جدول جو
جدول جو

معنی اقهب - جستجوی لغت در جدول جو

اقهب(اَ هََ)
سپید تیره رنگ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
اقهب
سپید چرک سپید تیره
تصویری از اقهب
تصویر اقهب
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اشهب
تصویر اشهب
سیاه و سفید، اسب سیاه و سفید، کنایه از روشن و سفید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اقرب
تصویر اقرب
نزدیک تر
فرهنگ فارسی عمید
(اَ هََ)
بصیغۀ امر مثنی، نام شهریست. (از اقرب الموارد). علی تثنیهالامر، شهریست. و منه المثل: علی اطرقا بالیات الخیام. (منتهی الارب). نام شهری. (ناظم الاطباء). و یاقوت آرد:... ابوعمرو گفت نام شهریست بر لفظ تثنیۀ فعل امر از اطرق یطرق که دارای ضمیر ’الف’ است و گویا رونده ای بدان شهر خبری شنید و به دو همراهش گفت: اطرقا! و اصمعی گفت: سه تن در آن جایگاه بودند و آوازهایی شنودند، آنگاه یکی به دو تن دیگر گفت: اطرقا. از آنگاه بدین نام خوانده شد و این بیت را انشاء کرد:
علی اطرقا بالیات الخیا-
م الاالثمام و الا العصی.
وعبدالله بن امیه بن مغیرۀ مخزومی در حالی که بنی کعب بن عمرو خزاعه را خطاب کرد و خون ولید بن مغیره ابوخالد بن ولید را از آنان میخواست این ابیات ذیل را سرود و علت خونخواهی وی این بود که ولید بن مغیره به مردی ازبنی کعب برخورد که تیرهایی اصلاح می کرد، ناگاه تیری بلغزید و ولید را آنچنان مجروح ساخت که درگذشت:
انی زعیم ان تسیروا و تهربوا
و ان تترکوا الظهران تقوی تعالبه
و ان تترکوا ماءً بجزعه اطرقا
و ان تسلکوا ای الاراک اطایبه
و انا اناس لاتطل دماؤنا
و لایتعالی صاعداً من نحاربه.
و در تفسیر بیت آورده اند جزع و جزعه بمعنی معظم وادی و بقول ابن اعرابی بمعنی خمیدگی وادی است و اطرقانام موضعی است که بصورت فعل امر آمده است چنانکه یاد کردیم و این بیت اجازه می دهد که بگوییم اطرقا جایگاهی از نواحی مکه است زیرا ’ظهران’ در آنجاست و از منازل کعب از خزاعه است و بنابرین اطرقا نیز از منازل قبیلۀ کعب در آن نواحی است. و از منازل هذیل نیز هست. (از معجم البلدان) ، پری شکم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
دست از طعام بازکشیدن و رغبت نکردن به آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ناخوش داشتن طعام و دست از آن بازکشیدن
لغت نامه دهخدا
(رَ عَ)
سپید به تیرگی مایل گردیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
سپید که بر وی تیرگی باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کوه بزرگ، شتر کلانسال. (ناظم الاطباء) (آنندراج). الجمل العظیم. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اَ هََ / اُ هَُ)
جمع واژۀ اهاب به معنی پوست ناپیراسته. (از آنندراج). جمع واژۀ اهاب. (ناظم الاطباء). و رجوع به اهاب شود
لغت نامه دهخدا
(اَ هََ ب ب)
اهب من تیس، نیک تیزشده تربه گشنی از تکه یعنی از بز. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اُ هََ)
جمع واژۀ اهبه به معنی ساز و ساختگی کار. (آنندراج) (منتهی الارب). و رجوع به اهبه شود، شتاب رفتن، مبالغه نمودن در خندیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اُ هَُ)
اهب. اهبه. جمع واژۀ اهاب پوست یا پوست ناپیراسته. (منتهی الارب). و رجوع به اهاب شود، دروغ بسیار گفتن، شکار جستن، گم کردن فرزند را، ورزیدن، غنیمت شمردن کلمه حکمت را. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اغتنام. (تاج المصادر بیهقی). بغنیمت گرفتن. (المصادر زوزنی) ، لازم گرفتن درستگی حال خود را. یقال: اهتبل هبلک علی الامر، ای علیک بشأنک، یعنی لازم بگیر درستگی حال خود را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، به یکدیگر تیر انداختن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(اَقْهْ)
فرمانبرداری و اطاعت. و این مقلوب قاه است. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ قَب ب)
باریک و لاغرمیان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، قب ّ. گویند: خیل قب، ای ضوامر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). باریک میان. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (مهذب الاسماء) ، جمع واژۀ قتد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بمعنی چوب پالان. (آنندراج) (منتهی الارب). رجوع به قتاد و قتد شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
نزدیکتر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). قریب تر. (غیاث اللغات). خویش نزدیکتر. (مهذب الاسماء). ج، اقربون. اقارب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) : و نحن اقرب الیه من حبل الورید. (قرآن 16/50)
لغت نامه دهخدا
(اَ عُ)
جمع واژۀ قعب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بمعنی کاسۀ مغاک بزرگ درشت یا کاسه ای که یک کس را سیر کند. (آنندراج). رجوع به قعب شود
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
مرد برگشته لب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد). بازگردیده لب. (مهذب الاسماء). آنکه لب وی بازگردیده باشد. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اَ هََ)
چیره تر و قاهرتر. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اَ هََ)
موی که به سپیدی آن سرخی آمیخته باشد. (منتهی الارب). شعر اصهب، موی میگون. (مهذب الاسماء). میگون. (دستوراللغه). موی سرخ به سپیدی آمیخته. (ناظم الاطباء). آنچه سپیدی موی آن بسرخی زند. مؤنث: صهباء. ج، صهب. (از اقرب الموارد). شقره که بسرخی زند. شقرت مایل بسرخی. موی بور.
لغت نامه دهخدا
(اَ هََ)
رنگ سپید که سپیدی آن بر سیاهی غالب آمده باشد. (از المنجد) (از اقرب الموارد). سپیدی که بسیاهی زند. (مؤید الفضلاء). سپیدی که غالب بود بر سیاهی. (بحر الجواهر). سیاه و سفید بهم آمیخته که سفیدی آن غالب باشد. خنگ. آنکه سپیدی بر سیاهی غلبه دارد. مؤنث: شهباء. ج، شهب.
لغت نامه دهخدا
(اَ هَُ)
جمع واژۀ شهاب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به شهاب شود، قوی کردن. (مؤید الفضلاء) (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج). قوی گردانیدن، عزیز گردانیدن. (منتهی الارب)، تنگ پستان گردیدن ناقه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تنگ شدن سوراخ پستان شتر ماده. (آنندراج). تنگ شدن سوراخ پستان اشتر وگوسفند. (مصادر زوزنی). تنگ سوراخ پستان شدن اشتر. (تاج المصادر بیهقی). تنگ سوراخ شدن پستان ماده شتر. (از اقرب الموارد)، بر زمین درشت رسیدن. (آنندراج). در زمین درشت افتادن. (تاج المصادر بیهقی). بر زمین درشت افتادن کسی. (از اقرب الموارد)، دوست داشتن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کسی را دوست داشتن. (از اقرب الموارد)، نمایان شدن حمل گوسپند. (آنندراج). نمایان شدن حمل گوسپند و بزرگ شدن پستان آن. (از اقرب الموارد). نمایان شدن حمل گوسپند. گران گردیدن پستان آن. (ناظم الاطباء)، دشوار برداشتن گاو باررا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دشوار شدن حمل گاو، یعنی وضع کردن آن. یقال: اعزّت البقره، عسر حملها، ای وضعه. (از اقرب الموارد)، بزرگ آمدن غم بر کسی. یقال: اعز علی ّ بما اصبت به و اعززت بما اصابک (مجهولاً) ، ای عظم علی ّ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بزرگ آمدن غم بر کسی. (آنندراج). دشوار و بزرگ آمدن اندوه بر کسی: اعززت بما اصابک (مجهولاً) ، عظم علی ّ و صعب. (از اقرب الموارد). سخت آمدن چیزی بر کسی. (تاج المصادر بیهقی)، درزمین درشت سیر کردن. (از اقرب الموارد). رفتن در آن (زمین درشت). (تاج المصادر بیهقی)، گرامی داشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)،
{{اسم مصدر}} تعظیم. تکریم. (ناظم الاطباء). بزرگ داشت. اکرام. (یادداشت بخط مؤلف) : آن دیار تا روم... به برادر یله کنیم... تا خلیفت ما باشد و به اعزاز بزرگتر داریم. (تاریخ بیهقی). و امیرالمؤمنین اعزازها ارزانی داشتی مکاتبت پیوسته. (تاریخ بیهقی).
بسی دیدم اعزاز و اجلالها
ز خواجۀ جلیل و امیر اجل.
ناصرخسرو.
ملک این برمک با چندان اعزازو اکرام از بلخ بفرمود آوردن. (تاریخ برامکه).
دل بپرداز از این خرابه جهان
پای درکش بدامن اعزاز.
سنائی.
شیر...در اعزاز... او (گاو) مبالغت نمود. (کلیله و دمنه).
بنزد تو همه اعزاز اهل دانش راست
که اهل دانشی و مستحق اعزازی.
سوزنی.
او را به اعزاز درگرفت و رقم نسیان بر سر سوابق وحشت کشید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 305) .چون امام ابوالطیب بدیار ترک رسید بمورد او اهتزاز و ارتیاح نمودند و در اعزاز و اکرام قدر او بهمه عنایت برسیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 238). گورخان نیز رسل او را زیادت اعزازی نکرد و التفاتی ننمود. (جهانگشای جوینی).
به اعزاز دین آب عزی ببرد.
(بوستان).
گر تو بازآیی و بر دیدۀ سعدی بروی
هیچ شک نیست که منظور به اعزاز آید.
سعدی.
و بمعنی گرامی داشتن و با لفظکردن و دادن مستعمل. (آنندراج).
- اعزاز کردن، تعظیم کردن. محترم داشتن. (ناظم الاطباء). رجوع به این کلمه شود.
- اعزاز و احترام، ارجمندی و گرامی و بزرگی. (ناظم الاطباء).
- اعزاز و اکرام، عزیز و گرامی داشتن: ملک، این برمک را با چندان اعزاز و اکرام از بلخ بفرمود آوردن. (تاریخ برامکه).
- اکرام و اعزاز، گرامی و عزیز داشتن:
لئیمان را مکن اکرام و اعزاز
کریمان را مدار از پیش خود باز.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(اَ هََ)
سپید به تیرگی مایل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). از رنگهای اسبان. (از صبح الاعشی ج 2 ص 18). سفیدی تیره رنگ. (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
تصویری از اقلب
تصویر اقلب
برگشته لب لب شکری
فرهنگ لغت هوشیار
سیاه و سپید، اسپ سبزه، پیکان زدوده، روز برفی هر چیزی که رنگ آن سیاه یا سپید باشد خاکستری رنگ، اسب خاکستری خنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصهب
تصویر اصهب
سرخ موی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقهر
تصویر اقهر
چیره تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقرب
تصویر اقرب
نزدیکتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اهب
تصویر اهب
جمع اهاب، پوسته های نا پیراسته پوست های خام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقرب
تصویر اقرب
((اَ رَ))
نزدیکتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشهب
تصویر اشهب
((اَ هَ))
سیاه و سپید، خاکستری رنگ، اسب خاکستری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اصهب
تصویر اصهب
((اَ هَ))
موی سرخ به سفیدی آمیخته، می گون
فرهنگ فارسی معین
نزدیک تر
متضاد: اقصا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آدم سبک عقل، هفت خط و مکار
فرهنگ گویش مازندرانی