افسون خوانده و رام کرده. (برهان). در این معنی مصحف فساییده است. (از حاشیۀ برهان چ معین) ، راست نموده و مالیده. (برهان). اسم مفعول از فسانیدن. (از حاشیۀ برهان چ معین)
افسون خوانده و رام کرده. (برهان). در این معنی مصحف فساییده است. (از حاشیۀ برهان چ معین) ، راست نموده و مالیده. (برهان). اسم مفعول از فسانیدن. (از حاشیۀ برهان چ معین)
رام کردن. افسون کردن. غلبه کردن خصوصاً در سحر و جادو. (ناظم الاطباء). بافسون تسخیر و رام کردن چنانکه درپری افسای و مارافسای. (یادداشت مؤلف) : چون بیفسایدم چو مار غمی بر دل من چو مار بگمارد. مسعودسعد. و رجوع به افسائیدن و افسای و افسا شود، غم و اندوه. ملال. بیحالی. حالتی واسطه میان غم و اندوه: یک حالت نشاط و شادی است و دیگر حالت غم و اندوه، اما وقتی که غم و شادی و انتعاش طبیعت نبود و غم و مکروهی هم عارض نگردیده باشد این حالت بین بین را افسردگی گویند. (از خیرالمدققین از آنندراج). - افسردگی کشیدن، غصه خوردن. اندوه بردن. بیحال شدن: همچو نرگس تازه دارد رنگ مخموری مرا میکشم افسردگی هرگه خمار آخر شود. ملامفید (از آنندراج)
رام کردن. افسون کردن. غلبه کردن خصوصاً در سحر و جادو. (ناظم الاطباء). بافسون تسخیر و رام کردن چنانکه درپری افسای و مارافسای. (یادداشت مؤلف) : چون بیفسایدم چو مار غمی بر دل من چو مار بگمارد. مسعودسعد. و رجوع به افسائیدن و افسای و افسا شود، غم و اندوه. ملال. بیحالی. حالتی واسطه میان غم و اندوه: یک حالت نشاط و شادی است و دیگر حالت غم و اندوه، اما وقتی که غم و شادی و انتعاش طبیعت نبود و غم و مکروهی هم عارض نگردیده باشد این حالت بین بین را افسردگی گویند. (از خیرالمدققین از آنندراج). - افسردگی کشیدن، غصه خوردن. اندوه بردن. بیحال شدن: همچو نرگس تازه دارد رنگ مخموری مرا میکشم افسردگی هرگه خمار آخر شود. ملامفید (از آنندراج)
رام کردن. افسون کردن. افساییدن. فسائیدن. با الفاظ جادوئی یا دعا حیوانی را منقاد و رام کردن. بعزیمت مار را مطیع کردن. به افسون تسخیر و رام کردن. مسحور کردن. مسخر کردن. (یادداشت مؤلف). فسائیدن، یعنی مالیدن و راست و رام گردانیدن چنانکه گویند: مارافسائی، یعنی افسونگری. بحذف همزه و کسر فاء نیز گویند. (مؤید) : چون بیفسایدم چو مار غمی بر دل من چو مار بگمارد. مسعودسعد. زمان کینه ورش هم بزخم کینۀ اوست بزخم مار بود هم زمان مارافسای. عنصری. و رجوع به افساییدن شود
رام کردن. افسون کردن. افساییدن. فسائیدن. با الفاظ جادوئی یا دعا حیوانی را منقاد و رام کردن. بعزیمت مار را مطیع کردن. به افسون تسخیر و رام کردن. مسحور کردن. مسخر کردن. (یادداشت مؤلف). فسائیدن، یعنی مالیدن و راست و رام گردانیدن چنانکه گویند: مارافسائی، یعنی افسونگری. بحذف همزه و کسر فاء نیز گویند. (مؤید) : چون بیفسایدم چو مار غمی بر دل من چو مار بگمارد. مسعودسعد. زمان کینه ورش هم بزخم کینۀ اوست بزخم مار بود هم زمان مارافسای. عنصری. و رجوع به افساییدن شود
افسون شده. رام شده. رجوع به افسائیده و افسای و افساییدن شود، اندوهگین گشتن. (فرهنگ فارسی معین) ، ناتوان و ضعیف گشتن. (ناظم الاطباء) ، بربسته کردن. منجمد کردن و فسردن. بحذف همزه نیز آمده است. (شرفنامۀ منیری) ، از چیزی و کسی دل سرد شدن. (برهان) (آنندراج) (مؤید). از چیزی دل کسی سرد شدن. (ناظم الاطباء). از چیزی دلسرد شدن. (میرزا ابراهیم) ، خاموش شدن. پژمرده شدن. (فرهنگ شعوری). پژمرده شدن. (ناظم الاطباء)
افسون شده. رام شده. رجوع به افسائیده و افسای و افساییدن شود، اندوهگین گشتن. (فرهنگ فارسی معین) ، ناتوان و ضعیف گشتن. (ناظم الاطباء) ، بربسته کردن. منجمد کردن و فسردن. بحذف همزه نیز آمده است. (شرفنامۀ منیری) ، از چیزی و کسی دل سرد شدن. (برهان) (آنندراج) (مؤید). از چیزی دل کسی سرد شدن. (ناظم الاطباء). از چیزی دلسرد شدن. (میرزا ابراهیم) ، خاموش شدن. پژمرده شدن. (فرهنگ شعوری). پژمرده شدن. (ناظم الاطباء)