جمع واژۀ فزع، بمعنی ترس و بیم. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، افزون تر، یعنی زیاده تر. (آنندراج). زیادتر. بیشتر. بزرگتر. (ناظم الاطباء). اکثر: بسا که مست در این خانه بودم و شادان چنان که جاه من افزون بد از امیر و بیوک کنون همانم و خانه همان و شهر همان مرا نگوئی گرچه شده است شادی سوک. رودکی. خرد بهتر از چشم بینائی است نه بینائی افزون ز دانائی است. ابوشکور. بزرگیش هر روز افزون شود شتاب آورد دلش پرخون شود. فردوسی. چون افزون کنی کاهش افزون بود ز سستی دل مرد پرخون بود. فردوسی. چهل روز افزون خورش برگرفت بیامد دمان تا چه بیند شگفت. فردوسی. لازم بودش عمری افزون ز همه شاهان از اول و از آخر از نافع و از ضاری. منوچهری. افزون از پانصد، ششصدهزار مرد بیرون آمده بودند. (تاریخ بیهقی ص 463). مادر و پدر از جمله همه پسران نصیب آن پسر افزون دهد که زار و نزار. (تاریخ بیهقی ص 280). غلامان و ستوران افزون از عادت خریدن گرفتن. (تاریخ بیهقی ص 328). امروز عمری بسزا یافته (بوصادق تبانی) است و در رباط مانک علی میمون میباشد و در روزی افزون از صد فتوی را جواب دهد. (تاریخ بیهقی ص 491). تا بتوانی زیارت دلها کن افزون زهزار کعبه آمد یک دل. خواجه عبداﷲ انصاری. یقین دان که افزون از آن نامدی که در مجلست نامه خوان باشدی. (کلیله و دمنه). بگوی کای سرو صدر زمانه افزون است نشاط خدمت تو در دلش زمان بزمان. سوزنی. داور روی زمین خواندش اکنون فلک کز همه سلجوقیان داندش افزون فلک. خاقانی. از رگ جان هر شبی درهجر تو بار غم از کوه افزون میکشم. عطار. گر ببینی روی خود در خط شده سر کشی و هر زمان افزون کشی. عطار. گفت با لیلی خلیفه کاین توئی کز تو شد مجنون پریشان و غوی از دگر خوبان تو افزون نیستی گفت خامش چو تو مجنون نیستی. مولوی. گفت اگر در مفاوضۀ او یک شبی تأخیر کردی چه شدی که من او را افزون از قیمت کنیزک دلداری کردمی. (گلستان). محنت قرب ز بعد افزون است جگر از محنت قربم خون است. جامی. هر کرا غم فزون، گفته افزون. یغما. شصت وسه بود عمرش چون عمر مصطفی افزون از این مقامی اندر جهان نداشت. ، گوناگون. (ناظم الاطباء)
جَمعِ واژۀ فَزَع، بمعنی ترس و بیم. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، افزون تر، یعنی زیاده تر. (آنندراج). زیادتر. بیشتر. بزرگتر. (ناظم الاطباء). اکثر: بسا که مست در این خانه بودم و شادان چنان که جاه من افزون بد از امیر و بیوک کنون همانم و خانه همان و شهر همان مرا نگوئی گرچه شده است شادی سوک. رودکی. خرد بهتر از چشم بینائی است نه بینائی افزون ز دانائی است. ابوشکور. بزرگیش هر روز افزون شود شتاب آورد دلْش پرخون شود. فردوسی. چون افزون کنی کاهش افزون بود ز سستی دل مرد پرخون بود. فردوسی. چهل روز افزون خورش برگرفت بیامد دمان تا چه بیند شگفت. فردوسی. لازم بودش عمری افزون ز همه شاهان از اول و از آخر از نافع و از ضاری. منوچهری. افزون از پانصد، ششصدهزار مرد بیرون آمده بودند. (تاریخ بیهقی ص 463). مادر و پدر از جمله همه پسران نصیب آن پسر افزون دهد که زار و نزار. (تاریخ بیهقی ص 280). غلامان و ستوران افزون از عادت خریدن گرفتن. (تاریخ بیهقی ص 328). امروز عمری بسزا یافته (بوصادق تبانی) است و در رباط مانک علی میمون میباشد و در روزی افزون از صد فتوی را جواب دهد. (تاریخ بیهقی ص 491). تا بتوانی زیارت دلها کن افزون زهزار کعبه آمد یک دل. خواجه عبداﷲ انصاری. یقین دان که افزون از آن نامدی که در مجلست نامه خوان باشدی. (کلیله و دمنه). بگوی کای سرو صدر زمانه افزون است نشاط خدمت تو در دلش زمان بزمان. سوزنی. داور روی زمین خواندش اکنون فلک کز همه سلجوقیان داندش افزون فلک. خاقانی. از رگ جان هر شبی درهجر تو بار غم از کوه افزون میکشم. عطار. گر ببینی روی خود در خط شده سر کشی و هر زمان افزون کشی. عطار. گفت با لیلی خلیفه کاین توئی کز تو شد مجنون پریشان و غوی از دگر خوبان تو افزون نیستی گفت خامش چو تو مجنون نیستی. مولوی. گفت اگر در مفاوضۀ او یک شبی تأخیر کردی چه شدی که من او را افزون از قیمت کنیزک دلداری کردمی. (گلستان). محنت قرب ز بعد افزون است جگر از محنت قربم خون است. جامی. هر کرا غم فزون، گفته افزون. یغما. شصت وسه بود عمرش چون عمر مصطفی افزون از این مقامی اندر جهان نداشت. ، گوناگون. (ناظم الاطباء)
برسوایی انجامیدن کار و از حد درگذشتن آن در زشتی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سخت شنیع شدن کار. (تاج المصادر بیهقی). صعب آمدن. (المصادر زوزنی).
برسوایی انجامیدن کار و از حد درگذشتن آن در زشتی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سخت شنیع شدن کار. (تاج المصادر بیهقی). صعب آمدن. (المصادر زوزنی).
ریعناک گردانیدن زمین و بسیار غله دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بسیار فقل گردیدن زمین. (از اقرب الموارد) ، نامهربان: مهر بر او مفکن و بفکنش دور زانکه بد و سرکش و مهرافکنست. ناصرخسرو
ریعناک گردانیدن زمین و بسیار غله دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بسیار فقل گردیدن زمین. (از اقرب الموارد) ، نامهربان: مهر بر او مفکن و بفکنش دور زانکه بد و سرکش و مهرافکنست. ناصرخسرو
از نظر فقه و علم حقوق، عمل قضایی یک طرفه ای است که دارای دو شرط ذیل است: الف: عمل یکطرفه باشد، ب: قابل فسخ و رد نباشد، در فقه و قانون مدنی ایران ایقاع را فقط در حوزۀ روابط ’حقوق خصوصی’ فرض میکنند و حال این که در روابط حقوق عمومی هم ایقاع وجود دارد، ایقاع عبارتست از رضایت خارج از تراضی که قانون آنرا مقتضی اثر حقوقی مثبت بداند، شخص مجرم هرچند که با رضایت خود مرتکب جرم میشود و قانون آنرا منشاء آثاری (مانند مجازات) قرار داده ولی این آثار، آثار مثبت نیست بلکه آثار منفی است، ایقاع ممکن است ازشخص حقوقی صادر شود مانند اعراض یک شرکت تجارتی از یکی از اموال خود، برای تحقق ایقاع کافی است که قانوناً رضایت یکطرف منشاء اثر تلقی شود و وصول طرف دیگربی تأثیر باشد (اعم از این که رد او هم بی تأثیر باشد) بنابراین امکان تأثیر رد دلیل بر تأثیر قبول نیست، آثار ایقاع عبارتست از: 1- ایجاد حق بنفع غیر (مانند وصیت تملیکی)، 2- ایجاد حق بنفع خود (مانند حیازت و مباحات)، 3- ایجاد حق برای خود و غیر با اسقاط حق برای خود و غیر (مانند فتح)، 4- اسقاط حق غیر (مانند طلاق ایقاعی)، 5- اسقاط حق خود (مانند اعراض)، 6- ایجاد حق و تکلیف برای غیر (مانند تحمیل تابعیت از طرف دولت به افراد)، ایقاع در دو قسمت از حقوق ممکن است: الف - ایقاع در حقوق خصوصی و آن ایقاعی است که در قلمرو حقوق خصوصی واقع شود مانند اعراضی که شخص طبیعی و یا یک شرکت تجارتی و یا یک دولت نسبت بمالی از مال خود میسازد، ب - ایقاع در حقوق عمومی وآن ایقاعی است که در قلمرو حقوق عمومی واقع شود مانند تحمیل تابعیت از طرف دولت بافراد، (فرهنگ حقوقی جعفری لنگرودی)، رجوع به حقوق مدنی دکتر امامی شود
از نظر فقه و علم حقوق، عمل قضایی یک طرفه ای است که دارای دو شرط ذیل است: الف: عمل یکطرفه باشد، ب: قابل فسخ و رد نباشد، در فقه و قانون مدنی ایران ایقاع را فقط در حوزۀ روابط ’حقوق خصوصی’ فرض میکنند و حال این که در روابط حقوق عمومی هم ایقاع وجود دارد، ایقاع عبارتست از رضایت خارج از تراضی که قانون آنرا مقتضی اثر حقوقی مثبت بداند، شخص مجرم هرچند که با رضایت خود مرتکب جرم میشود و قانون آنرا منشاء آثاری (مانند مجازات) قرار داده ولی این آثار، آثار مثبت نیست بلکه آثار منفی است، ایقاع ممکن است ازشخص حقوقی صادر شود مانند اعراض یک شرکت تجارتی از یکی از اموال خود، برای تحقق ایقاع کافی است که قانوناً رضایت یکطرف منشاء اثر تلقی شود و وصول طرف دیگربی تأثیر باشد (اعم از این که رد او هم بی تأثیر باشد) بنابراین امکان تأثیر رد دلیل بر تأثیر قبول نیست، آثار ایقاع عبارتست از: 1- ایجاد حق بنفع غیر (مانند وصیت تملیکی)، 2- ایجاد حق بنفع خود (مانند حیازت و مباحات)، 3- ایجاد حق برای خود و غیر با اسقاط حق برای خود و غیر (مانند فتح)، 4- اسقاط حق غیر (مانند طلاق ایقاعی)، 5- اسقاط حق خود (مانند اعراض)، 6- ایجاد حق و تکلیف برای غیر (مانند تحمیل تابعیت از طرف دولت به افراد)، ایقاع در دو قسمت از حقوق ممکن است: الف - ایقاع در حقوق خصوصی و آن ایقاعی است که در قلمرو حقوق خصوصی واقع شود مانند اعراضی که شخص طبیعی و یا یک شرکت تجارتی و یا یک دولت نسبت بمالی از مال خود میسازد، ب - ایقاع در حقوق عمومی وآن ایقاعی است که در قلمرو حقوق عمومی واقع شود مانند تحمیل تابعیت از طرف دولت بافراد، (فرهنگ حقوقی جعفری لنگرودی)، رجوع به حقوق مدنی دکتر امامی شود
پشک افتادن زمین را. پشک زده شدن زمین (مجهولاً). (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و پشک نوعی از شبنم است که شبهای تیرماه مانند برف بر زمین افتد. (آنندراج). و رجوع به پشک شود. رسیدن صقیع بزمین. (ازاقرب الموارد) (قطر المحیط).
پشک افتادن زمین را. پشک زده شدن زمین (مجهولاً). (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و پشک نوعی از شبنم است که شبهای تیرماه مانند برف بر زمین افتد. (آنندراج). و رجوع به پَشَک شود. رسیدن صقیع بزمین. (ازاقرب الموارد) (قطر المحیط).
سخت سپید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، فقع. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)، ازپاافتاده در میدان جنگ، زنده باشد یا مرده. شکست خورده. (از یادداشت مؤلف). صریع. (منتهی الارب) : از ایرانیان هرکه افکنده بود اگر کشته بود و اگر زنده بود. فردوسی. همه مرد و زن بندگان توایم برزم اندر افکندگان توایم. فردوسی. بگفت ای شاه عالم بندۀ تو همه شاهان بصید افکندۀ تو. نظامی. - افکنده پر، بال و پر ریخته: بترک آنگهی گفت آن سو گذر بیاور تو آن مرغ افکنده پر. فردوسی. ، گسترده. پهن شده: کنون تا بنزدیک کاوس کی صد افکنده فرسنگ بخشنده پی وز آنجای سوی دیو فرسنگ صد بیاید یکی راه دشخوار و بد. فردوسی. افکنده همچو سفره مباش از برای نان همچون تنور گرم مشو از پی شکم تو مست خواب غفلتی و از برای تو ایزد فکنده خوان کرم در سپیده دم. ؟ ، خوار. ذلیل. فروتن. متواضع: دبیریست از پیشه ها ارجمند وزو مرد افکنده گردد بلند. فردوسی. آلت حشمت چندان و تواضع چندان آری افکنده بود شاخ که بیش آرد بار. عثمان مختاری. دلم دردمندست یاری برافکن بر افکندۀ خود نظر بهتر افکن. خاقانی. تو خاکی... افکنده باش تا که همه نبات از تو روید.. در این جهان خاموش و افکنده باش تا در تو امید آنجهانی قرار گیرد. (کتاب المعارف). افکندۀ خود را بربایدداشت. (مرزبان نامه). درود خدا باد بر بنده ای که افکنده شد با هر افکنده ای. نظامی. نظامی هان و هان تا زنده باشی چنان خواهم چنان کافکنده باشی. نظامی. ، کشته. مقتول: ز افکنده گیتی بر آن گونه گشت که کرکس نیارست بر سر گذشت. فردوسی. بدو گفت فردا بدین رزمگاه ز افکنده موران نیابند راه. فردوسی. از افکنده شد روی هامون چو کوه ز گرزش شدند آن دلیران ستوه. فردوسی. صف خیل ایران پراکنده کرد کجا تاخت هامون پر افکنده کرد. (گرشاسب نامه). که و دشت از افکنده بد ناپدید گریزنده کس رو بیک جا ندید. (گرشاسب نامه). آن نازنینان زیر خاک افکندۀ چرخند پاک ای بس که نالی دردناک اریاد ایشان آیدت. خاقانی. ، محذوف. (یادداشت مؤلف)، شکارشده: کدام آهو افکنده خواهی بتیر که ماده جوانست و همتاش پیر. فردوسی. ، بخم. (یادداشت مؤلف) : از خجلت بالای تودر هر چمن و باغ افکنده سر سرو و سپیدار شکسته. سوزنی. ، آویخته. فروهشته: آنجا طبلی دید (روباه) در پهلوی درختی افکنده. (کلیله و دمنه)، {{اسم}} فضله. پیخال. مدفوع. (یادداشت مؤلف) : آلت حرب تغدری افکنده اوست. (حبیب السیر). - افکنده تر، افتاده تر: بدان هرکه بالاتر فروتر کسی کافکنده تر گستاخ روتر. نظامی. - افکنده داشتن تن، تواضع کردن. افتادگی کردن: طریقت جز این نیست درویش را که افکنده دارد تن خویش را. سعدی (بوستان). - افکنده سر، شرمنده. خجلت زده: از پیش این رئیس نکوکار پاکزاد افکنده سر چو خائن بدکار میروم. خاقانی. پیش سریر سلطان استاده تاجداران چون ناشکفته لاله افکنده سر سراسر. خاقانی. - افکنده سم. رجوع به همین ماده شود. - سرافکنده، شرمنده. خجالت زده. متواضع: اگر برده گیرد سرافکنده ایم وگر جفت سازد همان بنده ایم. نظامی. سرافکنده در پایۀ بندگی نمودش نشان پرستندگی. نظامی. و رجوع به مادۀ سرافکنده شود
سخت سپید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، فُقْع. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)، ازپاافتاده در میدان جنگ، زنده باشد یا مرده. شکست خورده. (از یادداشت مؤلف). صریع. (منتهی الارب) : از ایرانیان هرکه افکنده بود اگر کشته بود و اگر زنده بود. فردوسی. همه مرد و زن بندگان توایم برزم اندر افکندگان توایم. فردوسی. بگفت ای شاه عالم بندۀ تو همه شاهان بصید افکندۀ تو. نظامی. - افکنده پر، بال و پر ریخته: بترک آنگهی گفت آن سو گذر بیاور تو آن مرغ افکنده پر. فردوسی. ، گسترده. پهن شده: کنون تا بنزدیک کاوس کی صد افکنده فرسنگ بخشنده پی وز آنجای سوی دیو فرسنگ صد بیاید یکی راه دشخوار و بد. فردوسی. افکنده همچو سفره مباش از برای نان همچون تنور گرم مشو از پی شکم تو مست خواب غفلتی و از برای تو ایزد فکنده خوان کرم در سپیده دم. ؟ ، خوار. ذلیل. فروتن. متواضع: دبیریست از پیشه ها ارجمند وزو مرد افکنده گردد بلند. فردوسی. آلت حشمت چندان و تواضع چندان آری افکنده بود شاخ که بیش آرد بار. عثمان مختاری. دلم دردمندست یاری برافکن بر افکندۀ خود نظر بهتر افکن. خاقانی. تو خاکی... افکنده باش تا که همه نبات از تو روید.. در این جهان خاموش و افکنده باش تا در تو امید آنجهانی قرار گیرد. (کتاب المعارف). افکندۀ خود را بربایدداشت. (مرزبان نامه). درود خدا باد بر بنده ای که افکنده شد با هر افکنده ای. نظامی. نظامی هان و هان تا زنده باشی چنان خواهم چنان کافکنده باشی. نظامی. ، کشته. مقتول: ز افکنده گیتی بر آن گونه گشت که کرکس نیارست بر سر گذشت. فردوسی. بدو گفت فردا بدین رزمگاه ز افکنده موران نیابند راه. فردوسی. از افکنده شد روی هامون چو کوه ز گرزش شدند آن دلیران ستوه. فردوسی. صف خیل ایران پراکنده کرد کجا تاخت هامون پر افکنده کرد. (گرشاسب نامه). که و دشت از افکنده بد ناپدید گریزنده کس رو بیک جا ندید. (گرشاسب نامه). آن نازنینان زیر خاک افکندۀ چرخند پاک ای بس که نالی دردناک اریاد ایشان آیدت. خاقانی. ، محذوف. (یادداشت مؤلف)، شکارشده: کدام آهو افکنده خواهی بتیر که ماده جوانست و همتاش پیر. فردوسی. ، بخم. (یادداشت مؤلف) : از خجلت بالای تودر هر چمن و باغ افکنده سر سرو و سپیدار شکسته. سوزنی. ، آویخته. فروهشته: آنجا طبلی دید (روباه) در پهلوی درختی افکنده. (کلیله و دمنه)، {{اِسم}} فضله. پیخال. مدفوع. (یادداشت مؤلف) : آلت حرب تغدری افکنده اوست. (حبیب السیر). - افکنده تر، افتاده تر: بدان هرکه بالاتر فروتر کسی کافکنده تر گستاخ روتر. نظامی. - افکنده داشتن تن، تواضع کردن. افتادگی کردن: طریقت جز این نیست درویش را که افکنده دارد تن خویش را. سعدی (بوستان). - افکنده سر، شرمنده. خجلت زده: از پیش این رئیس نکوکار پاکزاد افکنده سر چو خائن بدکار میروم. خاقانی. پیش سریر سلطان استاده تاجداران چون ناشکفته لاله افکنده سر سراسر. خاقانی. - افکنده سم. رجوع به همین ماده شود. - سرافکنده، شرمنده. خجالت زده. متواضع: اگر برده گیرد سرافکنده ایم وگر جفت سازد همان بنده ایم. نظامی. سرافکنده در پایۀ بندگی نمودش نشان پرستندگی. نظامی. و رجوع به مادۀ سرافکنده شود
افکندن، گرفتار کردن، هماهنگ کردن آوازها، شبیخون زدن افکندن در انداختن، شبیخون زدن تاختن، گرفتار کردن کسی را، هم آهنگ ساختن آوازها، نفراتی چند است در ازمنه محدوده المقادیر و در ادوار متساوی الکمیه با اوضاع مخصوصه که طبع سلیم و مستقیم درک آنها کند (مجمع الادوار)، عمل قضایی یک جانبه، جمع ایقاعات
افکندن، گرفتار کردن، هماهنگ کردن آوازها، شبیخون زدن افکندن در انداختن، شبیخون زدن تاختن، گرفتار کردن کسی را، هم آهنگ ساختن آوازها، نفراتی چند است در ازمنه محدوده المقادیر و در ادوار متساوی الکمیه با اوضاع مخصوصه که طبع سلیم و مستقیم درک آنها کند (مجمع الادوار)، عمل قضایی یک جانبه، جمع ایقاعات