جدول جو
جدول جو

معنی الزم - جستجوی لغت در جدول جو

الزم
لازم تر، واجب تر، بایسته تر، لازم ترین
تصویری از الزم
تصویر الزم
فرهنگ فارسی عمید
الزم
(اَ زَ)
از دیه های لاریجان و چراگاه است. (از مازندران و استراباد رابینو ص 114 و ترجمه همین کتاب ص 154)
لغت نامه دهخدا
الزم
(اَ زَ)
لازم تر. (غیاث اللغات) (آنندراج). واجب تر: این کار الزم است.
لغت نامه دهخدا
الزم
لازمتر
تصویری از الزم
تصویر الزم
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قلزم
تصویر قلزم
دریا، حجم بسیار از آب که قسمت وسیعی از زمین را فراگرفته قابل کشتیرانی بوده و به اقیانوس راه داشته باشد، بحر، ژو، زو، راموز، یم، داما
قلزم نگون: کنایه از آسمان در اصل نام دریای سرخ است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملزم
تصویر ملزم
کسی که کاری یا امری بر او واجب گردیده، الزام شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الزام
تصویر الزام
لازم گردانیدن، واجب کردن، واجب ساختن کاری بر کسی، برعهده قرار دادن، لازم گردانیدن بر خود یا بر دیگری، اجبار، ملازم شدن، همراه شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الیم
تصویر الیم
دردناک، دردآورنده، بسیار دردناک
فرهنگ فارسی عمید
در دورۀ قراقویونلو تا قاجاریه راهنمایی که در روستاها مجبور بود رایگان به مامور دیوان خدمت کند و او را از دهی به ده دیگر راهنمایی کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لازم
تصویر لازم
واجب، ضروری
در علوم ادبی در دستور زبان فعلی که با فاعل معنای آن تمام می شود و نیازی به مفعول ندارد
پیوسته
ثابت، پایدار
لازم آمدن: واجب شدن
لازم داشتن: چیزی را خواستن و به آن احتیاج داشتن
لازم دانستن: ضروری دانستن، احتیاج داشتن
لازم شدن: واجب شدن
لازم شمردن: واجب دانستن
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
لازم کردن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان علامۀ جرجانی تهذیب عادل) (آنندراج). واجب و لازم گردانیدن. (منتهی الارب). لازم گردانیدن بر خود یا بر غیر. (غیاث اللغات). اثبات و ادامۀ چیزی. (از اقرب الموارد) :
هم رقعه دوختن به و الزام کنج صبر
کز بهر جامه رقعه بر خواجگان نبشت.
سعدی (گلستان).
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
بعیر ازلم، شتر کنارۀ گوش بریده. مؤنث: زلماء. (منتهی الارب) ، جای جای برآمدن گیاه و برابر ناشدن آن، بزرگ شدن گره انگور که جای برآمدن خوشۀ آن است، عزم بر کاری کردن. (منتهی الارب). قصد کردن. دل بر کاری نهادن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، ثابت عزم بودن بر کاری. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
موضعی است در دودانگۀ هزارجریب. (سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 122)
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
حازم تر. بحزم تر. بحزم نزدیک تر:
ولکن صدم الشرّ بالشر احزم.
متنبی.
- امثال:
احزم من حرباء.
احزم من سنان.
احزم من فرخ العقاب. (مجمع الأمثال میدانی).
، بیاشامیدن. (زوزنی) (تاج المصادر)
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
نام اسب نبیشۀ سلمی
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
ابن ذهل. از اولاد سامه بن لوی است و از نسل اوست عباد بن منصور قاضی بصره و عبداﷲ ذوالرمحین یکی از اشراف، آبی است به یمامه، آبکی است جدیله طی را به أجا
لغت نامه دهخدا
(لَ زِ)
مأخوذ از تازی، مایلزم و هرآنچه لازم و واجب باشد. (ناظم الاطباء) (از جانسون)
لغت نامه دهخدا
مجبور بر کردن کاری و مجبور بر اقرار و مغلوب و محکوم، ملزم شدن، مجبور نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلزم
تصویر قلزم
فرومایه و ناکس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الهم
تصویر الهم
ای بار خدای خ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجزم
تصویر اجزم
بریده شده بریده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از المز
تصویر المز
گرگ تیغ
فرهنگ لغت هوشیار
واداشت بایاندن نا گزیراندن فراچوانش گردن گیر کردن وا داشتن وادار کردن بعهده کسی قرار دادن، لازم کردن واجب کردن، اثبات، جمع الزامات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الیم
تصویر الیم
درد آور
فرهنگ لغت هوشیار
اپایستک بایسته، پیوسته، در بایست و هر چه در بایست بود بدو داد و به راه افکند، اورتش (تغییر نا پذیر) ناگزیر دربایست واجب: وفا نمودن بان واجب است و لازم، چیزی که در بیشتر احوال با دیگری باشد: این آماس دردی بود لازم و خلنده و با تب سوزان، امری که خارج از ذات چیزی باشد و در عین حال غیر منفک از آن بود. لازم بر چند قسم است الف - لازم وجود خارجی اشیا چنانکه حرارت آتش را. ب - لازم وجود بطور مطلق اعم از وجود خارچی یا ذهنی چنانکه زوجیت چهاررا. ج - لازم ماهیت. یا اعراض لازم. اعراضی که لازمه ذات اشیا باشد یعنی تصور ماهیت شی کافی در انتزاع آنها باشد، بیع یا عقد لازم که فسخ آن از یک طرف مجاز نباشد مقابل عقد جائز، تغییر ناپذیر مبنی مقابل متبدل معرب: تاسیس وردف هر دو ساکن اند ولازم و دخیل متحرکست و متبدل، فعل لازم فعلی است که به فاعل تنها تمام شود و مفعول صریح نداشته باشد: جمشید آمد فریدون رفت مقابل متعدی، ملازم: دامن معشوق می آرد بکف هر که باشد لازم در گاه عشق. (اسیری لاهیجی لغ) یا ذکر لازم و اراده ملزوم. یکی از انواع مجاز مرسل است و آن چنانست که لازم شی را ذکر کنند و ملزوم آنرا بخواهند چنانکه: درین اطاقظفتاب است. یعنی نور آفتاب. یا لازم و ملزوم. دو امر که از یکدیگر غیر منفک باشند و وجود یکی لازمه وجود دیگری باشد، یار وفادار که هرگز مفارقت نکند. واجب، ناگزیر، کردنی، فریضه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملزم
تصویر ملزم
((مُ زَ))
الزام شده، کسی که انجام کاری بر او واجب گردیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملزم
تصویر ملزم
((مُ زِ))
لازم گرداننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الیم
تصویر الیم
دردناک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لازم
تصویر لازم
((زِ))
واجب، ضروری، ثابت، استوار، آنچه همیشه با چیزی باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قلزم
تصویر قلزم
((قُ زُ))
رود بزرگ، دریای پرآب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الزام
تصویر الزام
((اِ))
وادار کردن، به عهده کسی قرار دادن، لازم گردانیدن، واجب کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملزم
تصویر ملزم
بایسته
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از لازم
تصویر لازم
بایسته، دربایست، بایا، نیازین
فرهنگ واژه فارسی سره
ادّعا، اتّهام
دیکشنری اردو به فارسی
متّهم
دیکشنری اردو به فارسی