آنچه اول و ابتدا نداشته باشد، همیشگی، دیرینگی، زمان بی ابتدا زلل، در علم عروض اجتماع خرم و هتم است که از مفاعیلن فاع باقی بماند و فعل به جای آن بگذارند، لغزیدن و افتادن، از حق و صواب منحرف گشتن، لغزش، خطا، کمی، نقصان
آنچه اول و ابتدا نداشته باشد، همیشگی، دیرینگی، زمان بی ابتدا زلل، در علم عروض اجتماع خرم و هتم است که از مفاعیلن فاع باقی بماند و فعل به جای آن بگذارند، لغزیدن و افتادن، از حق و صواب منحرف گشتن، لغزش، خطا، کمی، نقصان
شتری که دوشش ریش بود. (منتهی الارب). که سردوشش ریش بود. (تاج المصادر). شتری که کوهانش ریش شود و از آن موضع استخوانش بیرون آید و آن موضع مغاک ماند. مؤنث: جزلاء. ج، جزل، بتن ملصق گردانیدن جامه را. (منتهی الارب)
شتری که دوشش ریش بود. (منتهی الارب). که سردوشش ریش بود. (تاج المصادر). شتری که کوهانش ریش شود و از آن موضع استخوانش بیرون آید و آن موضع مغاک ماند. مؤنث: جَزْلاء. ج، جُزْل، بتن ملصق گردانیدن جامه را. (منتهی الارب)
جزیل تر، در صناعت کیمیا عبارت از زر و سیم و آهن و مس و سرب و رصاص (قلعی) و خارصینی است و از آن رو آنها را اجساد گویند که چون آتش آنها را دریابد ثابت و مقاوم باشند، برخلاف ارواح. (مفاتیح خوارزمی)
جزیل تر، در صناعت کیمیا عبارت از زر و سیم و آهن و مس و سُرب و رصاص (قلعی) و خارصینی است و از آن رو آنها را اجساد گویند که چون آتش آنها را دریابد ثابت و مقاوم باشند، برخلاف ارواح. (مفاتیح خوارزمی)
ستور جای جای پشم ریخته در بهاران. و همچنین کبش اقزع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ستور یا کبش که در بهاران جای جای از پشم آن ریخته باشد
ستور جای جای پشم ریخته در بهاران. و همچنین کبش اقزع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ستور یا کبش که در بهاران جای جای از پشم آن ریخته باشد
کج چشم چنانکه گویی به سوی بینی خود مینگرد. کج چشم چندانکه گویی به بینی خود نگاه میکند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ذوالقبل. آنکه چشمش در پیش گردد. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (مهذب الاسماء). ج، قبل. (مهذب الاسماء).
کج چشم چنانکه گویی به سوی بینی خود مینگرد. کج چشم چندانکه گویی به بینی خود نگاه میکند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ذوالقَبَل. آنکه چشمش در پیش گردد. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (مهذب الاسماء). ج، قُبل. (مهذب الاسماء).
نام آبی است در وادیی از دیار بنی کلب. (از معجم البلدان) : لمن الدیار کأنها لم تحلل بین الکناس و بین طلح الاعزل. جریر (از معجم البلدان). و برای تفصیل بیشتر به همان کتاب رجوع شود، بگیاه تر رسیدن قوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رسیدن قوم بگیاه تر. یقال: اعشبت فانزل، ای اصبت العشب فانزل. (از اقرب الموارد). گیاه یافتن. (تاج المصادر بیهقی) ، گیاه تر چریدن شتر و فربه شدن از آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، توانگر گردیدن. (یادداشت بخط مؤلف) ، شتر کلانسال دادن. یقال: سئلته فاعشبنی، ای اعطانی ناقه مسنه. (منتهی الارب) (از آنندراج). شتر کلانسال دادن بکسی. یقال: سئلته فاعشبنی، از آن سؤال کردم پس شتری پیر بمن عطا کرد. (ناظم الاطباء). عطا کردن عشبه، یعنی ناقۀ پیر به کسی. (از اقرب الموارد)
نام آبی است در وادیی از دیار بنی کلب. (از معجم البلدان) : لمن الدیار کأنها لم تحلل بین الکناس و بین طلح الاعزل. جریر (از معجم البلدان). و برای تفصیل بیشتر به همان کتاب رجوع شود، بگیاه تر رسیدن قوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رسیدن قوم بگیاه تر. یقال: اعشبت فانزل، ای اصبت العشب فانزل. (از اقرب الموارد). گیاه یافتن. (تاج المصادر بیهقی) ، گیاه تر چریدن شتر و فربه شدن از آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، توانگر گردیدن. (یادداشت بخط مؤلف) ، شتر کلانسال دادن. یقال: سئلته فاعشبنی، ای اعطانی ناقه مسنه. (منتهی الارب) (از آنندراج). شتر کلانسال دادن بکسی. یقال: سئلته فاعشبنی، از آن سؤال کردم پس شتری پیر بمن عطا کرد. (ناظم الاطباء). عطا کردن عشبه، یعنی ناقۀ پیر به کسی. (از اقرب الموارد)
نازل تر. پست تر. (یادداشت مؤلف) ، مونس و دوست گزیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). یقال: هذا انسی و حدثی و خلصی و جلسی، این مونس و هم سخن و گزیده و هم نشین من است. (از ناظم الاطباء). - ابن انس، مونس ودوست گزیده. (ناظم الاطباء). صفی. الیف. حلیف. (از اقرب الموارد). گویند فلان ابن انس فلان و کیف ابن انسک و انسک، ای کیف ترانی فی مصاحبتی ایاک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گویند فلان ابن انس فلان و هذا انسی و حدثی و خلصی و جلسی کلها بالکسر یعنی مونس و هم سخن و گزیده و همنشین من است. (منتهی الارب) ، آدمیان. (غیاث اللغات). مرمدان. (ترجمان القرآن جرجانی). آدمی. بشر. مردم. انسان مقابل جن، پری. (یادداشت مؤلف) : محیی الدین که سلیمان صفت است و خدمش دیو و انس و ملک و جان بخراسان یابم. خاقانی. مگر بساحت گیتی نماند بوی وفا که هیچ انس نیامد ز هیچ انس مرا. خاقانی. اهل خواهی ز اهل عصر ببر انس خواهی میان انس مپوی. خاقانی. انس و پریش چون ملک زله ربای مائده دام و ددش چو مورچه هدیه فزای مملکت. خاقانی. با یکدیگر می گفتند این طایفه نه از جنس انس و زمرۀ بشرند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 412). غنی ملکش از طاعت جن و انس. (بوستان). - انس و جان، مردمان و پریان. انس و جن: بر لوح فرشته نامش ایام جز بانوی انس و جان ندیده ست. خاقانی. در جانی وز انس و جانت پرسم نزدیکی و دور جات جویم. خاقانی. صورت نکنم که صورت داد در گوهر انس و جان ببینم. نظامی. - انس و جن، مردمان و پریان و دیوان. (ناظم الاطباء). مردمان و پریان. آدمیان و پریان. (از فرهنگ فارسی معین). ثقلان. (یادداشت لغت نامه) : قرآن را یکی خازنی هست کایزد حوالت بدو کرد مر انس وجان را. ناصرخسرو
نازل تر. پست تر. (یادداشت مؤلف) ، مونس و دوست گزیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). یقال: هذا انسی و حدثی و خلصی و جلسی، این مونس و هم سخن و گزیده و هم نشین من است. (از ناظم الاطباء). - ابن انس، مونس ودوست گزیده. (ناظم الاطباء). صفی. الیف. حلیف. (از اقرب الموارد). گویند فلان ابن انس فلان و کیف ابن انسک و انسک، ای کیف ترانی فی مصاحبتی ایاک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گویند فلان ابن انس فلان و هذا انسی و حدثی و خلصی و جلسی کلها بالکسر یعنی مونس و هم سخن و گزیده و همنشین من است. (منتهی الارب) ، آدمیان. (غیاث اللغات). مرمدان. (ترجمان القرآن جرجانی). آدمی. بشر. مردم. انسان مقابل جن، پری. (یادداشت مؤلف) : محیی الدین که سلیمان صفت است و خدمش دیو و انس و ملک و جان بخراسان یابم. خاقانی. مگر بساحت گیتی نماند بوی وفا که هیچ انس نیامد ز هیچ اِنس مرا. خاقانی. اهل خواهی ز اهل عصر ببر انس خواهی میان اِنس مپوی. خاقانی. انس و پریش چون ملک زله ربای مائده دام و ددش چو مورچه هدیه فزای مملکت. خاقانی. با یکدیگر می گفتند این طایفه نه از جنس انس و زمرۀ بشرند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 412). غنی ملکش از طاعت جن و انس. (بوستان). - انس و جان، مردمان و پریان. انس و جن: بر لوح فرشته نامش ایام جز بانوی انس و جان ندیده ست. خاقانی. در جانی وز انس و جانت پرسم نزدیکی و دور جات جویم. خاقانی. صورت نکنم که صورت داد در گوهر انس و جان ببینم. نظامی. - انس و جن، مردمان و پریان و دیوان. (ناظم الاطباء). مردمان و پریان. آدمیان و پریان. (از فرهنگ فارسی معین). ثقلان. (یادداشت لغت نامه) : قرآن را یکی خازنی هست کایزد حوالت بدو کرد مر انس وجان را. ناصرخسرو
یکی از دهستانهای بخش حومه شهرستان ارومیه است که در قسمت شمال بخش و در کنار دریاچۀ ارومیه واقع شده و از شمال و مشرق به دریاچه ارومیه محدود است. آب آن از قنوات و چشمه سارها تأمین میشود. از 18 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 8970تن است. محصول عمده دهستان انزل، بادام، غلات، حبوب، روغن و پشم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
یکی از دهستانهای بخش حومه شهرستان ارومیه است که در قسمت شمال بخش و در کنار دریاچۀ ارومیه واقع شده و از شمال و مشرق به دریاچه ارومیه محدود است. آب آن از قنوات و چشمه سارها تأمین میشود. از 18 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 8970تن است. محصول عمده دهستان انزل، بادام، غلات، حبوب، روغن و پشم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)