جدول جو
جدول جو

معنی اقلح - جستجوی لغت در جدول جو

اقلح
(اَ لَ)
گوه گردان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جعل. (ناظم الاطباء) ، سر برداشتن و چشم در پیش افکندن. (ترجمان القرآن). سر برداشتن و چشم فروخوابانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سربرآوردن بسوی آسمان چنانکه چشمها بسوی زمین باشند. (غیاث اللغات) ، بزرگ منشی نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، دروا داشتن سربندی را برای تنگی طوق. (منتهی الارب). سر خود را بلند نگاه داشتن از جهت تنگی غل. (ناظم الاطباء) ، صفوف کنانیدن چیزی را. اصفاغ. کف مال کردن
لغت نامه دهخدا
اقلح
زرد دندان مرد
تصویری از اقلح
تصویر اقلح
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اصلح
تصویر اصلح
صالح تر، به صلاح تر، باصلاح تر، نیکوتر، شایسته تر، سزاوارتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اقبح
تصویر اقبح
قبیح تر، زشت تر
فرهنگ فارسی عمید
(اَ لُ)
جمع واژۀ قلع. (منتهی الارب). توشه دانهای شبان، جمع واژۀ قمیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به قمیر شود
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
نعت تفضیلی از سلح. سرگین اندازنده تر.
- امثال:
اسلح من حباری.
اسلح من دجاجه، الحباری تسلح ساعهالخوف و الدجاجه ساعهالامن. (مجمعالامثال میدانی) : و هم ترکوک اسلح من حباری رأت صقراً و اشرد من نعام. (حیاهالحیوان ج 1 ص 205 س 3)
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
قبیح تر. زشت تر. (آنندراج) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
بضم اول بر وزن قفلی بلغت یونانی کلید را گویند. (آنندراج) (برهان)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
از اقل ترکی بمعنی پسر + یاء نشانۀ اضافه: عمواقلی، خال اقلی، دایقلی، پسرعمو، پسرخاله، پسردایی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
ختنه ناکرده. (تاج المصادر بیهقی) (مهذب الاسماء). کودک ختنه ناکرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نابریده. نامختون. اغلف، آب در گلو فروشدن بی کشیدن و بی فروبردن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، کوهان کردن شتر بچه ودراز شدن کوهان آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، راندن و دفع کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بازایستادن و بازداشتن از کاری. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
کفته لب زیرین. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). شکافته لب زیرین. (تاج المصادر بیهقی). لب زیر شکافته. (دستوراللغه). گشاده لب زیرین. (مهذب الاسماء). زرددندان. (المصادر زوزنی). خرگوش لب. لب شکری از لب زیرین. (یادداشت مؤلف) ، جمع واژۀ فنن، بمعنی شاخ درخت. (آنندراج) (منتهی الارب). شاخهای درخت. (کنز از غیاث اللغات). شاخسار. شاخه ها. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
نیکوتر. (آنندراج) (ناظم الاطباء). احسن. اوفق. صالحتر. (ناظم الاطباء). بصلاح تر. سزاوارتر. شایسته تر: و لیس بجمیع فارس هواء اصلح من هواء کازرون و لا اصلح ابداناً و بشرهً من اهلها. (صورالاقالیم اصطخری). ایزد عزّ ذکره ما را و همه مسلمانان را در عصمت خویش نگاه داراد و توفیق اصلح دهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 254). توفیق اصلح خواهیم... بر تمام کردن این تاریخ. (تاریخ بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
مرد برگشته لب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد). بازگردیده لب. (مهذب الاسماء). آنکه لب وی بازگردیده باشد. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اَ حِنْ)
اقاحی. جمع واژۀ اقحوان. (منتهی الارب). بابونجها. بابونه ها. ریاحین. (مهذب الاسماء). رجوع به اقحوان شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دُ)
جمع واژۀ قدح، بمعنی تیر تمام ناتراشیده پر و پیکان نانهاده و تیر قمار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) ، آبله زده گردانیدن. (منتهی الارب) ، ریش کردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
ناقص تر و معیوب تر. (آنندراج) (غیاث اللغات).
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
اسبی که مقدار یک درهم سپیدی یا کمتر از یک درم بر پیشانی او باشد. (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج). اسبی که بر روی آن باندازۀ کمتر از یک درهم سپیدی بوده باشد و عامه آنرا اغر شعرات خوانند. (صبح الاعشی). اسبی که بر روی وی مقدار درمی سپیدی باشد یا کم ازدرمی. (المصادر زوزنی) ، از حد درگذشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
مردی که پیش سر او کم موی باشد. (منتهی الارب). آنکه مویش از هر دو سوی سر رفته بود. آن که موی از دو سوی پیشانی او بشده باشد. (تاج المصادر) ، برهنه شرم. مردی که شرم او منکشف شود. آنکه شرم وی همیشه برهنه باشد
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
ابن عبدالله بن حجیّه، مکنّی به ابوحجیّه. محدّث است. و رجوع به ابوحجیّه... شود، تیز رفتن. نیک رفتن، بسیار شدن، پراکنده شدن. (زوزنی) (منتهی الارب) ، روان گردیدن شتران. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
نومیدتر. آیس: هذا اقلط منه، ای آیس، یعنی ناامیدتر است از آن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، برخیزانیدن نره را و روان کردن منی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بنعوظ واداشتن و انزال منی
لغت نامه دهخدا
تصویری از املح
تصویر املح
ملیح تر، شورتر، سخت نمکدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقبح
تصویر اقبح
زشت تر، قبیح تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقدح
تصویر اقدح
نارساتر آکناک تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افلح
تصویر افلح
رستگار تر رستگارتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقلا
تصویر اقلا
کمترین دست کم کمیست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقلب
تصویر اقلب
برگشته لب لب شکری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقلف
تصویر اقلف
نره نبریده دول نبریده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقلی
تصویر اقلی
ترکی پسر بچه پسرک ریتک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصلح
تصویر اصلح
نیکوتر، بصلاح تر، سزاوارتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسلح
تصویر اسلح
پیسه دار کفیده پای کوژپشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصلح
تصویر اصلح
((اَ لَ))
نیکوتر، نکوکارتر، شایسته تر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افلح
تصویر افلح
((اَ لَ))
رستگارتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اقبح
تصویر اقبح
((اَ بَ))
قبیح تر، زشت تر، نازیباتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از املح
تصویر املح
((اَ لَ))
نمکین تر، بانمک تر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اقلا
تصویر اقلا
دست کم
فرهنگ واژه فارسی سره