جدول جو
جدول جو

معنی المباره - جستجوی لغت در جدول جو

المباره
زیاد، فراوان، انباشته
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تلمبار
تصویر تلمبار
هر چیز زیاد که روی هم ریخته و انبار شده باشد، تلیبار، تلنبار، تلیوار
جای مخصوصی که برای پرورش کرم ابریشم درست کنند، پیله انبار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انباره
تصویر انباره
دستگاهی که انرژی برق برای مواقع لزوم در آن ذخیره می شود، آکومولاتور، خازن
فرهنگ فارسی عمید
(اَ رِ)
و امبارحه، دیروز. اول امبارح، پریروز. اوله امبارحه، پریشب. (از دزی ج 1) ، پادشاه مقتدر و مستقل و صاحب تاج و تخت که بر ممالک و نواحی سلطنت کند. (از ناظم الاطباء) (ازفرهنگ فارسی معین). شاهنشاه. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(اِ بِ)
قصبه ای است در مصر، در ساحل چپ رود نیل روبروی بولاق، از این قصبه یک رشته خط آهن بسوی مینه کشیده شده است. رجوع به لاروس بزرگ و قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1033 و لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی ج 1 ص 259 شود
لغت نامه دهخدا
(اَمْ رَ / رِ)
پر کردن و انباشتن. (از انجمن آرا، ذیل انبار) (آنندراج، ذیل انبار) ، ترقی دادن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ)
دهی است از دهستان اجارود بخش گرمی شهرستان اردبیل، دارای 736 تن سکنه. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
رجوع به اضباره شود
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ)
پوستی است از گوش شتر و جز آن که ببرند و بسوی پس بیاویزند، مقابل اقباله که پوست آویخته بسوی جلو است. پاره ای پوست که از گوش درآویخته باشد. (مؤید الفضلاء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(غُ رَ / رِ)
مخفف غلام باره. شاهدباز و امردپرست:
گاه غلاباره را چو سرمه بسایم.
سوزنی.
رجوع به غلام باره شود
لغت نامه دهخدا
(قُ رَ / رِ)
ترکی شدۀ خمپاره
لغت نامه دهخدا
(رَ)
ناحیه ایست در شمال شرقی سنگال سودان و مردم آن که بهمین نام شهرت دارنددارای نژاد خاص میباشند، رنگ آنان سیاه و موها مجعداست.
لغت نامه دهخدا
(پَ تَ)
مرکّب از: ب + ال + مباشره، مستقیماً. رأساً
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ)
و آنرا بلبیره و لبیره نیز گویند. شهری است بزرگ به اندلس بین آن و قرطبهنود میل است و سرزمین آن نهرها و درختان فراوان دارد.... جمعی از علما بدین ناحیت منسوبند. (از معجم البلدان). نامی است که در دورۀ حکومت اسلامی به خطۀ طاغرنۀ واقع در جنوب اندلس داده اند و مرکز آن را رومیان ایلبیریس میگفتند که عبارت از شهر قدیمی ’البیره’ است سپس این شهر رو به ویرانی گذارد، و غرناطه را مرکز قرار دادند و اسم قدیم را در این خطه محفوظ داشتند. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به لبیره شود
کوره ای بزرگ از اندلس و شهری متصل به اراضی کورۀ قبره، بین قبله و مشرق قرطبه. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ رَ / رِ)
یا خوشه انگور گونه ایست از ارجنک (درخت جنگلی) که آن را در خلخال به همین نام (الجاره) ، در کتول، خوشه انگور و آش انگور، در ’زیارت گرگان’، اشنگور در کلارستاق و لاهیجان و دیلمان خرزال، در دیلمان وشر، در درفک سیاه درخت، و در کجور کلی کک گویندو نام عربی این درخت را عوسج و شجره الدکن و شوکهالصباعین گفته اند. (از درختان جنگلی ثابتی ص 133)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ / رِ)
گونه ایست از شونگ (درخت جنگلی) که آنرا در ارسباران بنام مذکور (الجاره) ، در خلخال، دقﱡزدانه یا دقﱡزدون و در گیلان: پلاخور نامند. رجوع به درختان جنگلی ثابتی ص 113 و جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 265 و پلاخور و دقزدانه شود
لغت نامه دهخدا
در ذیل جامع التواریخ رشیدی چ بیانی ص 163، 164، 166، 167 و 169، این کلمه آمده و چنین برمی آید که باید ناحیه ای میان سلطانیه و همدان و تبریز باشد
لغت نامه دهخدا
(تِ لِ / تَ لَ)
بنایی از چوب دارای چند طبقه ولی ارتفاع یک طبقه بیش از نیم ذرع نیست. در فرش هر طبقه برگ توت ریخته کرم ابریشم را روی آنها پرورش میکنند. اصلاً این لفظ اصطلاح اهل گیلان است و اکنون در تهران هم استعمال میشود. (فرهنگ نظام). اطاقی دراز که بام آن گالی پوش است و در آن کرم ابریشم را پرورش دهند. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به تلیبار شود، هر چیزی که رویهم ریخته و انبار شده باشد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(اَ بِ رَ)
مژده باد. مژده. مژدگانی
لغت نامه دهخدا
تصویری از انباره
تصویر انباره
پرکردن و انباشتن مخزن، قوه برق
فرهنگ لغت هوشیار
هر چیز که روی هم ریخته و انبار شده باشد، اطاقی دراز که بام آن گالی پوش است و در آن کرم ابریشم را پرورش دهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الجاره
تصویر الجاره
پلاخور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از البشاره
تصویر البشاره
مژده باد مژده باد، مژده خ
فرهنگ لغت هوشیار
((اَ رِ))
دستگاهی که می توان در آن برق ذخیره کرد و در هنگام لزوم از آن استفاده کرد، آکومولاتور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تلمبار
تصویر تلمبار
((تَ لَ))
هر چیز که روی هم ریخته و انبار شده باشد، جایی که در آن کرم ابریشم را پرورش دهند، تلیبار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انباره
تصویر انباره
آکومولاتور، خازن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اوباره
تصویر اوباره
آناکوندا
فرهنگ واژه فارسی سره
پرخوار، پرخور، شکم بنده، شکمو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
الیم، دردآور، دردانگیز، دردناک، مولم، وجیع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برکه ی آب
فرهنگ گویش مازندرانی
بی عار
فرهنگ گویش مازندرانی
پرمحصولی، رویش پیش از اندازه ی گیاه در مزرعه
فرهنگ گویش مازندرانی
زیاد، فراوان، انباشته
فرهنگ گویش مازندرانی
مکانی که برگ و ساقه گیاه اقطی و سرخس را جهت آماده سازی زمین
فرهنگ گویش مازندرانی
اینهمه، کنایه از فراوانی
فرهنگ گویش مازندرانی