جدول جو
جدول جو

معنی القاز - جستجوی لغت در جدول جو

القاز
یا الغاز، نام کوهی بزرگ در جنوب ولایت قسطمونی (ترکیه) است. دامنه های آن از شمال تا قسطمونی و از جنوب تا طوسیه امتداد یافته است. این کوه از یکطرف قسطمونی تا طرف دیگر آن امتداد می یابد. در جنوب و شمال آن رودهایی بسیار جاری است و بیشتر آنها به ’قزل ایرماق’ متصل میشوند. جنگلهای فراوانی نیز دارد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از الناز
تصویر الناز
(دخترانه)
محبوب مردم، عشق مردم، ایل ناز، موجب نازش ایل، ال (ترکی) + ناز (فارسی)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از القاح
تصویر القاح
آبستن کردن، باردار کردن، بارور ساختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از القا
تصویر القا
مطلبی را به فکر یا ذهن کسی افکندن
القای شبهه: کسی را به اشتباه انداختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الغاز
تصویر الغاز
لغز ها، چیستان ها، کردک ها، جمع واژۀ لغز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الغاز
تصویر الغاز
سخن سربسته گفتن، در ادبیات در فن بدیع چیستان گفتن، اشاره به سوی موصوف مجهولی با بیان صفات او یا با قلب، تصحیف و تبدیل کلمات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از القاب
تصویر القاب
لقب ها، اسامی غیر از نام اصلی که فردی به آن شهرت پیدا کند، جمع واژۀ لقب
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
جمع واژۀ لقب. (اقرب الموارد) (آنندراج). جمع لقب بمعنی بارنامه که دلالت بر مدح یا ذم کند، و فارسیان در محل مفرد استعمال کنند. (از آنندراج). لقبها و پاچنامه ها و خطابهایی که برای توقیر و تعظیم کسی پیش ازاسم او ذکر میکنند. (ناظم الاطباء). نامهایی که دلالت بر مدح یا ذم کنند. رجوع به لقب شود:
مفاخر ملکان زمانه از لقب است
بدوست باز همیشه مفاخر القاب.
مسعودسعد.
نصیب دولت و ملت ز خویشتن داری
درست کردی بر خویشتن همه القاب.
مسعودسعد.
و دیباچۀ آن رابه القاب مجلس ما مطرز گردانید. (کلیله و دمنه). و منابر اسلام را شرقاً و غرباً بفروبهاء القاب میمون مزین گرداناد. (کلیله و دمنه). و چون منابر خراسان بفر القاب همایون امیرالمؤمنین القادر باﷲ زیب و زینت گرفت... (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 309). منابر بذکر القاب میمون او بیاراستند. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 339).
نقش دیوار خانه ای تو هنوز
گر همین صورتی و القابی.
سعدی.
شد وقت که گرمی هوا تاب شود
باد سحری سموم القاب شود....
حسن هروی (از آنندراج).
- القاب دادن، در تداول عامیانۀ فارسی زبانان، با طول و تفصیل گفتن و یاد کردن چیزی
لغت نامه دهخدا
(لَقْ قا)
رتیلاء سیاه بیابان. (دزی)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
پیوسته آب صافی و خوش خوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). پیوسته نقز (= آب صافی و گوارا) خوردن. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
مردم اوباش.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ لقف. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). کناره های چاه و حوض. رجوع به لقف شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
فروبرانیدن. (تاج المصادر بیهقی). لقمه فروخورانیدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). لقمه خورانیدن کسی را. تلقیم. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
زود یاد گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). فراگرفتن و حفظ کردن سخنی بشتاب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ لقوه، لقوه، لقی ̍. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به همین کلمه ها شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بیفکندن. (تاج المصادر بیهقی). افکندن. (ترجمان علامۀ تهذیب عادل) (منتهی الارب) (غیاث اللغات). گویند: اءلقه من یدک، یعنی آن را از دست خود بیفکن، و ألق به من یدک، و ألقیت الیه الموده (و بالموده) ، یعنی دوستی خود را به وی القا کردم، یا دوستی او را بر دل گرفتم. (از منتهی الارب). فروانداختن و افکندن. (آنندراج). انداختن.
لغت نامه دهخدا
(اِ رِ)
چیستان گفتن و سخن سربسته آوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). کلام مبهم و مشکل گفتن.
لغت نامه دهخدا
(اِ)
گشن دادن خرمابن را. (منتهی الارب) (از آنندراج). عمل لقاح کردن به خرما. رجوع به لقاح شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ لغز، لغز، لغز، لغز. (منتهی الارب) (قطر المحیط). رجوع به هریک از کلمه های مذکور شود.
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
سپوختن ملخ دم را بزمین تا بیضه نهد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، شتاب کردن، برآمدن بر کوه، بر سر درخت نشستن، بلند برآمدن بر هوا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
چسبانیدن. (منتهی الارب). بستن و استوار کردن چیزی و چسبانیدن آن. (از اقرب الموارد) ، جستن و طلب کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، لازم گردانیدن راه را به کسی. (منتهی الارب) (آنندراج). واداشتن کسی به رفتن راهی. (از اقرب الموارد) ، چشانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). یقال: ماالسمته، یعنی او را نچشانیدم. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
چیستان گویی سربسته گویی جمع لغز چیستانها. الف هزار (1000)، جمع آلاف الوف، هزاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از القاب
تصویر القاب
جمع لقب
فرهنگ لغت هوشیار
بارگیری، آموزاندن، یاد دادن، افکندن، رسانیدن، آموختن، فرازبان دادن، در افکندن، کسی را باشتباه افکندن بیفکندن
فرهنگ لغت هوشیار
آبستن کردن باردار کردن گشن دادن آبستن کردن گشن دادن باردار کردن بارور ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از القان
تصویر القان
زود یاد گیری فراگیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از القاء
تصویر القاء
((اِ))
یاد دادن، افکندن، انداختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از القاب
تصویر القاب
جمع لقب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از القاح
تصویر القاح
((اِ))
آبستن کردن، جفت گیری
فرهنگ فارسی معین
آبستن کردن، باردار کردن، بارور ساختن، تلقیح
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آموختن، تلقین
فرهنگ واژه مترادف متضاد