جدول جو
جدول جو

معنی الزاق - جستجوی لغت در جدول جو

الزاق
(اِ)
چسبانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). و منه الحدیث: فاذا سجدت فألزق جبهتک بالارض. (منتهی الارب). بچیزی وادوسانیدن. (مصادر زوزنی). بچیزی بادسانیدن. (تاج المصادر بیهقی). الساق. الصاق. (آنندراج) (اقرب الموارد). بدوسانیدن. چفسانیدن
لغت نامه دهخدا
الزاق
چسباندن
تصویری از الزاق
تصویر الزاق
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از الزام
تصویر الزام
لازم گردانیدن، واجب کردن، واجب ساختن کاری بر کسی، برعهده قرار دادن، لازم گردانیدن بر خود یا بر دیگری، اجبار، ملازم شدن، همراه شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارزاق
تصویر ارزاق
رزق ها، روزی ها، خواربار ها، جمع واژۀ رزق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الصاق
تصویر الصاق
چسباندن، وصل کردن و پیوند کردن دو چیز به وسیلۀ ماده ای چسبناک، نسبت دادن اتهامی به کسی، خود را به کسی علاقمند یا وابسته نشان دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الحاق
تصویر الحاق
رسیدن و پیوستن به کسی، به هم رسانیدن و پیوند دادن، پیوستگی
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
جمع واژۀ لحق. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به لحق شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
دررسیدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (آنندراج) (ترجمان علامه تهذیب عادل). رسیدن. (منتهی الارب). پیوستن به آخر چیزی. (از آنندراج). ادراک. لحق. لحاق. (از اقرب الموارد). رسیدگی و وصول. رسیدن به کسی یا به چیزی. پیوستگی و اتصال. چسبیدگی و التصاق و منضم شدن. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پر کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). پر کردن ظرف. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
چسبانیدن. (منتهی الارب). بستن و استوار کردن چیزی و چسبانیدن آن. (از اقرب الموارد) ، جستن و طلب کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، لازم گردانیدن راه را به کسی. (منتهی الارب) (آنندراج). واداشتن کسی به رفتن راهی. (از اقرب الموارد) ، چشانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). یقال: ماالسمته، یعنی او را نچشانیدم. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
یا الساس، تلفظ عربی آن، یاآلزاس. ایالتی است در شرق فرانسه در مرز آلمان مقابل رود خانه رن و مرکز آن استراسبورگ است. رجوع به الاعلام المنجد و ضمیمۀ معجم البلدان و لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی ج 1 ص 242 و فرهنگ ناظم الاطباء. شود، سخن کسی رسانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). رسانیدن نامه یا سخنی را بکسی. (از اقرب الموارد). ابلاغ کردن کلامی را، نامه رسانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به معنی قبلی شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
لازم کردن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان علامۀ جرجانی تهذیب عادل) (آنندراج). واجب و لازم گردانیدن. (منتهی الارب). لازم گردانیدن بر خود یا بر غیر. (غیاث اللغات). اثبات و ادامۀ چیزی. (از اقرب الموارد) :
هم رقعه دوختن به و الزام کنج صبر
کز بهر جامه رقعه بر خواجگان نبشت.
سعدی (گلستان).
لغت نامه دهخدا
(هَِ نِ گَ)
بازداشتن کسی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
بلغزانیدن. لغزانیدن. (منتهی الارب). بخیزانیدن. (تاج المصادر بیهقی). لغزان گردانیدن جای. (منتهی الارب) ، گرفتن بدندان. بدندان گرفتن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) : ازم الفرس علی فاس اللجام، بگرفت اسب گام لگام را بدندان. (منتهی الارب) ، دندان برهم نهادن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، بریدن بدندان نیش. (منتهی الارب) ، از بیخ برکندن. استئصال: ازم القوم، از بیخ برکند قوم را. (منتهی الارب) ، بریدن بکارد. (منتهی الارب) ، بازایستادن از چیزی. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) ، امساک از غذا. وجبه. گذاشتن اکل. (منتهی الارب). ترک الاکل. (قطرالمحیط) ، تافتن چیزی. (تاج المصادر بیهقی). تافتن رسن و رشته. (زوزنی) ، سخت تافتن، چنانکه رسن را. مفتول کردن: ازم الحبل. (از منتهی الارب) ، ازم طعام، نخوردن طعام بر طعام. (منتهی الارب) ، ملازمت کردن. لازم گرفتن. (تاج المصادر). چنانکه جائی یا کسی را. ملازم جائی یا کسی شدن: ازم بصاحبه. ازم بالمکان. (منتهی الارب) ، مداومت کردن بر...: ازم علیه. (منتهی الارب) ، نگاهبانی و نگاهداری و محافظت کردن چیزیرا: ازم لضیعته. (از منتهی الارب) ، بند و قفل کردن، چنانکه در را: ازم الباب. (از منتهی الارب) ، سخت شدن قحط: ازم العام، سخت شد قحطسال. (منتهی الارب) ، تنگ شدن روزگار بر کسی. (تاج المصادر بیهقی). سخت شدن روزیگار (؟). (زوزنی) ، سخت شدن زمانه و کم شدن خیر آن: ازم علینا الدهر. (منتهی الارب) ، خاموشی گزیدن. صمت. (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ رزق. روزیها.
- ارزاق الجند، روزی لشکر. (مهذب الاسماء). رزق و مرسوم لشکر. (منتهی الأرب). جیره. اجری
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
چسبیدن. (منتهی الارب). پیوسته شدن بچیزی. (تاج المصادر بیهقی). بچیزی چسبیدن. (غیاث اللغات). بچیزی وادوسیدن
لغت نامه دهخدا
ضبط ترکی وعربی کلمه بالزاک نام نویسندۀ معروف فرانسه است. رجوع به بالزاک و قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1208 شود، گویا بالشی است که زیر زین گذارند. (یادداشت مؤلف). بالشی است که زیر زین نهند هنگام سوار شدن نرمی را:
بالشجه را بواسطۀ دیرمردنش (مردن اسب نحیف
همچون صدف سفید شده چشم انتظار.
کاتبی
لغت نامه دهخدا
تصویری از انزاق
تصویر انزاق
خندیدن بسیار، سبکباری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الثاق
تصویر الثاق
تر کردن نمناک کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارزاق
تصویر ارزاق
جمع رزق، روزی، جیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازلاق
تصویر ازلاق
لغزانیدن، نیکویی کردن، بخشیدن، به گناه برانگیختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از التزاق
تصویر التزاق
چسبیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الباق
تصویر الباق
ترکی کلاهگوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الصاق
تصویر الصاق
چسبانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الساق
تصویر الساق
چسباندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الزاء
تصویر الزاء
سیر چرانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
واداشت بایاندن نا گزیراندن فراچوانش گردن گیر کردن وا داشتن وادار کردن بعهده کسی قرار دادن، لازم کردن واجب کردن، اثبات، جمع الزامات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الحاق
تصویر الحاق
پیوستگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الحاق
تصویر الحاق
((اِ))
در پیوستن، رسیدن به کسی یا چیزی، به هم پیوند دادن، پیوستگی، اتصال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الزام
تصویر الزام
((اِ))
وادار کردن، به عهده کسی قرار دادن، لازم گردانیدن، واجب کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الصاق
تصویر الصاق
((اِ))
چسبانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارزاق
تصویر ارزاق
جمع رزق، روزی ها، خواروبار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الحاق
تصویر الحاق
پیوست
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ارزاق
تصویر ارزاق
خواروبار
فرهنگ واژه فارسی سره
ادّعا، اتّهام
دیکشنری اردو به فارسی