فشردن. چیزی را سخت بهم گرفته بزور پنجه خلاصۀ آن برآوردن و این را به تازی عصیر گویند. (آنندراج). افشاردن. فشردن. پالودن. (ناظم الاطباء). فشار دادن. آب یا شیره یا روغن چیزی را بفشار گرفتن. عصاره گرفتن. افشره گرفتن. (فرهنگ فارسی معین). شپلیدن و افشاردن مرادف این است. (میرزا ابراهیم). افشاردن. (شرفنامۀ منیری). فشاردن. ضغط. (یادداشت مؤلف). تنبیذ. نبذ. انباذ. انتباذ. (منتهی الارب) : دستم نیک بیفشرد و از خواب بیدار شدم و همچنان مینمود که اثر آن بر دست من است. (تاریخ بیهقی ص 199). قلم ملوک چنان باید که بوقت نبشتن بدیشان رنج نرسد و انگشتان نباید افشرد. (نوروزنامه). چرخ است کبوده ای بداغش افشرده بزیر ران دولت. خاقانی. چنان افشرد روزگارش گلو که بر مرگ خویش آیدش آرزو. نظامی. - انگور افشردن، اعتصار. (یادداشت مؤلف). - فروافشردن، خرد و خراب کردن. فروکوبیدن. بفرود فشاردن: شیر شکسته شد و بیفتاد و امیر او را فروافشرد. (تاریخ بیهقی). ، بازایستادن باران. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء) ، درآویخته نشدن شکار در دام صیاد. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از قطر المحیط) ، رهایی یافتن و خلاص شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رستن و رهایی یافتن از چیزی و خلاص شدن. (آنندراج)
فشردن. چیزی را سخت بهم گرفته بزور پنجه خلاصۀ آن برآوردن و این را به تازی عصیر گویند. (آنندراج). افشاردن. فشردن. پالودن. (ناظم الاطباء). فشار دادن. آب یا شیره یا روغن چیزی را بفشار گرفتن. عصاره گرفتن. افشره گرفتن. (فرهنگ فارسی معین). شپلیدن و افشاردن مرادف این است. (میرزا ابراهیم). افشاردن. (شرفنامۀ منیری). فشاردن. ضغط. (یادداشت مؤلف). تنبیذ. نبذ. انباذ. انتباذ. (منتهی الارب) : دستم نیک بیفشرد و از خواب بیدار شدم و همچنان مینمود که اثر آن بر دست من است. (تاریخ بیهقی ص 199). قلم ملوک چنان باید که بوقت نبشتن بدیشان رنج نرسد و انگشتان نباید افشرد. (نوروزنامه). چرخ است کبوده ای بداغش افشرده بزیر ران دولت. خاقانی. چنان افشرد روزگارش گلو که بر مرگ خویش آیدش آرزو. نظامی. - انگور افشردن، اعتصار. (یادداشت مؤلف). - فروافشردن، خرد و خراب کردن. فروکوبیدن. بفرود فشاردن: شیر شکسته شد و بیفتاد و امیر او را فروافشرد. (تاریخ بیهقی). ، بازایستادن باران. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء) ، درآویخته نشدن شکار در دام صیاد. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از قطر المحیط) ، رهایی یافتن و خلاص شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رستن و رهایی یافتن از چیزی و خلاص شدن. (آنندراج)
خلاصۀچیزی که از افشردن بیرون آید و بعربی عصاره گویند وافشرج معرب او است. (آنندراج). قوسی گوید: عصارۀ هرچیز مثل غوره و آلو و مانند آن و عوام آبشله بمد و قصر خوانند. (آنندراج). عصارۀ مایعی که با فشار از میوه ها و غیره استخراج کنند. آبی که از فشردن میوه گیرند. (فرهنگ فارسی معین).
خلاصۀچیزی که از افشردن بیرون آید و بعربی عصاره گویند وافشرج معرب او است. (آنندراج). قوسی گوید: عصارۀ هرچیز مثل غوره و آلو و مانند آن و عوام آبشله بمد و قصر خوانند. (آنندراج). عصارۀ مایعی که با فشار از میوه ها و غیره استخراج کنند. آبی که از فشردن میوه گیرند. (فرهنگ فارسی معین).
فشردنی. آنچه قابلیت فشار دادن در آن باشد، بفصاحت سخن گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). چیره زبان شدن. (یادداشت مؤلف) ، بی کفک گردیدن شیر یا منقطع شدن فلۀ آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خالص شدن شیر از فلۀ آن. (آنندراج). ویژه شدن شیر. (تاج المصادر بیهقی) ، شیر خالص دار گشتن گوسپند، پاک و صاف شدن کمیز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). صافی گردیدن بول. (از اقرب الموارد) ، در عید فصح حاضر آمدن نصاری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در عید فصح شدن یهود و نصاری و عید گرفتن آن را. (از اقرب الموارد) ، روشن گردیدن بامداد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روشن گردیدن صبح. (آنندراج). پدید آمدن صبح و آشکار شدن روشنی آن. (از اقرب الموارد). پدید آمدن صبح. (تاج المصادر بیهقی) ، نیکو بیان کردن مرد سخن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آشکارا بیان کردن سخن و مراد خود را. (از اقرب الموارد). تازی زبان شدن. (تاج المصادر بیهقی) ، پیدا و آشکار شدن چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). واضح گردیدن امری. (ازاقرب الموارد) ، صافی شدن بانگ اسب، خالص شدن آواز شتر. (از اقرب الموارد)
فشردنی. آنچه قابلیت فشار دادن در آن باشد، بفصاحت سخن گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). چیره زبان شدن. (یادداشت مؤلف) ، بی کفک گردیدن شیر یا منقطع شدن فلۀ آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خالص شدن شیر از فلۀ آن. (آنندراج). ویژه شدن شیر. (تاج المصادر بیهقی) ، شیر خالص دار گشتن گوسپند، پاک و صاف شدن کمیز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). صافی گردیدن بول. (از اقرب الموارد) ، در عید فصح حاضر آمدن نصاری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در عید فصح شدن یهود و نصاری و عید گرفتن آن را. (از اقرب الموارد) ، روشن گردیدن بامداد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روشن گردیدن صبح. (آنندراج). پدید آمدن صبح و آشکار شدن روشنی آن. (از اقرب الموارد). پدید آمدن صبح. (تاج المصادر بیهقی) ، نیکو بیان کردن مرد سخن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آشکارا بیان کردن سخن و مراد خود را. (از اقرب الموارد). تازی زبان شدن. (تاج المصادر بیهقی) ، پیدا و آشکار شدن چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). واضح گردیدن امری. (ازاقرب الموارد) ، صافی شدن بانگ اسب، خالص شدن آواز شتر. (از اقرب الموارد)
سرد شدن. یخ بستن. منجمد گردیدن. (برهان) (مؤید) (آنندراج). بربسته شدن. منجمد شدن. (شرفنامه منیری). سرد شدن هر چیزی. (میرزا ابراهیم). انجماد. بستن. یخ بستن. جمود. فسردن. (یادداشت مؤلف) : زان عقیقین میی که هر که بدید از عقیق گداخته نشناخت هر دو یک گوهرند لیک بطبع این بیفسرد و آن دگر بگداخت. رودکی. اندر این سال بمرو ترک آمد بسیار... و زهیر با ترک حرب کرد و سرما بود چنانچه دست از شمشیر افسردی وهم بشکم گوسفند همی کردند و بدست اندر همی گرفتند تا شمشیر بگشادی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). یکی مرد برنا فروبرده بود (اژدها) بخون و بزهر اندر افسرده بود. فردوسی. خون دل لاله در دل لاله افسرده شد از نهیب کم عمری. منوچهری. بفسرد همه خون دل ز اندوه بگداخت همه مغز استخوانم. مسعود سعد. گفت این راز را نگوئی باز گفت من کی شنیده ام ز تو راز شرری بود و در هوا افسرد در تو زاد آن زمان که در من مرد. سنائی. آتشین حلقه ز باد افسرده و جسته ز حلق رفته ساق عرش را خلخال پیچان آمده. خاقانی. بسکه کردید از جفا بر جای من شیر پند افسرد در رگهای من. مولوی. چون خدا خواهد که یک تن بفسرد سردی از صد پوستین هم بگذرد. مولوی. کمال شوق ندارند عاشقان صبور که احتمال ندارد بر آتش افسردن. سعدی.
سرد شدن. یخ بستن. منجمد گردیدن. (برهان) (مؤید) (آنندراج). بربسته شدن. منجمد شدن. (شرفنامه منیری). سرد شدن هر چیزی. (میرزا ابراهیم). انجماد. بستن. یخ بستن. جمود. فسردن. (یادداشت مؤلف) : زان عقیقین میی که هر که بدید از عقیق گداخته نشناخت هر دو یک گوهرند لیک بطبع این بیفسرد و آن دگر بگداخت. رودکی. اندر این سال بمرو ترک آمد بسیار... و زهیر با ترک حرب کرد و سرما بود چنانچه دست از شمشیر افسردی وهم بشکم گوسفند همی کردند و بدست اندر همی گرفتند تا شمشیر بگشادی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). یکی مرد برنا فروبرده بود (اژدها) بخون و بزهر اندر افسرده بود. فردوسی. خون دل لاله در دل لاله افسرده شد از نهیب کم عمری. منوچهری. بفسرد همه خون دل ز اندوه بگداخت همه مغز استخوانم. مسعود سعد. گفت این راز را نگوئی باز گفت من کی شنیده ام ز تو راز شرری بود و در هوا افسرد در تو زاد آن زمان که در من مرد. سنائی. آتشین حلقه ز باد افسرده و جسته ز حلق رفته ساق عرش را خلخال پیچان آمده. خاقانی. بسکه کردید از جفا بر جای من شیر پند افسرد در رگهای من. مولوی. چون خدا خواهد که یک تن بفسرد سردی از صد پوستین هم بگذرد. مولوی. کمال شوق ندارند عاشقان صبور که احتمال ندارد بر آتش افسردن. سعدی.