانه روی دارد زنگیانه زلف و خال
چون کمان چاچیان ابروی دارد پرعتیب.
سعدی.
از عجایبهای عالم سی ّ و دو چیز عجیب
جمع می بینم عیان در روی او من بی حجیب.
سعدی.
خواجه خود گوید زینگونه فزون دارم شعر
که مرا وقت نباشد پی شرح و املیش
چون فروخواند بر خلق بصد گونه امید
مردم نادان صد گونه کنند استهزیش
آن یکی گوید کاین شاعرک بی سر و پای
کیست تا مرد بیندیشد ازمدح و هجیش.
ملک الشعرای بهار (دیوان ج 2 ص 436)
لغت نامه دهخدا
(اَ ؟)
رجوع به اماصری شود، قیم امر و مصلح. (از متن اللغه)، دلیل و راهنما. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، کتاب سماوی. (آنندراج). کتاب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، قرآن. (از نفائس الفنون) (متن اللغه) (منتهی الارب). و در نزد قراء و اهل تفسیر هریک از مصاحفی را گویند که در زمان عثمان به امر وی نوشتند و بهر شهری نسختی فرستادند، و بمصحفی که عثمان نزد خود نگاه داشت امام اطلاق نمیشود. (از کشاف اصطلاحات الفنون)، لوح محفوظ. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (مجمعالبیان طبرسی ذیل آیۀ 12 از سورۀ یس). و از آن است قوله تعالی:و کل شی ٔ احصیناه فی امام مبین. (قرآن 12/36) ، یعنی همه چیز را دانسته ایم و شمرده در لوح محفوظ آن پیشوای روشن پیدا. (کشف الاسرار میبدی، ج 8 ص 206). و در همین کتاب آمده است: این لوح محفوظ، همان ذکر است که در خبر صحیح است که هر شب حق جل جلاله بجلال عز خود برگشاید و در آن نگرد و کس را بعد ازو نیست و نرسد که در آن نگرد. (کشف الاسرار ج 8 ص 209)، نبی. (متن اللغه) (منتهی الارب)، خلیفه. (متن اللغه)، راه وسیع روشن. (از متن اللغه) .راه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و از آن است قوله تعالی: و انهما لبامام مبین. (قرآن 79/15). (از منتهی الارب)، راز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، پیشرو سپاه. (از متن اللغه)، سرودگوی شتران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، جانب قبله. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، آنچه بدان مثل زنند. (منتهی الارب) (از متن اللغه)، زه کمان. (ناظم الاطباء)، منظر خوب. (آنندراج)، کرانۀ زمین، آنچه هر روز طفلان بیاموزنداز سبق و جز آن، رشتۀ درودگر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، رشتۀ معماران که به آن بنا راست کنند. (غیاث اللغات) (آنندراج). مسطر چوب که بدان عمارت راست کنند. (منتهی الارب). رژه.ریسمان کار. زیج، کردۀ مصوران. (منتهی الارب). ظاهراً مراد طرح و نقشه ای است که مصور و نقاش کشیده باشد. و در تداول مردم گرده تلفظ شود، سرگره. امام تسبیح. مقری. گل سبحه و گل تسبیح. (از خزانهاللغات).
- امام سبحه، دانۀ کلانی که واسطهالعقد تسبیح باشد:
شود براه یقین پیر دستگیر مرا
امام سبحه گر از خاک کربلا باشد.
طاهرغنی.
بر خود صلاح بسته بود عاری از صلاح
هرگز امام سبحه نداند نماز چیست.
سید حسین خالص (از آصف اللغات).
، در اصطلاح صوفیه، قطب. شیخ، کسی که برای او ریاست دینی و دنیوی هر دو باشد. (از تعریفات جرجانی). در نزد متکلمان جانشین پیغمبر را امام گویند که وظیفۀ او بر پاداشتن رسوم و آداب دین است چنانکه پیروی آن بر همه امت واجب شده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). نزد شیعۀ اثنا عشری هریک از دوازده پیشوا که نخستین آنان علی بن ابی طالب (ع) و آخرین آنان مهدی (ع) است، و یازده تن اخیر از نسل علی (ع) و فاطمه دختر محمد (ص) اند. (فرهنگ فارسی معین). نزد اسماعیلیه، هر یک از هفت پیشوا که شش تن نخستین همان شش امام اول شیعۀ اثناعشری هستند و هفتمین اسماعیل بن جعفر صادق باشد. (از فرهنگ فارسی معین) : بویوسف یعقوب انصاری قاضی قضاه هرون الرشید و شاگردامام بوحنیفه... از امامان مطلق و اهل اختیار بوده. (تاریخ بیهقی). بوبشر تبانی رحمه اﷲ هم امام بزرگ بود بروزگار سامانیان. (تاریخ بیهقی). مأمون گفت: سخت صواب آمد و کدام کس را ولیعهد کنم ؟ گفت علی بن موسی الرضا علیه السلام که امام عصر است. (تاریخ بیهقی). سید ما و صاحب ما امام قائم بامراﷲ امیرالمؤمنین بندۀ خداست. (تاریخ بیهقی).
گر شما ناصبیان را بجز او هست امام
نیستم من بپس آن کس و دادم بشماش.
ناصرخسرو.
ور می بروی تو با امامی
کاین فعل شده ست زو مشهر.
ناصرخسرو.
اسلام ردائی ز رسولست و امامان
از عترت او حافظ این شهره ردااند.
ناصرخسرو.
امام امم ناصرالدین که در دین
امامت جز او را مسلم ندارم.
خاقانی.
، اخیراً بتغلیب برپادشاهان یمن که از ائمۀ زیدیه هستند و بر امرای مسقط که از ائمۀ خوارج اند اطلاق میشود. (از متن اللغه)، مزید مؤخر و مزید مقدم امکنه مانند بلندامام، پنج امام، چهارامام، سنگ امام، قزل امام، ینگی امام. (یادداشت مؤلف).
- امام المتقین، پیشوای پرهیزگاران، بیشتر لقب امام یا پیغمبر باشد، و آخر ایشان در نبوت و اول در رتبت، آسمان حق و آفتاب صدق سید المرسلین وامام المتقین... را برای عز نبوت و خاتمت رسالت برگزید. (کلیله و دمنه).
- امام جماعت، پیشنماز. (فرهنگ فارسی معین). کسی که بمتابعت او عده ای نماز میگزارند. در امام، ایمان و عدالت و عقل و طهارت مولد (اینکه ولد زنا نباشد). و بلوغ را معتبر دانسته اند و نیز زن می تواند برای زنان امام باشد. (از شرایع، ص 32). و نیز رجوع به ترجمه و شرح تبصرۀ علامه (چ تهران، ص 118 ببعد) شود. امام جماعت اگر هاشمی (کسی که نسبت او بجد دوم حضرت رسول ص میرسد) و افقه (کسی که اعلم بفقه است) و زیباروی تر باشد اولی است. (از ترجمه و شرح تبصرۀ علامه، ص 121).
- امام جمعه، پیشنمازی که روز جمعه در مسجد جامع نماز خواند. مقامی روحانی که در اصل موظف به پیشنمازی در مسجد جامع و اقامۀ نماز جمعه بود ولی بتدریج مبدل بشغلی شد. (فرهنگ فارسی معین).
- امام راتب، امامی که در محل معین و با شرایط مخصوصی نماز میگزارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- امام زمان، امام عصر. ولی عصر. امامی که در عهد خود مأمور هدایت خلق است.
- ، امام دوازدهم شیعیان مهدی (ع). رجوع به امام زمان در ردیف خود شود.
- امام شهر، در بیت زیر بمعنی محتسب بکار رفته است:
ای خاک مست شو که ز غیرت امام شهر
سنگی بجام رند قدح نوش میزند.
؟ (از آصف اللغات).
- امام صامت، (در اوایل اسلام) در باب تعدد ائمه در آن واحد عده ای وجود بیشتر از یک امام را در یک زمان صحیح نمیدانستند جمعی دیگر میگفتند باید در آن واحد دو امام باشد یکی ناطق، دیگری صامت و چون امام ناطق وفات کرد امام صامت جای او را بگیرد. (از خاندان نوبختی ص 56).
- امام عصر. رجوع به امام زمان شود.
- امام قائم، امام زمان. امامی که در عهد خود مأمور هدایت خلق است.
- امام مرضی، امامی است که حائز شرایط امامت و جماعت است. (از ترجمه و شرح تبصرۀ علامه چ تهران ص 119).
- امام ناطق. رجوع به امام صامت در همین ترکیبات (امام) شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ امصوخه. برگها و شاخه های یزبن و نصی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به امصوخه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اقاصر
تصویر اقاصر
جمع اقصر، کوتاهتران جمع اقصر کوتاهتران، کوتاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقاصی
تصویر اقاصی
دورتران
فرهنگ لغت هوشیار
ریشه های گوشت توضیح: در دکانهای کبابی و چلو کبابی گوشتی را که برای تهیه کباب آماده کرده اند بدوا همه رگ و ریشه های آنرا با کارد جدا کنند. این رگ وریشه ها را دمار گویند. و آنها را بنام دماری بفقیران فروشند و آنان آنها را پخته و سوپ رقیقی تهیه کرده و خورند. یا دمار از کسی (روزگار کسی یا نهاد کسی) بر آوردن (در آوردن) او را بسیار عذاب دادن ویرا سخت شکنجه دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اساری
تصویر اساری
جمع اسیر، گرفتاران زنجیریان بندیان جمع اسیر اسیران بردگان اسرا
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به اداره وابسته به اداره: کارهای اداری، عضو اداره آنکه در اداره کار میکند کارمند اداره یا امور اداری. قسمتی از امور عمومی است که مربوط به اداره نمودن افراد مردم و اجرا روز مره قوانین است و نشانه آن ارتباط دایم ماء موران دولت با مردم می باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجاری
تصویر اجاری
منسوب به اجاره اجاره یی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امانی
تصویر امانی
گرو، رهن، امانتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زماخری
تصویر زماخری
کاواک
فرهنگ لغت هوشیار
زینهاری سپرده ای ایرمانی مال یا چیزی که بعنوان امانت بکسی سپارند ودیعه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انماری
تصویر انماری
ناباوری به دینT عدم اعتقاد به روزشمار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انصاری
تصویر انصاری
یاری ده منسوب به (انصار)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامادری
تصویر نامادری
زن پدر غیر از مادر شخص ما در اندر مادندر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امانتی
تصویر امانتی
مال یا چیزی که به عنوان امانت به کسی سپارند، ودیعه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نامادری
تصویر نامادری
((دَ))
زن پدر غیر از مادر شخص
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اداری
تصویر اداری
اوارى
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از امانی
تصویر امانی
گرویی
فرهنگ واژه فارسی سره
انباری
فرهنگ گویش مازندرانی