نخستین حرف الفبای فارسی، الف، در حساب ابجد عدد ۱ نام حرف «ا» در الفبای فارسی، به سبب شکل آن شاعران قامت معشوق را در راستی به آن تشبیه می کنند، برای مثال از همه ابجد بر میم و الف شیفته ایم / که به بالا و دهان تو الف ماند و میم (فرخی - ۲۴۶) الف کوفی (کوفیان): حرف الف در خط کوفی، کنایه از هر چیز خمیده، به ویژه قامت
نخستین حرف الفبای فارسی، الف، در حساب ابجد عدد ۱ نام حرف «ا» در الفبای فارسی، به سبب شکل آن شاعران قامت معشوق را در راستی به آن تشبیه می کنند، برای مِثال از همه ابجد بر میم و الف شیفته ایم / که به بالا و دهان تو الف ماند و میم (فرخی - ۲۴۶) الف کوفی (کوفیان): حرف الف در خط کوفی، کنایه از هر چیز خمیده، به ویژه قامت
بمعنی گاو، شهر بن یامینیان بود و آن در شمال غربی اورشلیم بفاصله دو میل واقع است. (از قاموس کتاب مقدس) ، مفلس کردن. (مصادر زوزنی). مضطرب کردن کسی را. (از منتهی الارب) (آنندراج). پناهنده کردن و نیازمند ساختن کسی را. (از اقرب الموارد) ، زمین نشینی بجهت غم و اندوه یا نیازمندی. مسکنت. (از اقرب الموارد)
بمعنی گاو، شهر بن یامینیان بود و آن در شمال غربی اورشلیم بفاصله دو میل واقع است. (از قاموس کتاب مقدس) ، مفلس کردن. (مصادر زوزنی). مضطرب کردن کسی را. (از منتهی الارب) (آنندراج). پناهنده کردن و نیازمند ساختن کسی را. (از اقرب الموارد) ، زمین نشینی بجهت غم و اندوه یا نیازمندی. مسکنت. (از اقرب الموارد)
نام نخستین حرف از حروف تهجی به اصطلاح خاص ’آ’ و ’اء’ یعنی الف مقصوره و ممدوده را گویند و گاه همزه رانیز الف گویند در معنی اعم. این حرف را بصورت ’لا’ (لام الف) ضبط کنند و آن همزۀ ساکنه است و در حساب جمل و حساب ترتیبی نمایندۀ عدد یک باشد رجوع به غیاث اللغات ذیل ’الف’، و ’آ’ در این لغت نامه شود. صاحب قاموس کتاب مقدس گوید: الف حرف اول از حروف ابجدیۀ عربی و عبرانی و یونانی است و حضرت مسیح بطریق استعاره و مجاز میفرماید: ’منم الف و یاء ابتدا و انتها، اول و آخر’. و یهودیان نیز چون خواهند که بدایت و نهایت چیزی را بیان کنند گویند: از الف تا تاء تمت - انتهی. و رجوع به همین قاموس شود. صاحب نفایس الفنون (ص 12 و 13) در تحریر الف آرد: در خط متبع مقدار الف کمتر از شش نقطه نشاید و هر دو طرف وحشی و انسی قلم رادر کتابت دو مدخل باشد، در نیمۀ بالا به انسی و در نیمۀ زیرین به وحشی، تا مرکز الف که آخر است باریکتر باشد، و گویند شکل الف خطی است منتصب مستقیم که مایل به استلقاء و انکباب باشد و مرکز الف را در محقق منعطف نگردانند و الف نسخ را تطریز نکنند بخلاف محقق و ثلث که آن را تطریز اولی بود - انتهی: زمان چیست بنگر چرا سال گشت الف نقطه چون بود و چون دال گشت ؟ اسدی. خاک و بادی که با تو مختلف است خاک بی الف و باد بی الف است. نظامی. - از الف آدم تا میم مسیح، یعنی از زمان آدم تا زمان عیسی علیهم االسلام. (از مؤید الفضلاء) (از ناظم الاطباء). - الف از با ندانستن یا نشناختن، کنایه از نادان و بیسواد بودن. (از انجمن آرا) : اگر خود هفت سبع از بر بخوانی چو آشفتی الف از با ندانی. سعدی. هنوز از الف با ندانسته عقلم بزد راه دانش که اینت نه درخور. صاحب دیوان علی آبادی (از انجمن آرا). نظیر اینست بیت زیر: ندانسته از دفتردین الف نخوانده بجز باب لاینصرف. سعدی (بوستان). - الف استوا. رجوع به همین ترکیب شود. - الف اقلیم، اقلیم اول از هفت اقلیم. (ناظم الاطباء). - الف بر خاک کسی یا بر زمین کشیدن، در مذهب امامیه رسم است که میت را در خاک دفن کرده هفت بار سورۀ انا انزلناه خوانند و هر بار بر قبر الف کشند. (از غیاث اللغات) (آنندراج). و رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 134 شود: بر خاک ما بجای الف تیغ میکشد خصم سیه دلی که پی ما گرفته است. صائب تبریزی (از آنندراج). - ، در دفاترسلاطین هند، داغی باشد که بر اسبان تابین امرا کنند. (آنندراج) : سماجت حاصل دنیا و دینشان الف داغ لوندی بر سرینشان. ملافوقی یزدی (از آنندراج)
نام نخستین حرف از حروف تهجی به اصطلاح خاص ’آ’ و ’اء’ یعنی الف مقصوره و ممدوده را گویند و گاه همزه رانیز الف گویند در معنی اعم. این حرف را بصورت ’لا’ (لام الف) ضبط کنند و آن همزۀ ساکنه است و در حساب جمل و حساب ترتیبی نمایندۀ عدد یک باشد رجوع به غیاث اللغات ذیل ’الف’، و ’آ’ در این لغت نامه شود. صاحب قاموس کتاب مقدس گوید: الف حرف اول از حروف ابجدیۀ عربی و عبرانی و یونانی است و حضرت مسیح بطریق استعاره و مجاز میفرماید: ’منم الف و یاء ابتدا و انتها، اول و آخر’. و یهودیان نیز چون خواهند که بدایت و نهایت چیزی را بیان کنند گویند: از الف تا تاء تمت - انتهی. و رجوع به همین قاموس شود. صاحب نفایس الفنون (ص 12 و 13) در تحریر الف آرد: در خط متبع مقدار الف کمتر از شش نقطه نشاید و هر دو طرف وحشی و انسی قلم رادر کتابت دو مدخل باشد، در نیمۀ بالا به انسی و در نیمۀ زیرین به وحشی، تا مرکز الف که آخر است باریکتر باشد، و گویند شکل الف خطی است منتصب مستقیم که مایل به استلقاء و انکباب باشد و مرکز الف را در محقق منعطف نگردانند و الف نسخ را تطریز نکنند بخلاف محقق و ثلث که آن را تطریز اولی بود - انتهی: زمان چیست بنگر چرا سال گشت الف نقطه چون بود و چون دال گشت ؟ اسدی. خاک و بادی که با تو مختلف است خاک بی الف و باد بی الف است. نظامی. - از الف آدم تا میم مسیح، یعنی از زمان آدم تا زمان عیسی علیهم االسلام. (از مؤید الفضلاء) (از ناظم الاطباء). - الف از با ندانستن یا نشناختن، کنایه از نادان و بیسواد بودن. (از انجمن آرا) : اگر خود هفت سبع از بر بخوانی چو آشفتی الف از با ندانی. سعدی. هنوز از الف با ندانسته عقلم بزد راه دانش که اینت نه درخور. صاحب دیوان علی آبادی (از انجمن آرا). نظیر اینست بیت زیر: ندانسته از دفتردین الف نخوانده بجز باب لاینصرف. سعدی (بوستان). - الف استوا. رجوع به همین ترکیب شود. - الف اقلیم، اقلیم اول از هفت اقلیم. (ناظم الاطباء). - الف بر خاک کسی یا بر زمین کشیدن، در مذهب امامیه رسم است که میت را در خاک دفن کرده هفت بار سورۀ انا انزلناه خوانند و هر بار بر قبر الف کشند. (از غیاث اللغات) (آنندراج). و رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 134 شود: بر خاک ما بجای الف تیغ میکشد خصم سیه دلی که پی ما گرفته است. صائب تبریزی (از آنندراج). - ، در دفاترسلاطین هند، داغی باشد که بر اسبان تابین امرا کنند. (آنندراج) : سماجت حاصل دنیا و دینشان الف داغ لوندی بر سرینشان. ملافوقی یزدی (از آنندراج)
همان ملیم یا ملیماست که جزئی از الف (واحد پول عربی) است. رجوع به ملیم و النقودالعربیه ص 176 شود، (مص از لفاء) باقی گذاشتن. (منتهی الارب) (آنندراج). ابقاء. (اقرب الموارد)
همان ملیم یا ملیماست که جزئی از اَلف (واحد پول عربی) است. رجوع به ملیم و النقودالعربیه ص 176 شود، (مص از لفاء) باقی گذاشتن. (منتهی الارب) (آنندراج). ابقاء. (اقرب الموارد)
در روایات اساطیری اسکاندیناو قدیم نام رب النوعهای هوا و آتش و زمین و جز آن بود. الفهای نور موکل خیر و الفهای ظلمت موکل شر بودند. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود
در روایات اساطیری اسکاندیناو قدیم نام رب النوعهای هوا و آتش و زمین و جز آن بود. الفهای نور موکل خیر و الفهای ظلمت موکل شر بودند. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود
خوگر شدن. (مقدمۀ لغت میرسید شریف جرجانی ص 2) (غیاث اللغات). الف گرفتن. (مصادر زوزنی). خوگر شدن و دوستی. (غیاث اللغات) (آنندراج). الفت. (ذیل اقرب الموارد). دوستی و مؤانست. (از المنجد). الف نیز به همین معنی است. (از غیاث اللغات). خوگری. خو گرفتن با. دوست گرفتن کسی را. خو کردن به چیزی یا به مکانی. انس گرفتن به کسی یا بجایی. الفت گرفتن: سلطان فرمود تا امیرک سپاهدار خمارچی را بخواندند و وی شراب نیکو خوردی و اریارق را بر سر او الفی تمام بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 225). و نزدیک وی میباش که وی را با تو الفی تمام است. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 225). در جمله بدان نسخت الفی افتاد. (کلیله و دمنه). و من بنده را بر مجالست و دیدار و مذاکرات و گفتار ایشان الفی تازه گشته بود. (کلیله و دمنه). در این مقام این شتر اجنبی است، نه ما را با او الفی و نه ملک را از او فراغی. (کلیله و دمنه). در میان اهل اسلام جماعتی پیدا شدند که ضمایر ایشان را با دین اسلامی الفی نبود. (جهانگشای جوینی). هزار دادن. (مصادر زوزنی). هزار بخشیدن. (از اقرب الموارد).
خوگر شدن. (مقدمۀ لغت میرسید شریف جرجانی ص 2) (غیاث اللغات). الف گرفتن. (مصادر زوزنی). خوگر شدن و دوستی. (غیاث اللغات) (آنندراج). الفت. (ذیل اقرب الموارد). دوستی و مؤانست. (از المنجد). اَلَف نیز به همین معنی است. (از غیاث اللغات). خوگری. خو گرفتن با. دوست گرفتن کسی را. خو کردن به چیزی یا به مکانی. انس گرفتن به کسی یا بجایی. الفت گرفتن: سلطان فرمود تا امیرک سپاهدار خمارچی را بخواندند و وی شراب نیکو خوردی و اریارق را بر سر او الفی تمام بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 225). و نزدیک وی میباش که وی را با تو الفی تمام است. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 225). در جمله بدان نسخت الفی افتاد. (کلیله و دمنه). و من بنده را بر مجالست و دیدار و مذاکرات و گفتار ایشان الفی تازه گشته بود. (کلیله و دمنه). در این مقام این شتر اجنبی است، نه ما را با او الفی و نه ملک را از او فراغی. (کلیله و دمنه). در میان اهل اسلام جماعتی پیدا شدند که ضمایر ایشان را با دین اسلامی الفی نبود. (جهانگشای جوینی). هزار دادن. (مصادر زوزنی). هزار بخشیدن. (از اقرب الموارد).
خو کردن و دوستی، و به لفظ دادن و نهادن و کردن استعمال میشود. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). و نیز با یافتن و داشتن صرف شود. الفه. انس گرفتن و دوستی. (از اقرب الموارد). خوگرفتگی. (صراح). خو گرفتن به کسی. خوگرشدن. خوگری. انس. همدمی. آمیزش. با هم آمیختن. سازواری. الف. رجوع به الفه شود: بندگان را بدان فرستاد تا الفت و موافقت زیادت گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 518). خوبتر آنست که ما توسط کنیم از دو جانب تا الفت بجای خویش بازشود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 688). دو مهتر (قدرخان و محمود) باز گذشته بسی رنج بر خاطرهای پاکیزۀ خویش نهادند تا چنان الفتی و موافقتی و دوستی و مشارکتی بپای شد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 72). جز که سخن یافتن ملک را هیچ نه مایه ست و نه نیز الفت است. ناصرخسرو. امیر منوچهر پدر را از روی الفت گفت... (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 372). نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت. حافظ.
خو کردن و دوستی، و به لفظ دادن و نهادن و کردن استعمال میشود. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). و نیز با یافتن و داشتن صرف شود. الفه. انس گرفتن و دوستی. (از اقرب الموارد). خوگرفتگی. (صراح). خو گرفتن به کسی. خوگرشدن. خوگری. انس. همدمی. آمیزش. با هم آمیختن. سازواری. اِلف. رجوع به اُلفَه شود: بندگان را بدان فرستاد تا الفت و موافقت زیادت گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 518). خوبتر آنست که ما توسط کنیم از دو جانب تا الفت بجای خویش بازشود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 688). دو مهتر (قدرخان و محمود) باز گذشته بسی رنج بر خاطرهای پاکیزۀ خویش نهادند تا چنان الفتی و موافقتی و دوستی و مشارکتی بپای شد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 72). جز که سخن یافتن ملک را هیچ نه مایه ست و نه نیز الفت است. ناصرخسرو. امیر منوچهر پدر را از روی الفت گفت... (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 372). نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت. حافظ.
محمود کعت، ابن حاج متوکل کعت کرمنی تنبکتی دعکری. او راست: تاریخ الفتاش فی اخبار البلدان والجیوش و اکابرالناس. و یکی از احفاد او بدین کتاب ذیلی نوشته است. تاریخ الفتاش بکوشش استاد هوداس و داماد او موریس و لافرس در پاریس به سال 1913 میلادی چاپ شده است. (از معجم المطبوعات ج 1 ستون 464)
محمود کعت، ابن حاج متوکل کعت کرمنی تنبکتی دعکری. او راست: تاریخ الفتاش فی اخبار البلدان والجیوش و اکابرالناس. و یکی از احفاد او بدین کتاب ذیلی نوشته است. تاریخ الفتاش بکوشش استاد هوداس و داماد او موریس و لافرس در پاریس به سال 1913 میلادی چاپ شده است. (از معجم المطبوعات ج 1 ستون 464)
تثنیۀ الف. دو هزار. الفین. رجوع به الفین شود: سال سیصد سرخ می خور سال سیصد زردمی لعل می الفین شهر والعصیر الفی سنه. منوچهری، بمعنی بلای سخت و نکبت و مهلکه. رجوع به قارعه شود: شاه آمد تا ببیند واقعه یافت آنجا زلزله والقارعه. مولوی
تثنیۀ اَلْف. دو هزار. الفین. رجوع به الفین شود: سال سیصد سرخ می خور سال سیصد زردمی لعل می الفین شهر والعصیر الفی سنه. منوچهری، بمعنی بلای سخت و نکبت و مهلکه. رجوع به قارعه شود: شاه آمد تا ببیند واقعه یافت آنجا زلزله والقارعه. مولوی
قچقار شاخ درهم پیچیده یا یک شاخ خمیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنکه سرویش بهم پیچیده باشد. (مهذب الاسماء) (از تاج المصادر بیهقی). آنکه سروش بر هم پیچیده باشد. (مصادر زوزنی). تیس (آهو، گوسفند و بز کوهی نر) که یک شاخ آن خمیده باشد. (از اقرب الموارد).
قچقار شاخ درهم پیچیده یا یک شاخ خمیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنکه سرویش بهم پیچیده باشد. (مهذب الاسماء) (از تاج المصادر بیهقی). آنکه سروش بر هم پیچیده باشد. (مصادر زوزنی). تیس (آهو، گوسفند و بز کوهی نر) که یک شاخ آن خمیده باشد. (از اقرب الموارد).