چسبانیدن. (منتهی الارب). بستن و استوار کردن چیزی و چسبانیدن آن. (از اقرب الموارد) ، جستن و طلب کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، لازم گردانیدن راه را به کسی. (منتهی الارب) (آنندراج). واداشتن کسی به رفتن راهی. (از اقرب الموارد) ، چشانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). یقال: ماالسمته، یعنی او را نچشانیدم. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
چسبانیدن. (منتهی الارب). بستن و استوار کردن چیزی و چسبانیدن آن. (از اقرب الموارد) ، جستن و طلب کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، لازم گردانیدن راه را به کسی. (منتهی الارب) (آنندراج). واداشتن کسی به رفتن راهی. (از اقرب الموارد) ، چشانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). یقال: ماالسمته، یعنی او را نچشانیدم. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
افزا. افزاینده. فزاینده. چنانکه در روح افزای، مهرافزای، فرح افزای و جز آن. - رامش افزای، افزایندۀ رامش. رجوع به افزا شود. - روح افزای، فزایندۀ روح و جان. رجوع به افزا شود. - روزی افزای، افزایندۀ روزی. رجوع به افزا شود. - طرب افزای، سرورافزای. افزایندۀ طرب و شادی. رجوع به افزا شود. - غم افزای، افزایندۀ غم و اندوه. و رجوع به افزا شود. - فرح افزای، افزایندۀ شادی و فرح: گر خون دل خوری فرح افزای میخوری ور قصد جان کنی طرب انگیز میکنی. سعدی. و رجوع به افزا شود. - کارافزای، افزایندۀ کار. و رجوع به افزا شود. - مسرت افزای، افزایندۀ مسرت و شادی. فرح افزای. سرورافزای. و رجوع به افزا شود. - مهرافزای، افزایندۀ محبت و مهر. آنچه مهر و محبت را افزایش دهد: همچو مستسقی بر چشمۀ نوشین زلال سیر نتوان شدن از دیدن مهرافزایت. سعدی. وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او تا قیامت شکرگویم طالع پیروز را. سعدی. و رجوع به افزا شود
افزا. افزاینده. فزاینده. چنانکه در روح افزای، مهرافزای، فرح افزای و جز آن. - رامش افزای، افزایندۀ رامش. رجوع به افزا شود. - روح افزای، فزایندۀ روح و جان. رجوع به افزا شود. - روزی افزای، افزایندۀ روزی. رجوع به افزا شود. - طرب افزای، سرورافزای. افزایندۀ طرب و شادی. رجوع به افزا شود. - غم افزای، افزایندۀ غم و اندوه. و رجوع به افزا شود. - فرح افزای، افزایندۀ شادی و فرح: گر خون دل خوری فرح افزای میخوری ور قصد جان کنی طرب انگیز میکنی. سعدی. و رجوع به افزا شود. - کارافزای، افزایندۀ کار. و رجوع به افزا شود. - مسرت افزای، افزایندۀ مسرت و شادی. فرح افزای. سرورافزای. و رجوع به افزا شود. - مهرافزای، افزایندۀ محبت و مهر. آنچه مهر و محبت را افزایش دهد: همچو مستسقی بر چشمۀ نوشین زلال سیر نتوان شدن از دیدن مهرافزایت. سعدی. وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او تا قیامت شکرگویم طالع پیروز را. سعدی. و رجوع به افزا شود
جمع واژۀ فزع، بمعنی ترس و بیم. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، افزون تر، یعنی زیاده تر. (آنندراج). زیادتر. بیشتر. بزرگتر. (ناظم الاطباء). اکثر: بسا که مست در این خانه بودم و شادان چنان که جاه من افزون بد از امیر و بیوک کنون همانم و خانه همان و شهر همان مرا نگوئی گرچه شده است شادی سوک. رودکی. خرد بهتر از چشم بینائی است نه بینائی افزون ز دانائی است. ابوشکور. بزرگیش هر روز افزون شود شتاب آورد دلش پرخون شود. فردوسی. چون افزون کنی کاهش افزون بود ز سستی دل مرد پرخون بود. فردوسی. چهل روز افزون خورش برگرفت بیامد دمان تا چه بیند شگفت. فردوسی. لازم بودش عمری افزون ز همه شاهان از اول و از آخر از نافع و از ضاری. منوچهری. افزون از پانصد، ششصدهزار مرد بیرون آمده بودند. (تاریخ بیهقی ص 463). مادر و پدر از جمله همه پسران نصیب آن پسر افزون دهد که زار و نزار. (تاریخ بیهقی ص 280). غلامان و ستوران افزون از عادت خریدن گرفتن. (تاریخ بیهقی ص 328). امروز عمری بسزا یافته (بوصادق تبانی) است و در رباط مانک علی میمون میباشد و در روزی افزون از صد فتوی را جواب دهد. (تاریخ بیهقی ص 491). تا بتوانی زیارت دلها کن افزون زهزار کعبه آمد یک دل. خواجه عبداﷲ انصاری. یقین دان که افزون از آن نامدی که در مجلست نامه خوان باشدی. (کلیله و دمنه). بگوی کای سرو صدر زمانه افزون است نشاط خدمت تو در دلش زمان بزمان. سوزنی. داور روی زمین خواندش اکنون فلک کز همه سلجوقیان داندش افزون فلک. خاقانی. از رگ جان هر شبی درهجر تو بار غم از کوه افزون میکشم. عطار. گر ببینی روی خود در خط شده سر کشی و هر زمان افزون کشی. عطار. گفت با لیلی خلیفه کاین توئی کز تو شد مجنون پریشان و غوی از دگر خوبان تو افزون نیستی گفت خامش چو تو مجنون نیستی. مولوی. گفت اگر در مفاوضۀ او یک شبی تأخیر کردی چه شدی که من او را افزون از قیمت کنیزک دلداری کردمی. (گلستان). محنت قرب ز بعد افزون است جگر از محنت قربم خون است. جامی. هر کرا غم فزون، گفته افزون. یغما. شصت وسه بود عمرش چون عمر مصطفی افزون از این مقامی اندر جهان نداشت. ، گوناگون. (ناظم الاطباء)
جَمعِ واژۀ فَزَع، بمعنی ترس و بیم. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، افزون تر، یعنی زیاده تر. (آنندراج). زیادتر. بیشتر. بزرگتر. (ناظم الاطباء). اکثر: بسا که مست در این خانه بودم و شادان چنان که جاه من افزون بد از امیر و بیوک کنون همانم و خانه همان و شهر همان مرا نگوئی گرچه شده است شادی سوک. رودکی. خرد بهتر از چشم بینائی است نه بینائی افزون ز دانائی است. ابوشکور. بزرگیش هر روز افزون شود شتاب آورد دلْش پرخون شود. فردوسی. چون افزون کنی کاهش افزون بود ز سستی دل مرد پرخون بود. فردوسی. چهل روز افزون خورش برگرفت بیامد دمان تا چه بیند شگفت. فردوسی. لازم بودش عمری افزون ز همه شاهان از اول و از آخر از نافع و از ضاری. منوچهری. افزون از پانصد، ششصدهزار مرد بیرون آمده بودند. (تاریخ بیهقی ص 463). مادر و پدر از جمله همه پسران نصیب آن پسر افزون دهد که زار و نزار. (تاریخ بیهقی ص 280). غلامان و ستوران افزون از عادت خریدن گرفتن. (تاریخ بیهقی ص 328). امروز عمری بسزا یافته (بوصادق تبانی) است و در رباط مانک علی میمون میباشد و در روزی افزون از صد فتوی را جواب دهد. (تاریخ بیهقی ص 491). تا بتوانی زیارت دلها کن افزون زهزار کعبه آمد یک دل. خواجه عبداﷲ انصاری. یقین دان که افزون از آن نامدی که در مجلست نامه خوان باشدی. (کلیله و دمنه). بگوی کای سرو صدر زمانه افزون است نشاط خدمت تو در دلش زمان بزمان. سوزنی. داور روی زمین خواندش اکنون فلک کز همه سلجوقیان داندش افزون فلک. خاقانی. از رگ جان هر شبی درهجر تو بار غم از کوه افزون میکشم. عطار. گر ببینی روی خود در خط شده سر کشی و هر زمان افزون کشی. عطار. گفت با لیلی خلیفه کاین توئی کز تو شد مجنون پریشان و غوی از دگر خوبان تو افزون نیستی گفت خامش چو تو مجنون نیستی. مولوی. گفت اگر در مفاوضۀ او یک شبی تأخیر کردی چه شدی که من او را افزون از قیمت کنیزک دلداری کردمی. (گلستان). محنت قرب ز بعد افزون است جگر از محنت قربم خون است. جامی. هر کرا غم فزون، گفته افزون. یغما. شصت وسه بود عمرش چون عمر مصطفی افزون از این مقامی اندر جهان نداشت. ، گوناگون. (ناظم الاطباء)
محلی است بمساحت 62هزار گز در 15هزار گز از قریۀ نیم ده الی تنگه کلا و از من کنو الی کردل. حدود آن از شمال بلوک قیر و کارزین از مشرق جویم از جنوب خنج از مغرب محله اربعه است. هوایش گرم محصولاتش غلات، پنبه، برنج، تنباکو، خرما و مرکبات می باشد. جمعیت آن بالغ بر پنج هزار تن و مرکز آن بنام نیم ده معروف است. (از جغرافیای غرب ایران ص 113)
محلی است بمساحت 62هزار گز در 15هزار گز از قریۀ نیم ده الی تنگه کلا و از من کنو الی کردل. حدود آن از شمال بلوک قیر و کارزین از مشرق جویم از جنوب خنج از مغرب محله اربعه است. هوایش گرم محصولاتش غلات، پنبه، برنج، تنباکو، خرما و مرکبات می باشد. جمعیت آن بالغ بر پنج هزار تن و مرکز آن بنام نیم ده معروف است. (از جغرافیای غرب ایران ص 113)
بلندی. (برهان) (شرفنامۀ منیری). بمعنی بالا باشد. (فرهنگ اسدی). بلندی. (آنندراج) (هفت قلزم). بلندی و قله. (ناظم الاطباء). بمعنی بالا و فراز مقابل نشیب. (از شعوری) : از افراز چون کژ بگردد سپهر نه تندی بکار آید از این نه مهر. فردوسی. یکی تل بد از گوشۀ ره بلند بر افراز تل برشد آن هوشمند. فردوسی. کز اسبان تو بارۀ دستکش کجا برخرامد بر افراز خوش. فردوسی. خروشان و جوشان و دل پرنهیب بر افراز سر برکشید از نشیب. فردوسی. عنان رخش را داد و بنهاد روی نه افراز دید از سیاهی نه جوی. فردوسی. زبس رفعتش شاهباز خرد نیارد بر افراز او برپرد. لبیبی. نماز دیگر برنشست (سبکتگین) و در آن صحرا میگشت و همه اعیان با وی و جای آن در صحرا و افرازها و کوهپایه ها بود. (تاریخ بیهقی ص 198). چو اسب اندر افراز و شیب افکنم چو او من بزخم رکیب افکنم. (گرشاسب نامه). کمند و کمان دادشان ساز جنگ زره زیر و ز افراز چرم پلنگ. (گرشاسب نامه). تا بر افراز باشد و به نشیب آتش و آب وا ره رفتار. ابوالفرج رونی. و جمله پشته ها و نشیب و افراز آن ولایت بغلّه بکارند. بعض کی پشته ها و افرازهاباشد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 144). آسمان گون قصبی بسته بر افراز قمر ز آسمان وز قمرش خوبتر آن روی و قصب. سنائی. باره در زیر او چو هیکل چرخ چتر از افراز سر چو خرمن ماه. (از تاج المآثر). - افراز آب، ماوراءالنهر. (یادداشت مؤلف). - افراز تخت، بالای تخت. روی تخت: ملک آمد و تخت زرین نهاد بر افراز آن تخت بنشست شاد. فردوسی. بیاورد موبد ورا شادمان نشاندش بر افراز تخت کیان. فردوسی. سوی قبۀ داد شدنیک بخت چو جم شد نشست او بر افراز تخت. فردوسی. - افراز دار، بالای دار. بر دار. روی دار: شاه سخن منم شعرا دزد گنج من بس دزد را که شاه بر افراز دار کرد. خاقانی. - افراز زین، بالای زین. روی زین: بنیروی یزدان جان آفرین سواری نمانم بر افراز زین. فردوسی. - افراز که و افراز کوه، بالای کوه. بلندی کوه: که آیم بر افراز که چون پلنگ نه دژ ماند آنگه نه کهسار و سنگ. فردوسی. نگه کرد سیمرغ ز افراز کوه بدانست چون دید سام و گروه. فردوسی. چو روی زمین گشت چون پر زاغ از افراز کوه اندرآمد چراغ. فردوسی. همی تافت چون مه میان گروه و یا مهر تابان بر افراز کوه. فردوسی.
بلندی. (برهان) (شرفنامۀ منیری). بمعنی بالا باشد. (فرهنگ اسدی). بلندی. (آنندراج) (هفت قلزم). بلندی و قله. (ناظم الاطباء). بمعنی بالا و فراز مقابل نشیب. (از شعوری) : از افراز چون کژ بگردد سپهر نه تندی بکار آید از این نه مهر. فردوسی. یکی تل بد از گوشۀ ره بلند بر افراز تل برشد آن هوشمند. فردوسی. کز اسبان تو بارۀ دستکش کجا برخرامد بر افراز خوش. فردوسی. خروشان و جوشان و دل پرنهیب بر افراز سر برکشید از نشیب. فردوسی. عنان رخش را داد و بنهاد روی نه افراز دید از سیاهی نه جوی. فردوسی. زبس رفعتش شاهباز خرد نیارد بر افراز او برپرد. لبیبی. نماز دیگر برنشست (سبکتگین) و در آن صحرا میگشت و همه اعیان با وی و جای آن در صحرا و افرازها و کوهپایه ها بود. (تاریخ بیهقی ص 198). چو اسب اندر افراز و شیب افکنم چو او من بزخم رکیب افکنم. (گرشاسب نامه). کمند و کمان دادشان ساز جنگ زره زیر و ز افراز چرم پلنگ. (گرشاسب نامه). تا بر افراز باشد و به نشیب آتش و آب وا ره رفتار. ابوالفرج رونی. و جمله پشته ها و نشیب و افراز آن ولایت بغلّه بکارند. بعض کی پشته ها و افرازهاباشد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 144). آسمان گون قصبی بسته بر افراز قمر ز آسمان وز قمرش خوبتر آن روی و قصب. سنائی. باره در زیر او چو هیکل چرخ چتر از افراز سر چو خرمن ماه. (از تاج المآثر). - افراز آب، ماوراءالنهر. (یادداشت مؤلف). - افراز تخت، بالای تخت. روی تخت: ملک آمد و تخت زرین نهاد بر افراز آن تخت بنشست شاد. فردوسی. بیاورد موبد ورا شادمان نشاندش بر افراز تخت کیان. فردوسی. سوی قبۀ داد شدنیک بخت چو جم شد نشست او بر افراز تخت. فردوسی. - افراز دار، بالای دار. بر دار. روی دار: شاه سخن منم شعرا دزد گنج من بس دزد را که شاه بر افراز دار کرد. خاقانی. - افراز زین، بالای زین. روی زین: بنیروی یزدان جان آفرین سواری نمانم بر افراز زین. فردوسی. - افراز که و افراز کوه، بالای کوه. بلندی کوه: که آیم بر افراز کُه چون پلنگ نه دژ ماند آنگه نه کهسار و سنگ. فردوسی. نگه کرد سیمرغ ز افراز کوه بدانست چون دید سام و گروه. فردوسی. چو روی زمین گشت چون پر زاغ از افراز کوه اندرآمد چراغ. فردوسی. همی تافت چون مه میان گروه و یا مهر تابان بر افراز کوه. فردوسی.
نام قصبۀ کوچکی است در قضای کلیس از سنجاق و ولایت حلب و در هجده هزارگزی جنوب غربی کلیس واقعگشته است. یک قلعۀ ویران هم دارد و در زمانهای سابق شهر بزرگی بود، چه در فتوح شام و چه در وقایع صلیبی نام این شهر با کمال اهمیت یاد می شود. بعدها تیمورلنگ این بلد را به ویرانه ای مبدل ساخت. گویا سکنه اش به کلیس هجرت کرده باشند. (از قاموس الاعلام ترکی) ، اشک ریختن. چشم فروخوابیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سرشک ریختن و گویند: چشم فروبستن. (از اقرب الموارد). فروخوابیدن چشم. (از متن اللغه) ، دادن آنچه مطموع باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). طمع کسی به وی رسانیدن. (تاج المصادر بیهقی). بخشیدن و عطا کردن. (از متن اللغه) (از ذیل اقرب الموارد). دادن آنچه مطبوع باشد. (ناظم الاطباء)
نام قصبۀ کوچکی است در قضای کلیس از سنجاق و ولایت حلب و در هجده هزارگزی جنوب غربی کلیس واقعگشته است. یک قلعۀ ویران هم دارد و در زمانهای سابق شهر بزرگی بود، چه در فتوح شام و چه در وقایع صلیبی نام این شهر با کمال اهمیت یاد می شود. بعدها تیمورلنگ این بلد را به ویرانه ای مبدل ساخت. گویا سکنه اش به کلیس هجرت کرده باشند. (از قاموس الاعلام ترکی) ، اشک ریختن. چشم فروخوابیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سرشک ریختن و گویند: چشم فروبستن. (از اقرب الموارد). فروخوابیدن چشم. (از متن اللغه) ، دادن آنچه مطموع باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). طمع کسی به وی رسانیدن. (تاج المصادر بیهقی). بخشیدن و عطا کردن. (از متن اللغه) (از ذیل اقرب الموارد). دادن آنچه مطبوع باشد. (ناظم الاطباء)
عزیز کردن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (مؤید الفضلاء) (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). ارجمند کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عزت دادن. (غیاث اللغات). گرامی داشتن. (آنندراج) ، جمع واژۀ عسل، بمعنی انگبین و حبابهای آب که بر اثر وزیدن باد در حرکت باشند. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
عزیز کردن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (مؤید الفضلاء) (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). ارجمند کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عزت دادن. (غیاث اللغات). گرامی داشتن. (آنندراج) ، جَمعِ واژۀ عَسَل، بمعنی انگبین و حبابهای آب که بر اثر وزیدن باد در حرکت باشند. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
هر چه که بدان کاری انجام دهند آلتی که پیشه وران و کارگران با آن کار کنند مانند: اره تیشه چکش و غیره ابراز آلت، داروهای خوشبو که در غذا ریزند مانند: زعفران زردچوبه دارچینو غیره ابزار دیگ افزار بو افزار، آلت مانند (تیشه، اره، چکش و غیره)
هر چه که بدان کاری انجام دهند آلتی که پیشه وران و کارگران با آن کار کنند مانند: اره تیشه چکش و غیره ابراز آلت، داروهای خوشبو که در غذا ریزند مانند: زعفران زردچوبه دارچینو غیره ابزار دیگ افزار بو افزار، آلت مانند (تیشه، اره، چکش و غیره)