جمع واژۀ علف، خورش ستور. (منتهی الارب). جمع واژۀ علف. خورشهای ستوران و جز آن. (آنندراج). جمع واژۀ علف، آنچه طعام چارپایان کنند. (از اقرب الموارد). علاف. علوفه. و رجوع به کلمات مزبور شود
جَمعِ واژۀ عَلَف، خورش ستور. (منتهی الارب). جَمعِ واژۀ علف. خورشهای ستوران و جز آن. (آنندراج). جَمعِ واژۀ عَلَف، آنچه طعام چارپایان کنند. (از اقرب الموارد). عِلاف. عُلوفَه. و رجوع به کلمات مزبور شود
جمع واژۀ ضعف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (دهار). دوچندها. (غیاث). جمع واژۀ ضعف، بمعنی دوچندان و زیادتر. (ناظم الاطباء). دوچندان ها. دوبرابرها. چندین برابر. رجوع به ضعف شود: اضعاف حرفهایی کز شعر من شنیدی نیکیت باد و رحمت شادیت شادخواری. منوچهری. سلطان در مقابلۀ آن اضعاف الطاف تقدیم فرمود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 292). بعد از آن قلعۀ آمویه و اضعاف آن ارزانی داریم. (جهانگشای جوینی) ، اضمار زمین مرد را، غایب کردن یا از دیده نهان ساختن وی را بسفر یا بمرگ. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه). پوشیدن مرد را بسفر یا بموت. (از منتهی الارب). پوشیدن مرد را زمین بسفر و یا بمرگ، یقال: اضمرت الارض الرجل. (از ناظم الاطباء) ، اضمار فرس را، لاغرکردن اسب را. (از اقرب الموارد). اندک علف دادن اسب را بعد فربهی و لاغر کردن آن را. (از منتهی الارب) (آنندراج). باریک میان کردن. (تاج المصادر بیهقی) ، اضمار شی ٔ، استقصای آن. اضمار خبر، به نهایت رسیدن آن. استقصای آن، اضمار چیزی درنفس خود، عزم کردن بر آن. (از اقرب الموارد) ، ضمیر آوردن برای اسمی در کلام. (غیاث) (آنندراج). از جمله معانی اضمار در نزد اهل عربیت آوردن ضمیر است، و ضمیر را مضمر نیز خوانند و آن اسمی است که از متکلم یا مخاطب یا غایب کنایه آورده شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به ضمیر و مضمر شود، فروگذاشتن چیزی به ابقای اثر آن. اسقاط چیزی نه در معنی. (از تعریفات جرجانی). از جملۀ انواع اضمار حذف است. مولوی عبدالحکیم در حاشیۀ شرح مواقف در آخر موقف نخست آرد: اضمار بر اطلاق اعم است از مجاز بنقصان، زیرا در مجاز بنقصان تغییر کردن اعراب بسبب حذف معتبر است در صورتی که در اضمار چنین نیست مانند: اضرب بعصاک الحجر فانفجرت، ای فضرب - انتهی. و مانند این در قرآن بسیاراست، و میان اضمار و حذف فرق گذاشته اند و گویند: مضمر چیزی است که از آن اثری در سخن باشد چون: والقمر قدرناه. و محذوف آن است که اثری از آن در سخن نباشد، مانند: و اسئل القریه، ای اهلها... و در مکمل آمده است که حذف چیزی است که ذکر آن در لفظ و نیت فروگذاشته شود بسبب استقلال سخن بدون آن، مانند: اعطیت زیداً که به مفعول اول اکتفا میشود و مفعول دوم حذف می گردد. و اضمار چیزی است که در لفظ فروگذاشته می شود ولی در نیت و تقدیر بدان اراده می شود، چون: و اسئل القریه، یعنی اهل قریه که ’اهل’ در لفظ فروگذاشته شده در حالی که بدان اراده می شود زیرا پرسش از قریه محال است - انتهی. (از کشاف اصطلاحات الفنون) : چند از این الفاظ و اضمار و مجاز سوز خواهم سوز با آن سوز ساز. مولوی. ، اضمار شاعر، آوردن اضمار در شعرش. (از اقرب الموارد). (اصطلاح عروض) به نهایت رسیدن و ساکن گردانیدن تای متفاعلن را در بحر کامل. (ناظم الاطباء) (آنندراج). ساکن کردن حرف دوم است چون اسکان تاء متفاعلن، تا متفاعلن باقی بماند و آنگاه به مستفعلن نقل شود و آن را مضمر خوانند. (از تعریفات جرجانی). و رجوع به مضمرشود. اسکان یکی از دو حرف متحرک از جزئی است چنانکه در عنوان شرف است و اصطلاح عروضیان بر این قاعده مبتنی است و در برخی از رسایل عروض عربی آمده است که اضمار و وقص تنها در متفاعلن باشد - انتهی. و رکنی را که در آن اضمار روی دهد مضمر خوانند همچون اسکان تاء متفاعلن که متفاعلن بجای ماند و سپس به مستفعلن نقل شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). - اسرار واجب الاضمار، رازهایی که پنهان داشتن آنها سزاوار است و نشاید آنها را آشکار کردن. (ناظم الاطباء). - اضمار بر شریطۀ تفسیر، در نزد نحویان، عبارت از حذف عامل اسم بشرط تفسیر آن عامل به مابعد آن است و آن اسم را مضمر بر شریطۀ تفسیر نامند یا مضمری که عامل آن بر شریطۀ تفسیر است. و این اسم گاه مرفوع به فعل مضمری است که اسم ظاهر آن را تفسیر کند چون: هل زید خرج، که رفع زید به فعل مضمری است که فعل ظاهر آن را تفسیر کند، یعنی: هل خرج زید خرج و رفع آن به ابتدا (مبتدابودن) نیست زیرا ’هل’ اقتضا می کند که پس از آن فعل باشد، و جز بندرت اسم پس از آن نیاید. کلمه های: لو وان و اذا و هلا و الا و مانند اینها نیز در حکم ’هل’باشد، چه در آنها نیز چنین اقتضا می کند که فعل پس از آنها بیاید. و اسم مزبور گاه منصوب است چون: عبداﷲضربته، که عبداﷲ منصوب به اضمار فعلی است که فعل ظاهر آن را تفسیر کند بدین سان: ضربت عبداﷲ ضربته (در الضوء چنین است). (از کشاف اصطلاحات الفنون). - اضمار قبل از ذکر، در پنج موضع رواست:1- در ضمیر شأن چون: هو زید قائم. 2- در ضمیر رب ّ مانند: ربّه رجلاً. 3- در ضمیر نعم چون: نعم رجلاً زیدٌ. 4- در تنازع دو فعل مانند: ضربنی و اکرمنی زید. 5- در بدل مظهر از مضمر مانند: ضربته زیداً. (از تعریفات جرجانی). - اضمار کردن، پنهان کردن. (ناظم الاطباء). مضمر کردن. نهفتن. - ، پنداشتن. ظن کردن. گمان کردن. (یادداشت مؤلف). - اضمار ما فی الضمیر، نهان کردن آنچه در دل بود. (ناظم الاطباء). - اضمار محرف، در تداول منطق بر مغالطاتی اطلاق شود که مقبول باشند برحسب ظن. خواجه نصیر آرد: و بباید دانست که مغالطات چون مقبول بود، بحسب ظن واقع باشد در این صناعت و مغالطه نبود، و آنرا اضمار محرف خوانند. مثلاً از اشتراک اسم در مدح سگ گویند: نمی بینی که کلب بر آسمان روشنترین ستاره است، و از ترکیب و تفصیل گویند: فلان خوب هجا میشناسد پس نامه برتواند خواند. و از اخذ ما بالعرض گویند: همیشه باید که با مردم درمی چند بود استظهار را، که یزدجرد را چون دو درم نداشت بکشتند. و از لواحق گویند: فلان زینت بکار میدارد، پس قصد فجور دارد. و از اخذما لیس بعله گویند: فلان مبارک قدم است که نارسیده فلان کار برآمد و همچنین بضد. (اساس الاقتباس ص 572)
جَمعِ واژۀ ضِعْف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (دهار). دوچندها. (غیاث). جَمعِ واژۀ ضِعْف، بمعنی دوچندان و زیادتر. (ناظم الاطباء). دوچندان ها. دوبرابرها. چندین برابر. رجوع به ضِعْف شود: اضعاف حرفهایی کز شعر من شنیدی نیکیت باد و رحمت شادیت شادخواری. منوچهری. سلطان در مقابلۀ آن اضعاف الطاف تقدیم فرمود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 292). بعد از آن قلعۀ آمویه و اضعاف آن ارزانی داریم. (جهانگشای جوینی) ، اضمار زمین مرد را، غایب کردن یا از دیده نهان ساختن وی را بسفر یا بمرگ. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه). پوشیدن مرد را بسفر یا بموت. (از منتهی الارب). پوشیدن مرد را زمین بسفر و یا بمرگ، یقال: اضمرت الارض ُ الرجل. (از ناظم الاطباء) ، اضمار فرس را، لاغرکردن اسب را. (از اقرب الموارد). اندک علف دادن اسب را بعد فربهی و لاغر کردن آن را. (از منتهی الارب) (آنندراج). باریک میان کردن. (تاج المصادر بیهقی) ، اضمار شی ٔ، استقصای آن. اضمار خبر، به نهایت رسیدن آن. استقصای آن، اضمار چیزی درنفس خود، عزم کردن بر آن. (از اقرب الموارد) ، ضمیر آوردن برای اسمی در کلام. (غیاث) (آنندراج). از جمله معانی اضمار در نزد اهل عربیت آوردن ضمیر است، و ضمیر را مضمر نیز خوانند و آن اسمی است که از متکلم یا مخاطب یا غایب کنایه آورده شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به ضمیر و مضمر شود، فروگذاشتن چیزی به ابقای اثر آن. اسقاط چیزی نه در معنی. (از تعریفات جرجانی). از جملۀ انواع اضمار حذف است. مولوی عبدالحکیم در حاشیۀ شرح مواقف در آخر موقف نخست آرد: اضمار بر اطلاق اعم است از مجاز بنقصان، زیرا در مجاز بنقصان تغییر کردن اعراب بسبب حذف معتبر است در صورتی که در اضمار چنین نیست مانند: اضرب بعصاک الحجر فانفجرت، ای فضرب - انتهی. و مانند این در قرآن بسیاراست، و میان اضمار و حذف فرق گذاشته اند و گویند: مضمر چیزی است که از آن اثری در سخن باشد چون: والقمر قدرناه. و محذوف آن است که اثری از آن در سخن نباشد، مانند: و اسئل القریه، ای اهلها... و در مکمل آمده است که حذف چیزی است که ذکر آن در لفظ و نیت فروگذاشته شود بسبب استقلال سخن بدون آن، مانند: اعطیت زیداً که به مفعول اول اکتفا میشود و مفعول دوم حذف می گردد. و اضمار چیزی است که در لفظ فروگذاشته می شود ولی در نیت و تقدیر بدان اراده می شود، چون: و اسئل القریه، یعنی اهل قریه که ’اهل’ در لفظ فروگذاشته شده در حالی که بدان اراده می شود زیرا پرسش از قریه محال است - انتهی. (از کشاف اصطلاحات الفنون) : چند از این الفاظ و اضمار و مجاز سوز خواهم سوز با آن سوز ساز. مولوی. ، اضمار شاعر، آوردن اضمار در شعرش. (از اقرب الموارد). (اصطلاح عروض) به نهایت رسیدن و ساکن گردانیدن تای مُتَفاعلن را در بحر کامل. (ناظم الاطباء) (آنندراج). ساکن کردن حرف دوم است چون اسکان تاء مُتَفاعلن، تا متْفاعلن باقی بماند و آنگاه به مستفعلن نقل شود و آن را مضمر خوانند. (از تعریفات جرجانی). و رجوع به مضمرشود. اسکان یکی از دو حرف متحرک از جزئی است چنانکه در عنوان شرف است و اصطلاح عروضیان بر این قاعده مبتنی است و در برخی از رسایل عروض عربی آمده است که اضمار و وقص تنها در متفاعلن باشد - انتهی. و رکنی را که در آن اضمار روی دهد مُضْمَر خوانند همچون اسکان تاء مُتَفاعلن که متْفاعلن بجای ماند و سپس به مستفعلن نقل شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). - اسرار واجب الاضمار، رازهایی که پنهان داشتن آنها سزاوار است و نشاید آنها را آشکار کردن. (ناظم الاطباء). - اضمار بر شریطۀ تفسیر، در نزد نحویان، عبارت از حذف عامل اسم بشرط تفسیر آن عامل به مابعد آن است و آن اسم را مضمر بر شریطۀ تفسیر نامند یا مضمری که عامل آن بر شریطۀ تفسیر است. و این اسم گاه مرفوع به فعل مضمری است که اسم ظاهر آن را تفسیر کند چون: هل زید خرج، که رفع زید به فعل مضمری است که فعل ظاهر آن را تفسیر کند، یعنی: هل خرج زید خرج و رفع آن به ابتدا (مبتدابودن) نیست زیرا ’هل’ اقتضا می کند که پس از آن فعل باشد، و جز بندرت اسم پس از آن نیاید. کلمه های: لو واِن و اذا و هلا و الا و مانند اینها نیز در حکم ’هل’باشد، چه در آنها نیز چنین اقتضا می کند که فعل پس از آنها بیاید. و اسم مزبور گاه منصوب است چون: عبداﷲضربته، که عبداﷲ منصوب به اضمار فعلی است که فعل ظاهر آن را تفسیر کند بدین سان: ضربت عبداﷲ ضربته (در الضوء چنین است). (از کشاف اصطلاحات الفنون). - اضمار قبل از ذکر، در پنج موضع رواست:1- در ضمیر شأن چون: هو زید قائم. 2- در ضمیر رُب َّ مانند: رُبَّه رجلاً. 3- در ضمیر نِعْم َ چون: نِعْم َ رجلاً زیدٌ. 4- در تنازع دو فعل مانند: ضربنی و اکرمنی زید. 5- در بدل مُظْهِر از مضمر مانند: ضربته زیداً. (از تعریفات جرجانی). - اضمار کردن، پنهان کردن. (ناظم الاطباء). مضمر کردن. نهفتن. - ، پنداشتن. ظن کردن. گمان کردن. (یادداشت مؤلف). - اضمار ما فی الضمیر، نهان کردن آنچه در دل بود. (ناظم الاطباء). - اضمار محرف، در تداول منطق بر مغالطاتی اطلاق شود که مقبول باشند برحسب ظن. خواجه نصیر آرد: و بباید دانست که مغالطات چون مقبول بود، بحسب ظن واقع باشد در این صناعت و مغالطه نبود، و آنرا اضمار محرف خوانند. مثلاً از اشتراک اسم در مدح سگ گویند: نمی بینی که کلب بر آسمان روشنترین ستاره است، و از ترکیب و تفصیل گویند: فلان خوب هجا میشناسد پس نامه برتواند خواند. و از اخذ ما بالعرض گویند: همیشه باید که با مردم درمی چند بود استظهار را، که یزدجرد را چون دو درم نداشت بکشتند. و از لواحق گویند: فلان زینت بکار میدارد، پس قصد فجور دارد. و از اخذما لیس بعله گویند: فلان مبارک قدم است که نارسیده فلان کار برآمد و همچنین بضد. (اساس الاقتباس ص 572)
برآوردن. گزاردن: اسعاف حاجت، برآوردن حاجت. روا کردن حاجت. (تاج المصادر بیهقی) (مجمل اللغه). روا کردن. (غیاث). قضا کردن حاجت: اسعف بحاجته: از آنجا که اریحیت طبع و کرم، نهاد آن پادشاه بود این دعوت را اجابت کرده باسعاف طلبت و انجاح حاجت او زبان داد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 28). سلطان بفرمود تا ملتمس او به اسعاف مقرون داشتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 347). ملتمس ایشان به اسعاف پیوست و دعوت ایشان را اجابت کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 207). سلطان را به اسعاف سؤل و انجاح مأمول او سمح العنان یافت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 376). امتثال امر سلطان واجب است و اسعاف ملتمسات ارباب حوایج لازم. (جهانگشای جوینی). سلطان ملتمس ایشان را به اسعاف مقرون کرد و اجازت داد. (جهانگشای جوینی). منتجب الدین برخاست و سلطان را گفت که بنده را یک التماس است، اگر مبذول افتد. سلطان باسعاف آن وعده فرمود. (جهانگشای جوینی).
برآوردن. گزاردن: اسعاف حاجت، برآوردن حاجت. روا کردن حاجت. (تاج المصادر بیهقی) (مجمل اللغه). روا کردن. (غیاث). قضا کردن حاجت: اسعف بحاجته: از آنجا که اریحیت طبع و کرم، نهاد آن پادشاه بود این دعوت را اجابت کرده باسعاف طلبت و انجاح حاجت او زبان داد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 28). سلطان بفرمود تا ملتمس او به اسعاف مقرون داشتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 347). ملتمس ایشان به اسعاف پیوست و دعوت ایشان را اجابت کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 207). سلطان را به اسعاف سؤل و انجاح مأمول او سمح العنان یافت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 376). امتثال امر سلطان واجب است و اسعاف ملتمسات ارباب حوایج لازم. (جهانگشای جوینی). سلطان ملتمس ایشان را به اسعاف مقرون کرد و اجازت داد. (جهانگشای جوینی). منتجب الدین برخاست و سلطان را گفت که بنده را یک التماس است، اگر مبذول افتد. سلطان باسعاف آن وعده فرمود. (جهانگشای جوینی).
ستیهیدن. (منتهی الارب). مبالغه کردن و لجاج کردن و ستیهیدن. (آنندراج). الحاف سائل، ستیزه کردن و الحاح و اصرار او درخواستن. (از اقرب الموارد). الحاح کردن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان علامه تهذیب عادل) : لایسألون الناس الحافاً. (قرآن 273/2) ، یعنی از مردمان چیزی نخواهند به الحاح. (کشف الاسرار ج 1 ص 740).
ستیهیدن. (منتهی الارب). مبالغه کردن و لجاج کردن و ستیهیدن. (آنندراج). الحاف سائل، ستیزه کردن و الحاح و اصرار او درخواستن. (از اقرب الموارد). الحاح کردن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان علامه تهذیب عادل) : لایسألون الناس الحافاً. (قرآن 273/2) ، یعنی از مردمان چیزی نخواهند به الحاح. (کشف الاسرار ج 1 ص 740).
جمع واژۀ لیف. (دزی ج 2 ذیل لیف). در فرهنگهای معتبر عربی، لیف اسم جنس و واحد آن لیفه آمده و جمع آن نیز ذکر نشده است. صاحب اقرب الموارد گوید: لیف پوست درخت خرما و مانند آن از قبیل مقل و نارگیل است یا خاص به درخت خرماست، و بهترین آن لیف نارگیل و پس از آن نخل حجازی و بدترین آن مقل است، واحد آن لیفه - انتهی. رجوع به لیف در این لغت نامه و دزی ج 2 ذیل لیف شود.
جَمعِ واژۀ لیف. (دزی ج 2 ذیل لیف). در فرهنگهای معتبر عربی، لیف اسم جنس و واحد آن لیفه آمده و جمع آن نیز ذکر نشده است. صاحب اقرب الموارد گوید: لیف پوست درخت خرما و مانند آن از قبیل مقل و نارگیل است یا خاص به درخت خرماست، و بهترین آن لیف نارگیل و پس از آن نخل حجازی و بدترین آن مقل است، واحد آن لیفه - انتهی. رجوع به لیف در این لغت نامه و دزی ج 2 ذیل لیف شود.