جدول جو
جدول جو

معنی التحاص - جستجوی لغت در جدول جو

التحاص(اِ)
مضطر وبیچاره کردن کسی را بکاری. (منتهی الارب) ، انصاف کردن در دعا بر خود. (منتهی الارب) (لسان العرب از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از التحام
تصویر التحام
جوش خوردن و پیوستن دو چیز به هم، جوش خوردن و به هم آمدن زخم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از التحاق
تصویر التحاق
ملحق شدن، به کسی پیوستن
فرهنگ فارسی عمید
(اِ تِ)
گرفتن چیزی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ فَ)
از ’ل ح و’، پوست از درخت باز کردن. (منتهی الارب). پوست از چوب باز کردن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی).
لغت نامه دهخدا
(اِ قَ)
از ’ل ح ی’، ریش درآوردن کودک. (منتهی الارب). باریش شدن. (تاج المصادر بیهقی). ریش برآوردن امرد، خوردن همه آب حوض و خنور را. (منتهی الارب). جمله آب که در حوض و اناء باشد خوردن. (از تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اِ لَ)
به راه فراخ رفتن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ مَ)
مضطر گردانیدن کسی را.
لغت نامه دهخدا
(اِ وَ)
خمیدن. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
حق خود را از کسی گرفتن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
خشم گرفتن. (منتهی الارب) ، دست کسی را گرفتن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
جامه در خود پیچیدن. (منتهی الارب). چادر و جز آن بسر درگرفتن. (تاج المصادر بیهقی). لحاف کردن. (مصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
دررسیدن به کسی یا چیزی و چسبیدن بدان. (اقرب الموارد) ، (اصطلاع علم معانی) این صنعت بنزدیک بعضی از اهل علم چنانست که از مخاطبه بمغایبه رفته آید یا از مغایبه بمخاطبه و هر دو گونه در قرآن هست، اما از مخاطبه بمغایبه رفتن:
حتی اذا کنتم فی الفلک و جرین بهم. (قرآن 22/10). و اما از مغایبه بمخاطبه رفتن: مالک یوم الدین ایاک نعبد و ایاک نستعین. (قرآن 4/1 و 5). و اگر از مغایبه بمتکلم رفته شود همین است قال عز من قایل و جل: واﷲ الذی ارسل الریاح فتثیر سحاباً فسقناه. (قرآن 9/35) ، و بعضی گفته اند التفات آن باشد که دبیر یا شاعر معنی تمام بگوید پس بر عقب بوجه دعا یا وجهی دیگر بدان معنی تمام کرده التفات نماید. اما بصریح لفظ، اما بکنایت. مثال از قرآن: و قل جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقاً. (قرآن 17 / 81). از سخن فصحا: قصم الفقر ظهری و الفقر من قاصمات الظهر. پارسی:
نیکی بایدکرد و در جهان به از نیکی چیست.
و از شعر تازی جریر راست:
اذا بدت الخیام بذی طلوح
سقیت الغیث ایتهاالخیام
اتنسی یوم تفصل عارضیها
بفرع بشامه سقی البشام.
در این هر دو بیت التفات است. دیگر بوتمام راست:
و انجدتم من بعداتهام دارکم
فیاد مع انجدنی علی ساکنی نجد.
جریر گوید:
طرب الحمام بذی الاراک فشاقنی
لازلت فی علل و ایک ناضر.
منجیک گوید:
ما را جگر بتیر فراق تو خسته شد
ای صبر بر فراق بتان نیک جوشنی.
دیگر میگوید:
کاش من از تو برستمی بسلامت
(ای فسوسا کجا توانم رستن).
(حدائق السحر فی دقائق الشعر صص 38- 39).
و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون، المعجم فی معاییر اشعار العجم شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
کفشیر گرفتن جراحت و سر استوار کردن آن. (منتهی الارب). پیوسته شدن جراحت. (تاج المصادر بیهقی). با یکدیگر پیوستن جراحت. (مصادر زوزنی).
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
برچسبیدن. (منتهی الارب) ، لحد ساختن در گور. (منتهی الارب). گور را لحد ساختن. (آنندراج). لحد کردن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) ، در لحد نهادن. (آنندراج). کندن لحد برای مرده. کندن لحد. (از اقرب الموارد) ، مایل شدن و برگردیدن. (منتهی الارب). میل و عدول. (ازتاج العروس) ، خصومت و جدال نمودن. (منتهی الارب). مجادله کردن. (آنندراج) (اقرب الموارد) ، از دین برگشتن، یقال: الحد فی دین اﷲ، یعنی منحرف شد از آن و عدول کرد. (منتهی الارب). از دین حق برگشتن. (آنندراج). بچسبیدن (میل و انحراف) ازحق. (مصادر زوزنی). پیچیدن از حق. (ترجمه علامۀ جرجانی تهذیب عادل). انحراف و میل و عدول از دین و جز آن، و طعن و بدگویی در آن. (از اقرب الموارد). کفر وبدعت در دین. بت پرستی. (ناظم الاطباء) :
پیش یأجوجی که ظلمت خانه الحاد راست
دست و تیغ این سکندر سد اکبر ساختند.
خاقانی.
بخبث نجله وفساد دخله و رجس اعتقاد و قبح الحاد موصوف و معروف به ود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 260). مادۀ فساد و الحاد و کفر و عناد در آن نواحی منحسم و منقطع گشت. (ایضاً ص 262) ، عیب کردن کسی را و دروغ بربستن بر وی. (منتهی الارب). پست شمردن کسی را و سخن نادرست گفتن درباره او. (از اقرب الموارد) ، الحاد سهم، برخوردن تیر به یکی از دو طرف نشانه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بازکاویدن از چیزی. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تفتیش کردن از چیزی. (از اقرب الموارد). واپژوهیدن. (المصادر زوزنی). نیک واپژوهیدن. فحص. تفحص. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اجتحار
تصویر اجتحار
سوراخ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
پوشه نهادن خود ردپوشیدن دواجیدن (دواج لحاف: گویش تبری) دواج بر خود پیچیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجتحاف
تصویر اجتحاف
ربودن، کشیدن آب از چاه آبکشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابتحاث
تصویر ابتحاث
بحث، جستن، تفحص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از التحا
تصویر التحا
ریش بر آوردن لحیه پیدا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از التقاص
تصویر التقاص
برگرفتن دنبال کردن کار زشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از التحام
تصویر التحام
جوش خوردن زخم، پیوسته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از التحاق
تصویر التحاق
پیوستن به کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از التحاس
تصویر التحاس
هده یافت (هده) هده خود گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افتحاص
تصویر افتحاص
بازکاوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از التحاد
تصویر التحاد
کافر شدن، بی دین شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از التحاج
تصویر التحاج
گراییدن، ناگزیر گرداندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از التحاب
تصویر التحاب
درنوردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از التحاء
تصویر التحاء
پوست بازکردن، ریش درآوردن ریش بر آوردن لحیه پیدا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از التحام
تصویر التحام
((اِ تِ))
به هم پیوستن، به هم چسبیدن، جوش خوردن (زخم یا چیز دیگر)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از التحاق
تصویر التحاق
((اِ تِ))
در رسیدن، پیوستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از التحاد
تصویر التحاد
((اِ تِ))
از دین برگشتن، ملحد شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از التحاء
تصویر التحاء
((اِ تِ))
ریش برآوردن، لحیه پیدا کردن
فرهنگ فارسی معین
اتصال، پیوستن، جوش خوردن، چسبیدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد