اکنون، زمان یا لحظه ای که در آن هستیم، این زمان، این هنگام، همین دم، در این وقت، کنون، فی الحال، نون، حالا، اینک، ایدون، فعلاً، بالفعل، ایمه، حالیا، همیدون، عجالتاً، الحال، ایدر، همینک
اَکنون، زمان یا لحظه ای که در آن هستیم، این زمان، این هنگام، همین دم، در این وقت، کُنون، فِی الحال، نون، حالا، اینَک، ایدون، فِعلاً، بِالفِعل، اِیمِه، حالیا، هَمیدون، عِجالَتاً، اَلحال، ایدَر، هَمینَک
مشرق و جنوب وی سریر است و مغرب وی روم است و شمال وی دریای کرز و بخاک خزرانست و این ناحیتی است اندر شکستگیها و کوهها و جائی بانعمت و ملکشان ترساست و ایشان را هزار ده است بزرگ و اندر میان ایشان مردمانی اند ترسا و مردمانی بت پرستند و مردمان وی گروهی کوهیند و گروهی دشتی، و لشکر ملک اینجا بشهر خیلان باشد و بندر کاسک و شهر درالان از این ناحیت است. (از حدود العالم). نام ولایتی است از ترکستان و بعضی گویند نام شهری است. (برهان). نام ولایتی از ایران و ترکستان. (شرفنامۀ منیری) : خبر دهند که چون او رود بحرب عدو بود به لشکرش اندرشه الان و خزر. قطران. چون ز سواد شابران سوی خزر سپه کشد روس و الان نهند سر خدمت پای شاه را. خاقانی. بگرداگرد خرگاه کیانی فروهشته نمدهای الانی. نظامی. رجوع به آلان و اران و لان شود
مشرق و جنوب وی سریر است و مغرب وی روم است و شمال وی دریای کرز و بخاک خزرانست و این ناحیتی است اندر شکستگیها و کوهها و جائی بانعمت و ملکشان ترساست و ایشان را هزار ده است بزرگ و اندر میان ایشان مردمانی اند ترسا و مردمانی بت پرستند و مردمان وی گروهی کوهیند و گروهی دشتی، و لشکر ملک اینجا بشهر خیلان باشد و بندر کاسک و شهر دراِلان از این ناحیت است. (از حدود العالم). نام ولایتی است از ترکستان و بعضی گویند نام شهری است. (برهان). نام ولایتی از ایران و ترکستان. (شرفنامۀ منیری) : خبر دهند که چون او رود بحرب عدو بود به لشکرش اندرشه الان و خزر. قطران. چون ز سواد شابران سوی خزر سپه کشد روس و الان نهند سر خدمت پای شاه را. خاقانی. بگرداگرد خرگاه کیانی فروهشته نمدهای الانی. نظامی. رجوع به آلان و اران و لان شود
دهی است از دهستان رودبار بخش معلم کلایۀ شهرستان قزوین، در 30 هزارگزی باختر معلم کلایه. در کوهستان واقع و معتدل است. سکنۀ آن 80 تن شیعه اند و بفارسی سخن میگویند. آب آن از چشمه سار و محصول آنجا غلات و گردو و شغل مردم زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است از دهستان رودبار بخش معلم کلایۀ شهرستان قزوین، در 30 هزارگزی باختر معلم کلایه. در کوهستان واقع و معتدل است. سکنۀ آن 80 تن شیعه اند و بفارسی سخن میگویند. آب آن از چشمه سار و محصول آنجا غلات و گردو و شغل مردم زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است از دهستان طیبی سرحدی بخش کهگیلویه شهرستان بهبهان در 5 هزارگزی جنوب باختری قلعه رئیسی مرکز دهستان. کوهستانی و سردسیر است و سکنۀ آن 150 تن شیعه هستند که به لری و فارسی سخن میگویند. آب آن از چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات، برنج، پشم، لبنیات، گردو و انار، و شغل اهالی زراعت و حشم داری، صنایع دستی قالیچه و پارچه بافی برای چادر است. راه مالرو دارد. ساکنان آن از طایفۀ طیبی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان طیبی سرحدی بخش کهگیلویه شهرستان بهبهان در 5 هزارگزی جنوب باختری قلعه رئیسی مرکز دهستان. کوهستانی و سردسیر است و سکنۀ آن 150 تن شیعه هستند که به لری و فارسی سخن میگویند. آب آن از چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات، برنج، پشم، لبنیات، گردو و انار، و شغل اهالی زراعت و حشم داری، صنایع دستی قالیچه و پارچه بافی برای چادر است. راه مالرو دارد. ساکنان آن از طایفۀ طیبی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دانا و آگاه تر. (ازآنندراج). افطن. هشیارتر. هو الحن من فلان، ای اسبق فهماً منه. و منه: ’لعل احدکم الحن بحجته من الاّخر’، یعنی شاید یکی از شما داناتر و آگاه تر از دیگری بدلیل خویش است. (از اقرب الموارد).
دانا و آگاه تر. (ازآنندراج). افطن. هشیارتر. هو الحن من فلان، ای اسبق فهماً منه. و منه: ’لعل احدکم الحن بحجته من الاَّخر’، یعنی شاید یکی از شما داناتر و آگاه تر از دیگری بدلیل خویش است. (از اقرب الموارد).
نرمتر. قیاساً میتوان آن رااسم تفضیل از لدانه دانست: و المرعز، الدن من الصوف لکنه اقل حراره. (مفردات ابن البیطار). مرعزی ثیابه حاره رطبه الدن من الصوف... (مفردات ابن البیطار)
نرمتر. قیاساً میتوان آن رااسم تفضیل از لَدانَه دانست: و المرعز، الدن من الصوف لکنه اقل حراره. (مفردات ابن البیطار). مرعزی ثیابه حاره رطبه الدن من الصوف... (مفردات ابن البیطار)
کندزبان. (دهار) (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (مجمل اللغه). مؤنث آن لکناء. (مهذب الاسماء). ج، لکن. (المنجد). کندزبان درمانده بسخن. (منتهی الارب) (آنندراج). شکسته زبان. (مهذب الاسماء). تمنده. (صحاح الفرس). آنکه زبانش در سخن گرفته شود. (غیاث اللغات). صاحب عی در زبان. آنکه زبانش در تکلم بگیرد. گرفته زبان. کژمژزبان. آنکه لکنت زبان دارد: دو چشم دولت بی تیغ تو بود اعمی زبان دولت بی مدح تو بود الکن. مسعودسعد. از عطارد فصیح تر بودم چو زحل کرده ای مرا الکن. مسعودسعد. ازین نورند غافل چند اعمی برین نطقند منکر چند الکن. خاقانی. هر که را باشد طمع الکن شود با طمع کی چشم دل روشن شود؟ مولوی
کندزبان. (دهار) (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (مجمل اللغه). مؤنث آن لَکناء. (مهذب الاسماء). ج، لُکن. (المنجد). کندزبان درمانده بسخن. (منتهی الارب) (آنندراج). شکسته زبان. (مهذب الاسماء). تمنده. (صحاح الفرس). آنکه زبانش در سخن گرفته شود. (غیاث اللغات). صاحب عی در زبان. آنکه زبانش در تکلم بگیرد. گرفته زبان. کژمژزبان. آنکه لکنت زبان دارد: دو چشم دولت بی تیغ تو بود اعمی زبان دولت بی مدح تو بود الکن. مسعودسعد. از عطارد فصیح تر بودم چو زحل کرده ای مرا الکن. مسعودسعد. ازین نورند غافل چند اعمی برین نطقند منکر چند الکن. خاقانی. هر که را باشد طمع الکن شود با طمع کی چشم دل روشن شود؟ مولوی