جدول جو
جدول جو

معنی الطن - جستجوی لغت در جدول جو

الطن
(اَ طُ)
تلفظی از آلتون ترکی بمعنی زر. رجوع به الجماهر بیرونی ص 232 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از السن
تصویر السن
زبان آور، فصیح، شخص فصیح و بلیغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از السن
تصویر السن
لسان ها، زبان ها، جمع واژۀ لسان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الآن
تصویر الآن
اکنون، زمان یا لحظه ای که در آن هستیم، این زمان، این هنگام، همین دم، در این وقت، کنون، فی الحال، نون، حالا، اینک، ایدون، فعلاً، بالفعل، ایمه، حالیا، همیدون، عجالتاً، الحال، ایدر، همینک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الکن
تصویر الکن
کسی که زبانش هنگام حرف زدن می گیرد، کندزبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الطف
تصویر الطف
لطیف تر، نرم تر، پاکیزه تر، لطیف ترین
فرهنگ فارسی عمید
(اَلْ لا)
لان:
تف تیغ هندیش هندوستانی
علی الروس در روس و الان نماید.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(اَ)
مشرق و جنوب وی سریر است و مغرب وی روم است و شمال وی دریای کرز و بخاک خزرانست و این ناحیتی است اندر شکستگیها و کوهها و جائی بانعمت و ملکشان ترساست و ایشان را هزار ده است بزرگ و اندر میان ایشان مردمانی اند ترسا و مردمانی بت پرستند و مردمان وی گروهی کوهیند و گروهی دشتی، و لشکر ملک اینجا بشهر خیلان باشد و بندر کاسک و شهر درالان از این ناحیت است. (از حدود العالم). نام ولایتی است از ترکستان و بعضی گویند نام شهری است. (برهان). نام ولایتی از ایران و ترکستان. (شرفنامۀ منیری) :
خبر دهند که چون او رود بحرب عدو
بود به لشکرش اندرشه الان و خزر.
قطران.
چون ز سواد شابران سوی خزر سپه کشد
روس و الان نهند سر خدمت پای شاه را.
خاقانی.
بگرداگرد خرگاه کیانی
فروهشته نمدهای الانی.
نظامی.
رجوع به آلان و اران و لان شود
لغت نامه دهخدا
(اَ طِ)
ماش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بلغت اهل یمن غله ایست که آنرا ماش گویند. (آنندراج) (برهان)
لغت نامه دهخدا
(اَ طَ)
پشت خم و منحنی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ خَ)
مرد ختنه ناکرده. مؤنث آن لخناء. (منتهی الارب) (آنندراج). پسری که ختنه ناکرده باشد. (از اقرب الموارد). ج، لخن (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، برآغالانیدن و ترغیب دادن و تحریض کردن. (منتهی الارب). ترغیب و تحریض کسی. مولع کردن. الذم به (مجهولاً) ، اولعبه، فهو ملذم به. (اقرب الموارد) ، ماندن در جایی: الذم بالمکان، ثبت. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان رودبار بخش معلم کلایۀ شهرستان قزوین، در 30 هزارگزی باختر معلم کلایه. در کوهستان واقع و معتدل است. سکنۀ آن 80 تن شیعه اند و بفارسی سخن میگویند. آب آن از چشمه سار و محصول آنجا غلات و گردو و شغل مردم زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(اَلْ یَ)
نرم. لیّن. ج، الاین. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
از دیه های طارم سفلی (شمال غربی قزوین و جنوب منجیل). رجوع به نزهه القلوب چ لیدن ج 3 ص 65 و جغرافیای سیاسی کیهان ص 373 شود
لغت نامه دهخدا
(اَلْ وَ)
نوعی خرما در جیرفت
لغت نامه دهخدا
(اَ طَ)
فطن تر. زیرک تر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ گَ)
دهی است از دهستان طیبی سرحدی بخش کهگیلویه شهرستان بهبهان در 5 هزارگزی جنوب باختری قلعه رئیسی مرکز دهستان. کوهستانی و سردسیر است و سکنۀ آن 150 تن شیعه هستند که به لری و فارسی سخن میگویند. آب آن از چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات، برنج، پشم، لبنیات، گردو و انار، و شغل اهالی زراعت و حشم داری، صنایع دستی قالیچه و پارچه بافی برای چادر است. راه مالرو دارد. ساکنان آن از طایفۀ طیبی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(اُ کُ)
بخیل و طمعکار و سست. (ناظم الاطباء). آدم خسیس یا جوکی (اشتینگاس).
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ)
دانا و آگاه تر. (ازآنندراج). افطن. هشیارتر. هو الحن من فلان، ای اسبق فهماً منه. و منه: ’لعل احدکم الحن بحجته من الاّخر’، یعنی شاید یکی از شما داناتر و آگاه تر از دیگری بدلیل خویش است. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اَ طُ)
جمع واژۀ بطن. شکمها
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
نرمتر. قیاساً میتوان آن رااسم تفضیل از لدانه دانست: و المرعز، الدن من الصوف لکنه اقل حراره. (مفردات ابن البیطار). مرعزی ثیابه حاره رطبه الدن من الصوف... (مفردات ابن البیطار)
لغت نامه دهخدا
(اِ لُ)
رودخانه ایست در ساحل برتانی در فرانسه بطول 65هزارگزکه بخلیج برست میریزد
لغت نامه دهخدا
(اَ طَ)
رگ بازوی اسب
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
کندزبان. (دهار) (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (مجمل اللغه). مؤنث آن لکناء. (مهذب الاسماء). ج، لکن. (المنجد). کندزبان درمانده بسخن. (منتهی الارب) (آنندراج). شکسته زبان. (مهذب الاسماء). تمنده. (صحاح الفرس). آنکه زبانش در سخن گرفته شود. (غیاث اللغات). صاحب عی در زبان. آنکه زبانش در تکلم بگیرد. گرفته زبان. کژمژزبان. آنکه لکنت زبان دارد:
دو چشم دولت بی تیغ تو بود اعمی
زبان دولت بی مدح تو بود الکن.
مسعودسعد.
از عطارد فصیح تر بودم
چو زحل کرده ای مرا الکن.
مسعودسعد.
ازین نورند غافل چند اعمی
برین نطقند منکر چند الکن.
خاقانی.
هر که را باشد طمع الکن شود
با طمع کی چشم دل روشن شود؟
مولوی
لغت نامه دهخدا
تصویری از الین
تصویر الین
نرم تر نرمخوتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الحن
تصویر الحن
باهوشتر، خوش آواز تر
فرهنگ لغت هوشیار
همین دم اینک هم اکنون ترکی شونده این دم همین دم هم اکنون اکنون، اینک، حالا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الطح
تصویر الطح
بی دندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الطف
تصویر الطف
نازکتر، باریکتر، دقیقتر، پاکیزه تر، خوشتر، بهتر، نرمتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الکن
تصویر الکن
کند زبان، تک زبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقطن
تصویر اقطن
خمیده پشت: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الان
تصویر الان
این دم، اکنون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الکن
تصویر الکن
((اَ کَ))
کسی که دچار لکنت زبان است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الین
تصویر الین
((اَ یَ))
نرم تر، نرمخوتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الان
تصویر الان
اکنون، اینگاه، ایدر، همینگاه، هم اکنون
فرهنگ واژه فارسی سره