جدول جو
جدول جو

معنی افجل - جستجوی لغت در جدول جو

افجل
(اَ جَ)
آنکه میان هر دو پایش دوری باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از افضل
تصویر افضل
(پسرانه)
برترین، بالاترین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از افول
تصویر افول
غروب کردن، پنهان شدن، ناپدید شدن ستاره، کنایه از از دست رفتن موقعیت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انجل
تصویر انجل
گل ختمی، گیاهی از تیرۀ پنیرکیان با ساقۀ ضخیم، برگ های پهن و گل های درشت صورتی یا مایل به ارغوانی، انجل، گل خطمی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارجل
تصویر ارجل
ویژگی اسبی که یک پا یا یک دستش سفید باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افضل
تصویر افضل
فاضل تر، برتر، بالاتر در علم یا حسب
فرهنگ فارسی عمید
(اَ جَ)
قوی (مرد). (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اُ جَ)
شهریست استوار در ولایت قطلونیه در اسپانیا موقع آن در کنار نهر سقره بمسافت 45 هزارگزی جنوب غربی ’بویسردا’. سکنۀ آن 5000 تن است و در آن قلعه ایست مستحکم و فرانسویان بسال 1239م. بر آنجا مستولی شدند. (ضمیمۀ معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ جُ)
جمع واژۀ رجل. پیادگان.
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
کم مدت. و منه الحدیث: حتی یموت الاعجل ای لاافارقه حتی یموت احدنا و هو الاقرب اجلاً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
ضرع اسجل، پستان فروهشتۀ فراخ پوست. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ جِ / اَ جُ)
رستنیی باشد که آنرا خطمی خوانند. (برهان قاطع) (هفت قلزم). رستنیی است که آنرا خطمی گویند گلهای سرخ و سپید دارد. (انجمن آرا) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
رگ ساق. نام عرقی در باطن ذراع، در اسب و اشتر رگی که بمنزلۀ اکحل است در آدمی
لغت نامه دهخدا
(اِ)
جمع واژۀ افیل. شتران بچه که به سال یا زاید از آن درآمده و شتربچه از ماده جداشده. (آنندراج). جمع واژۀ افیل، یعنی شتربچه که بسال دوم یا زاید از آن درآمده و شتربچۀ از مادر جداشده. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). جمع واژۀ افیل. شتر خرد. مؤنث آن: فیله. ج، افائل. (از اقرب الموارد). و رجوع به نشوءاللغه ص 82 شود، کار کردن بخودرایی. (منتهی الارب) (آنندراج). برای خود کار کردن. (ناظم الاطباء). کار کردن برای خود. (از اقرب الموارد) ، بناگاه مردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). ناگهانی مردن و بدین معنی بصیغه مجهول آید. یقال: افتئت فلان (مجهولا) ، ای مات فجاءه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
نعت تفضیلی از خجل. شرمنده تر: اخجل من مقمور
لغت نامه دهخدا
(اَ)
شتربچه ای که به سال دوم بار آمده و از آن درآمده باشد. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
غایب و ناپدید شدن. (منتهی الارب). فرورفتن ستاره و ناپدید شدن آن. (آنندراج). فروشدن ستاره و ماه و خورشید. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). فروشدن آفتاب و ماه و ستاره. (المصادر زوزنی) (تاج المصادربیهقی). غروب، مقابل طلوع. فروشدن. فرورفتن ستاره. (یادداشت مؤلف). افل. (ناظم الاطباء) :
خوی با او کن کامانتهای تو
ایمن آید از افول و از عتو.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
لرزه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، افاکل. (مهذب الاسماء) : یقال: اخذه افکل، اذا ارتعد من برد او خوف. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
فراخ چشم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات). یقال: رجل انجل. ج، نجل و نجال. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
پدر بطنی است که آنها را افاکل خوانند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
امیر... ابن قراچار نویان از امرای زمان مبارک شاه بن قراهلاکو بود. (از حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 82) ، گروه و فوج مردمان. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). مجموع افرادی که برای هدفی مشترک گرد هم آیند. (فرهنگ فارسی معین). اهل مجلس. گروه مردم. گروه. قوم. جمعیت. دسته. جماعت. جمع. طایفه. مردم. ملت. جامعه. اجتماع. دیگران. (از یادداشت مؤلف) :
چنین داد پاسخ که نزد تو من
نیابم مگر با یکی انجمن.
فردوسی.
چو لشکر بدیدند روی قباد
ز دیدار او انجمن گشت شاد.
فردوسی.
بفرمود پس کانجمن را بخوان
بایوان دیگر برآرای خوان.
فردوسی.
ز ترکان همه بیشۀ نارون
برستند و بی رنج شدانجمن.
فردوسی.
تو مرا مانی بعینه من ترا مانم درست
دشمن خویشیم هر دو دوستدار انجمن.
منوچهری.
ز بستان پراکنده گشت انجمن
همان با گل و می چمان با چمن.
(گرشاسبنامه).
بخوبی چهر و بپاکی تن
فرومانداز آن شیر از انجمن.
(گرشاسبنامه).
پیغامبر علیه السلام سوی حج رفت و آنجا خطبه بر انجمن بسیار و انبوه مسلمانان و ذکر شریعت اسلام و مناسک حج و هر چیزی یاد کرد. (مجمل التواریخ والقصص).
کاشکی خورشید را زین غم نبودی چشم درد
تا بر این چشم و چراغ انجمن بگریستی.
خاقانی.
ز پولاد خایان شمشیر زن
کمر بسته بودی هزار انجمن.
نظامی.
چو شه بشنید قول انجمن را
طلب فرمود کردن کوهکن را.
نظامی.
با انجمن بزرگ برخاست
کرد ازهمه روی برگ ره راست.
نظامی.
بمحضر که حاضر شوند انجمن
خدایا تو با او مکن حشر من.
(بوستان).
چو بتخانه خالی شد از انجمن
برهمن نگه کرد خندان به من.
(بوستان).
برفتم مبادا که از شر من
ببندد در خیر بر انجمن.
(بوستان).
ولیکن بتدریج تاانجمن
بسستی نخندند بر رای من.
(بوستان).
بر من دل انجمن بسوزد
گر درد فراق یار گویم.
سعدی.
- ابی انجمن، بی انجمن:
سپه، پهلوانان ابی انجمن
خرامند هر دو بنزدیک من.
فردوسی.
و رجوع به بی انجمن در همین ترکیبات شود.
- انجمن در انجمن، گروه گروه. دسته دسته:
از در تو برنگردم گرچه هر شب تا بروز
پاسبانان بینم آنجا انجمن در انجمن.
خاقانی.
- انجمن کهکشان، کنایه از راه کهکشان که سفیدی میان آسمان باشد. (ناظم الاطباء). راه کهکشان. (مؤید الفضلاء).
- بر انجمن گفتن،در ملا، بر سر جمع و علناً گفتن. (یادداشت مؤلف) :
برآشفته شد گفت بر انجمن
دریغا ز بهرت همه رنج من.
اسدی.
- بی انجمن، بدون همراهی جمعیت. تنها:
چنان بدکه یک روز بی انجمن
به نخجیرگه رفت با چنگ زن.
فردوسی.
وزان پس نشستند بی انجمن
نیاو جهانجوی با رای زن.
فردوسی.
خود و شاه بهرام با رای زن
نشستند و گفتند بی انجمن.
فردوسی.
و گرنه روانم جدا کن ز تن
که بی افسر و گنج و بی انجمن
نخواهم من این زندگانی و رنج...
فردوسی.
بگفت آن پریروی را پیش من
بباید فرستاد بی انجمن.
نظامی.
- سر انجمن، بزرگ. سرور.پیشوا. رهبر و رئیس قوم:
تن آسان نگردد سر انجمن
همه بیم جان باشد و رنج تن.
فردوسی.
بزاری همی گفت پس پیل تن
که شاها دلیرا سر انجمن.
فردوسی.
بدان کان گرانمایه فرزند من
همی بود خواهد سر انجمن.
فردوسی.
- نامدار انجمن، گروه نامبردار و ارجمند. توابع وحشر و اطرافیان پادشاه. (از یادداشت مؤلف) :
بیامد (کیخسرو) گرازان براه ختن
جهانگیر با نامدارانجمن.
فردوسی.
بخواند آن خط شاه بر پنج تن
نهان داشت از نامدار انجمن.
فردوسی.
بخواری و زاری سرش را ز تن
بریدند با نامدار انجمن.
فردوسی.
فرستاده گیو است و پیغام من
بدستوری نامدار انجمن.
فردوسی.
چنین گفت کای نامدار انجمن
نیوشید یکسر بدل پند من.
(گرشاسب نامه).
- امثال:
افسرده دل افسرده کند انجمنی را.
(امثال و حکم دهخدا).
درختی که سر برکشد زانجمن
مر او رارسد تخت و تاج کهن.
فردوسی (امثال و حکم دهخدا).
سخنی در نهان نباید گفت
که به هر انجمن نشاید گفت.
سعدی.
و رجوع به بر انجمن گفتن در ترکیبات انجمن شود.
، مأتم. (مهذب الاسماء). عزاخانه. مجلس ختم. مجلس ترحیم. (یادداشت مؤلف) :
نیکو مثلی زده ست شاها دستور
بز راچه به انجمن کشند و چه به سور.
فرخی.
بخونریز خاقانی اندیشه کم کن
که ایام از این انجمن درنماند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 595).
ماتم... در عرف مخصوص شده است با انجمن زنان هنگام مرگ کسی. (منتهی الارب ذیل ات م)،
{{صفت}} جمع و فراهم شده. (آنندراج). جمع و فراهم آمده. (فرهنگ نظام) .گردآمده. جمعشده:
همه عشق وی انجمن گرد من
همه نیکویی گرددی انجمن.
شاکر.
پس پرده ها کودک و مرد و زن
بکوی و ببازار بر انجمن.
فردوسی.
بر او مردم شهر پاک انجمن
زده حلقه انبوه و چندی شمن.
(گرشاسبنامه ص 144).
همی گفت و خلقی بدو انجمن
بر ایشان تفرج کنان مرد و زن.
(بوستان).
،
{{قید}} در بیت زیربصورت قیدی و ’دسته جمعی’ و ’همگی’ آمده:
پس از سجده شد تازه و خنده ناک
چنین گفت کای مردم مصر پاک
بیایید هر بامداد انجمن
زمانی ببینید دیدار من.
شمسی (یوسف و زلیخا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ابجل
تصویر ابجل
ساغرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاجل
تصویر فاجل
منگیاگر (منگ منگیا قمار)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوجل
تصویر اوجل
ترسناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انجل
تصویر انجل
فراخ چشم فراخ و پهن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افضل
تصویر افضل
فاضلتر، برتر، بالاتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افتل
تصویر افتل
آرنج برآمده نیرومند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افجر
تصویر افجر
فاجرتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افکل
تصویر افکل
لرزه گروه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افلج
تصویر افلج
کسی که میان دندانها یا دو دست او گشادگی باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افول
تصویر افول
غائب شدن، پنهان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارجل
تصویر ارجل
قوی، مردکلان پای، بزرگ پای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افضل
تصویر افضل
((اَ ضَ))
برتر، فزون تر، فاضل تر، با فضلیت تر، جمع افاضل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افول
تصویر افول
((اُ))
فرو شدن، غروب شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارجل
تصویر ارجل
((اَ جَ))
مرد بزرگ پای، هر چهارپایی که یک پای سفید داشته باشد، مرد نیرومند و قوی، احمق
فرهنگ فارسی معین