جدول جو
جدول جو

معنی افغانی - جستجوی لغت در جدول جو

افغانی
از مردم افغانستان مثلاً کارگر افغانی، واحد پول افغانستان، تهیه شده در افغانستان، مربوط به افغانستان
تصویری از افغانی
تصویر افغانی
فرهنگ فارسی عمید
افغانی
(اَ)
سیدجمال الدین. رجل سیاسی معروف قرن اخیر. رجوع به سیدجمال الدین شود، هر که در زمین برای کسب معیشت رود. افقی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). افّاق. (منتهی الارب). آنکه در نواحی زمین رود برای کسب معیشت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
افغانی
(اَ)
منسوب به افغان و افغانستان. رجوع به افغانستان شود.
لغت نامه دهخدا
افغانی
منسوب به افغان و افغانستان. ساخته افغانستان، از مردم افغانستان که معادل 2 ریال ایرانست
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از افغان
تصویر افغان
طایفه ای ساکن افغانستان، از مردم افغانستان
فغان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اغانی
تصویر اغانی
اغنیه، سرود، آواز، در موسیقی هر نوع ساز غیربادی، به ویژه ساز زهی
فرهنگ فارسی عمید
(فَ)
میرسعید گوید: فغانی تخلص میکند. در مجلدی و نقش بندی باوقوف است. واقعاً هنرمندی بی مثل است، اما خیال خوش طبعی او را پریشان دارد. این مطلع از اوست:
دمی وصال تو از عمر جاودان خوشتر
بیاد وصل تو خوش بودن این زمان خوشتر.
(از مجالس النفائس تألیف میر علیشیر نوایی حکمت ص 80). فغانی از شعرای قرن نهم هجری است
لغت نامه دهخدا
(فَ)
منسوب به فغان. نالان. آنکه فغان کند و ناله سر دهد
لغت نامه دهخدا
(اَ)
فریاد. (میرزاابراهیم). فریاد و زاری. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (مجمعالفرس) (برهان) (شعوری). فریاد. زاری. فغان. (ناظم الاطباء). فریاد. فغان. (شرفنامۀمنیری). ناله. (غیاث اللغات). فریاد و غوغا. (مؤید). فریادی از دردی یا مصیبتی. (شاید مرکب است از (ا) حرف ندا و فغان جمع فغ، یعنی ای خدایان. مانند: آمین عربی که خواندن آمن خدای مصریان است). (یادداشت مؤلف). زاری. ناله. (فرهنگ فارسی معین) :
گر جهل ترا درد کردی از تو
بر گنبد گردان رسیدی افغان.
ناصرخسرو.
از خواندن چیزی که بخوانی و ندانی
هرگز نشود حاصل چیزیت جز افغان.
ناصرخسرو.
من هم از باد سربدرد سرم
ابرم از باد باشد افغانم.
خاقانی.
ز بس کاورد درد چشمش بافغان
گلوی خراشیده ز افغان نماید.
خاقانی.
در طواف کعبۀ جان ساکنان عرش را
چون حلی دلبران در رقص و افغان دیده اند.
خاقانی.
گرچه ز افغان مرا با تو زبان موی شد
در همه عالم منم موی شکاف از زبان.
خاقانی.
خاقانیا دلت را ز افغان چه حاصل آید
چون دل نیافت داور ز افغان چه خواست گویی.
خاقانی.
هزارت مشرف بی جامگی هست
بصد افغان کشیده سوی تو دست.
نظامی.
ز بس خنده که شهدش بر شکر زد
بخوزستان شد افغان طبرزد.
نظامی.
کزان پیش کافغان برآرد خروس
برآیدز لشکرگه آواز کوس.
نظامی.
نماند جانوراز وحش و طیر و ماهی و مور
که بر فلک نشد از بیمرادی افغانش.
(گلستان).
بهر سو بلبل عاشق در افغان
تنعم از میان باد صبا کرد.
حافظ.
افغان ز تو شوخ نامسلمان افغان
افغان ز تو آفت دل و جان افغان
افغان بچه ای در دل تو رحمی نیست
از دست فغانی بچه افغان افغان.
؟ (از آنندراج).
- در افغان بودن، در ناله و زاری بودن. نوحه سرایی کردن.
- افغان از دل برآمدن، از دل نالیدن:
برآمد هر شب افغان از دل زار
چو روز موسی عمران فروشد.
خاقانی.
- به افغان آوردن، به ناله درآوردن:
ز بس کاورد درد چشمش به افغان
گلوی خراشیده ز افغان نماید.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نام قبیله ایست مشهور. (از برهان). همان اوغان است و وجه اشتقاق مقنع برای آن نیافته اند. (از دائره المعارف اسلام از فرهنگ فارسی). نام طایفه ایست که در مشرق ایران از حدود خراسان تا لب رود آمویه (جیحون) سکنی دارند آنان مردمی دلیر و جنگاورند و مذهب آنان حنفی است. افغانان به دو طائفه بزرگ تقسیم می شوند:
1- درانی که امروز زمام حکومت را در دست دارند.
2- غلجایی (غلزایی) که از نژادی مختلط تشکیل یافته اند و امروز عده آنان به صدهزار خانوار بالغ می شود. علاوه بر زبان فارسی که لغت ادب و کتابت است به زبان پشتو که از شعب فارسی است صحبت می کنند. (از فرهنگ فارسی معین) :
نشسته در آن دشت بسیار کوچ
ز افغان و لاچین و کرد و بلوچ.
فردوسی.
من ایدر بمانم نیایم براه
نیابم به افغان و لاچین سپاه.
فردوسی.
شه گیتی ز غزنین تاختن برد
بر افغانان و بر گبران کهبر.
عنصری.
نه از بزکمترست انسان و عارف کمتر از افغان
ببین در شانه ای تا خود چها می بیند افغانش.
؟ (از مجمعالفرس).
سعدیا روز ازل حسن بترکان دادند
عقل و دانش همه با مردم ایران دادند
عشوه و ناز و کرشمه همه با مردم هند
خری و احمقی و جهل به افغان دادند.
سعدی (از آنندراج).
افغان بچه ای در دل تو رحمی نیست
از دست فغانی بچه افغان افغان.
؟ (از آنندراج).
رجوع به افاغنه و افغانستان شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ نی ی)
جمع واژۀ افانیه، نام گیاهی است و سگ انگور. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، حقارت و ابتذال. (آنندراج). خواری. ذلت. (ناظم الاطباء). سرافکندگی. (یادداشت مؤلف) :
افتادگیم به طالعم نیست
در پای خمی چرا نیفتم.
، کنایه از احتیاج و نکبت. (آنندراج) :
نیامیزند با هم مردمان از نخوت دولت
پس از افتادگی از هم جدائی نیست یاران را.
وحید (از آنندراج).
، نقصان. کاست. (فرهنگ فارسی معین). محذوف. خرم در کتاب و مانند آن. (یادداشت مؤلف). سقوط. (ناظم الاطباء) : این کتاب افتادگی دارد. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ اغنیّه. سازهایی که بدون نفخ ودم نواخته میشود مثل چنگ و رباب و امثال آنها خلاف مزمار که سازی است که با نفخ دم نواخته شود مثل نی و امثال آن. (فرهنگ نظام).
لغت نامه دهخدا
(اُ نا)
گیاهی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، کنایه از مظلومان و پریشان شدگان باشد. (آنندراج) (برهان). کنایه از مظلومان پریشان وبیماران عاجز باشد. (انجمن آرای ناصری) :
بخوشبوئی خاک افتادگان
بخوشخوئی طبع آزادگان.
نظامی.
زبس افتادگان را داد میداد
جهان را عدل نوشروان شد از یاد.
نظامی.
نترسد آنکه بر افتادگان نبخشاید
که گر ز پای درآید کسش نگیرد دست.
سعدی.
ما خود افتادگان مسکینیم
حاجت تیغبرکشیدن نیست.
سعدی.
آنکس که اوفتاد خدایش گرفت دست
گو بر تو باد تا غم افتادگان خوری.
حافظ.
حذر کن ز آزار افتادگان.
فتحعلی خان صبا
لغت نامه دهخدا
(اَ)
محمد بن احمد حامدی مکنی به ابوبکر محدث است و محمد بن احمد بن افریقون افرانی نسفی از وی روایت کند. (از معجم البلدان). محدثان در فرهنگ اسلامی به عنوان حافظان میراث نبوی شناخته می شوند. آن ها با تلاش خستگی ناپذیر، هزاران حدیث را به صورت شفاهی یا مکتوب گردآوری و ثبت کردند. یکی از افتخارات تمدن اسلامی، وجود محدثانی است که در بررسی اسناد و راویان، به دقتی علمی دست یافتند که در هیچ تمدن دیگری یافت نمی شود. به واسطه محدثان، تاریخ شفاهی اسلام تبدیل به مجموعه ای دقیق و قابل اتکا شد.
لغت نامه دهخدا
(اُ)
در اعلام المنجد آمده: علی الغانی در مکه بدنیا آمد (1540 میلادی) مورخ هندی عربی و وکیل محمد الغانی حکمران گجرات بود. او راست: ظفرالواله بمظفر و آله، که تاریخ گجرات و دول اسلامی در شمال هند است - انتهی. صاحب معجم المطبوعات این کتاب را به شیخ عبدالله بن عمر مکی آصفی الفتحانی نسبت داده، گوید: جزء اول این کتاب در لیدن بسال 1910 میلادی و جزء ثانی بسال 1920 میلادی در همان شهر به چاپ رسیده است - انتهی. شاید الغانی مصحف الفتحانی باشد. رجوع به معجم المطبوعات ستون 1787 شود، پرگیاه شدن زمین. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
منسوب است به قریۀ افران یکی از قراء نسف که بعض محدثان بدانجا منسوبند. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
نام ناحیه ایست در قضای زعفرانلو. نام جنگل بسیار بزرگی است در ولایت قسطمونی. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
منسوب به اشغ یا اشک نیای سلسلۀ اشکانیان. رجوع به اشکانی و اشکانیان و تاریخ گزیده و تاریخ ایران باستان ج 3 ص 2184 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ نی یَ / یِ)
از مردم افغانستان. رجوع به الجماهر بیرونی ص 233 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ارغامی
تصویر ارغامی
زخم سطحی قرنیه که با قرحه ای شروع میشود ارغامی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارغوانی
تصویر ارغوانی
گل سرخ، برنگ ارغوان
فرهنگ لغت هوشیار
ارزنده، درخور یق سزاوار مستحق، درویش بی نوا نادر، صالح (مقابل طالح) سزا (مقابل ناسزا) اهل، پیشکش، کم بهایی کم قیمتی مقابل گرانی، آسانی سهولت، فراخی فراوانی. یا سال ارزانی. سالی که زندگی فراخ و خواربار و کا کم بها و فراوانست، دستوری اجازه اذن رخصت
فرهنگ لغت هوشیار
آخشیجی بنیادی منسوب به ارکان آنچه مربوط و پیوسته به چهار ارکان (باد و خاک و آب و آتش) است، جمع ارکانیان. جسمانیان اهل دنیا، ناقصانی که هنوز به حد کمال نرسیده اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادغالی
تصویر ادغالی
پیچمالی: گروهی بوده اند راهزن که دستارآشفته بر سر می پیچدند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخوانی
تصویر اخوانی
برادرانه منسوب به اخوان برادرانه دوستانه
فرهنگ لغت هوشیار
جمع اغنیه، زه سرودها: سرودهایی که همراه با ساز دهنی خوانده میشود جمع اغنیه. سرودها آوازها، سازهایی که بی نفخ دم نوازند (سازهای غیر بادی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افغان
تصویر افغان
فریاد، زاری، ناله، غوغا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارمغانی
تصویر ارمغانی
ارمغان، پرمغان، ره آورد، سوغات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افغان
تصویر افغان
فغان، فریاد، زاری، ناله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اغانی
تصویر اغانی
جمع اغنیه، سرودها، آوازها، سازهای غیربادی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افشانه
تصویر افشانه
اسپری
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از افسانه
تصویر افسانه
اسطوره
فرهنگ واژه فارسی سره
زاری، فغان، ناله، ندبه، افغانی، پشتو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
افغان، افغانستانی
فرهنگ گویش مازندرانی
افغانی، اهل کشور افغانستان
فرهنگ گویش مازندرانی