جدول جو
جدول جو

معنی افعند - جستجوی لغت در جدول جو

افعند(اِ)
رجوع به مانی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(اِ فَ عَ)
می. (منتهی الارب). خمر. اصفعید. اسفنط. اصفنط. اصفد. اصفعد. (از نشوءاللغه). و رجوع به کلمه های مزبور شود
لغت نامه دهخدا
همان اروند یعنی فر و زیبائی و مهتری و افزونیها. (مؤید) ، انگیژ. (برهان) (مجمع الفرس) (هفت قلزم). تحریض و تحریک. (ناظم الاطباء). افژولیدن. برانگیختن. (از برهان). و رجوع به افژولیدن شود، پریشان. (برهان) (هفت قلزم). پراکنده. پریشان. (ناظم الاطباء). اوژول در تمام معانی. (مجمع الفرس). رجوع به افژولندگی و افژولیدن شود، ابرام. (ناظم الاطباء). و در تمام موارد فا به واو تبدیل شود. (آنندراج). و رجوع به اوژول و اوژولیدن شود
لغت نامه دهخدا
(اِ رِ)
فرند. جوهر شمشیر، تابان و فروزنده گردانیدن. (ناظم الاطباء) : فاما خداوندان معروف گفته اند که وی (جمال) شوق شمع است که شمع را برافروزاند. (نوروزنامه)، متشعشع گردانیدن، دارای نور و روشنائی گشتن. (ناظم الاطباء). افروزانیدن. افروزیدن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به افروزانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
فر و نیکویی. (برهان) (ناظم الاطباء) (هفت قلزم) (آنندراج) ، فروزنده. تابان. محرق. سوزان. متشعشع. دارای نور و روشنائی. (ناظم الاطباء). تابان. درخشان. مشتعل. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
آفند. (از مؤید الفضلاء). رجوع به آفند شود، دیگ افزار و بوی افزار، رنگ شکوفه و گونۀ آن، صنف هرچیز و گونۀ آن. (منتهی الارب) ، دهانها و به این معنی جمع واژۀ فم است. (از منتهی الارب) (از غیاث اللغات). دهانها. (ناظم الاطباء) :
به نیک نامی اندرجهان زیاد مباد
بجز به نیکی نام نکوش در افواه.
فرخی.
بحکم آنکه در افواه مردم است... همه ساله جان مردم بخورد. (کلیله و دمنه). هر راز که ثالثی در آن محرم نشود هرآینه از اشاعت مصون ماند و باز آنکه بگوش سیمی رسید بی شبهت در افواه افتد. (کلیله ودمنه). در افواه افتاد که ایشان بر مجادلۀ ایلک خان پشیمان گشته اند و عذر می گویند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 187). به افواه میگفتند که مؤیدالدوله دل فایق را فریفته بود و او را بتحف بسیار و هدایای فراوان ازراه برد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 47). به اشداق آن مخاوف و افواه آن نتایف فرورفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 408). همگنان در استخلاص او سعی کردند و موکلان در معاقبتش ملاطفت نمودند و بزرگان ذکر سیرت نیکش به افواه بگفتند. (گلستان). ذکر جمیل سعدی که در افواه عوام افتاده. (گلستان). بر دست و زبان ایشان هرچه رفته شودقولاً و فعلاً هرآینه در افواه افتد. (گلستان). ذکر سیرت خوبش در افواه بگفتند. (گلستان).
بلبل بوستان حسن توام
چون نیفتد سخن در افواهم.
سعدی.
چو صیتش در افواه دنیا فتاد
تزلزل در ایوان کسری فتاد.
سعدی.
و رجوع به فم و فوه شود.
- افواه بلد، اوائل شهری. (از منتهی الارب) : دخلوا فی افواه البلد و خرجوا من ارجلها، از اوائل شهر درآمدند و از اواخر آن بیرون شدند. (ناظم الاطباء).
، مأخوذ از تازی، خبر و خبر مشهور. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از افرند
تصویر افرند
خوشگلی، زیبائی، برق شمشیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افرند
تصویر افرند
((اَ رَ))
فر و شکوه، زیبایی
فرهنگ فارسی معین