جدول جو
جدول جو

معنی افجع - جستجوی لغت در جدول جو

افجع
(اَ جَ)
فجیعتر. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اشجع
تصویر اشجع
شجاع تر، دلیرتر، پردل تر، دلاورتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تفجع
تصویر تفجع
دردمند شدن، دردمندی از سختی و بلا و اندوه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فاجع
تصویر فاجع
سخت، مقابل آسان، دشوار، مشکل، مقابل نرم و سست، سفت، محکم و استوار، بخیل، خسیس، بسیار
فرهنگ فارسی عمید
(اَ رَ)
موضعی است نزدیک یمامه مر بنی نمیر را. (از معجم البلدان) :
یسوقها ترعیه ذوعباءه
بما بین نقب فالحبیس فافرعا.
راعی (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ ظَ)
زشت تر. رسواتر. (ناظم الاطباء). فظیعتر. (یادداشت مؤلف) : و استراق الشعر... افظع من سرقهالبیضاء والصفراء. (مقامات حریری)
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
فزیعتر. (از یادداشت دهخدا) ، یک طرف انداختن. دور انداختن. (ناظم الاطباء). افکندن و رها کردن است. (مجمع الفرس بنقل شعوری) ، چسبیدن، بستن. (ناظم الاطباء) ، محکم نگاه داشتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
مرد کف دست و پای درون رویه رفته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خوردۀ دست یا پای از سوی کالوج کژ. (تاج المصادر بیهقی). خوردۀ دست یا پای از سوی کالوج شده. (المصادر زوزنی). آنکه خردۀ دست یا پایش کژ بود. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). مردی که بند دستش کج باشد. (یادداشت بخط مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(اَ صَ)
کودک سر نره بیرون آمده از غلاف. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
مرد تمام موی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، فرع، فرعان. مؤنث آن فرعان. (آنندراج) (منتهی الارب). تمام موی. (مهذب الاسماء خطی). تمام موی سر. (تاج المصادر بیهقی). انبوه موی. (المصادر زوزنی). مقابل اصلع. (یادداشت دهخدا) ، فرانسه. (نخبهالدهر دمشقی). مملکتی است که آنرا فرنسا نامند. (یادداشت دهخدا) ، اروپا. (ناظم الاطباء) ، و گویند ولایتی است اززنگبار. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (برهان). و دردستور نام ولایتی است از زنگبار. (مجمعالفرس) ، نام زمینی هم هست در بلاد عرب. (برهان) (آنندراج). و در زفان گویا نام زمینی باشد از بلاد عرب. (مجمعالفرس)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
قصبه ای جزء دهستان لواسان بزرگ از بخش افجۀ شهرستان تهران. محلی کوهستانی و سردسیر و 1246 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه افجه و محصول آن غلات، بنشن، میوه جات، قلمستان و عسل است. شغل اهالی زراعت، باغبانی و گله داری است. راه مالرو و دبستان دارد. سه چهار مزرعۀ کوچک جزء این قصبه است. مطابق سازمان وزارت کشور مرکز بخش بایستی در این محل باشد ولی چون از راه عمومی خارج است، فعلاً مرکز بخشداری در قریۀ نجارکلا متصل به گلندوک میباشد. خانه ای در خارج افجه وجود دارد که زیارتگاه فرقه ای محسوب میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(اَ جا)
آنکه میان هر دو ران یا زانو یا ساقش دوری باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) ، بازایستادن گشن از گشنی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
مرد مخالف زن خود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
آنکه گیاه سداب را پیوسته خورد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، انبار ساختن برای خرما، فروختن خرما را، بزرگ جسم گردیدن، پذیرفتن سربهای بندی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یقال: افداه الاسیر، اذا قبل منه فدیته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
آنکه در کنج دهنش سطبری باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
آنکه میان هر دو پایش دوری باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
فاجرتر. (یادداشت بخط مؤلف) ، ستایش کننده. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم). رجوع به افتد و مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی ص 321 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
سخت سپید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، فقع. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)، ازپاافتاده در میدان جنگ، زنده باشد یا مرده. شکست خورده. (از یادداشت مؤلف). صریع. (منتهی الارب) :
از ایرانیان هرکه افکنده بود
اگر کشته بود و اگر زنده بود.
فردوسی.
همه مرد و زن بندگان توایم
برزم اندر افکندگان توایم.
فردوسی.
بگفت ای شاه عالم بندۀ تو
همه شاهان بصید افکندۀ تو.
نظامی.
- افکنده پر، بال و پر ریخته:
بترک آنگهی گفت آن سو گذر
بیاور تو آن مرغ افکنده پر.
فردوسی.
، گسترده. پهن شده:
کنون تا بنزدیک کاوس کی
صد افکنده فرسنگ بخشنده پی
وز آنجای سوی دیو فرسنگ صد
بیاید یکی راه دشخوار و بد.
فردوسی.
افکنده همچو سفره مباش از برای نان
همچون تنور گرم مشو از پی شکم
تو مست خواب غفلتی و از برای تو
ایزد فکنده خوان کرم در سپیده دم.
؟
، خوار. ذلیل. فروتن. متواضع:
دبیریست از پیشه ها ارجمند
وزو مرد افکنده گردد بلند.
فردوسی.
آلت حشمت چندان و تواضع چندان
آری افکنده بود شاخ که بیش آرد بار.
عثمان مختاری.
دلم دردمندست یاری برافکن
بر افکندۀ خود نظر بهتر افکن.
خاقانی.
تو خاکی... افکنده باش تا که همه نبات از تو روید.. در این جهان خاموش و افکنده باش تا در تو امید آنجهانی قرار گیرد. (کتاب المعارف). افکندۀ خود را بربایدداشت. (مرزبان نامه).
درود خدا باد بر بنده ای
که افکنده شد با هر افکنده ای.
نظامی.
نظامی هان و هان تا زنده باشی
چنان خواهم چنان کافکنده باشی.
نظامی.
، کشته. مقتول:
ز افکنده گیتی بر آن گونه گشت
که کرکس نیارست بر سر گذشت.
فردوسی.
بدو گفت فردا بدین رزمگاه
ز افکنده موران نیابند راه.
فردوسی.
از افکنده شد روی هامون چو کوه
ز گرزش شدند آن دلیران ستوه.
فردوسی.
صف خیل ایران پراکنده کرد
کجا تاخت هامون پر افکنده کرد.
(گرشاسب نامه).
که و دشت از افکنده بد ناپدید
گریزنده کس رو بیک جا ندید.
(گرشاسب نامه).
آن نازنینان زیر خاک افکندۀ چرخند پاک
ای بس که نالی دردناک اریاد ایشان آیدت.
خاقانی.
، محذوف. (یادداشت مؤلف)، شکارشده:
کدام آهو افکنده خواهی بتیر
که ماده جوانست و همتاش پیر.
فردوسی.
، بخم. (یادداشت مؤلف) :
از خجلت بالای تودر هر چمن و باغ
افکنده سر سرو و سپیدار شکسته.
سوزنی.
، آویخته. فروهشته: آنجا طبلی دید (روباه) در پهلوی درختی افکنده. (کلیله و دمنه)،
{{اسم}} فضله. پیخال. مدفوع. (یادداشت مؤلف) : آلت حرب تغدری افکنده اوست. (حبیب السیر).
- افکنده تر، افتاده تر:
بدان هرکه بالاتر فروتر
کسی کافکنده تر گستاخ روتر.
نظامی.
- افکنده داشتن تن، تواضع کردن. افتادگی کردن:
طریقت جز این نیست درویش را
که افکنده دارد تن خویش را.
سعدی (بوستان).
- افکنده سر، شرمنده. خجلت زده:
از پیش این رئیس نکوکار پاکزاد
افکنده سر چو خائن بدکار میروم.
خاقانی.
پیش سریر سلطان استاده تاجداران
چون ناشکفته لاله افکنده سر سراسر.
خاقانی.
- افکنده سم. رجوع به همین ماده شود.
- سرافکنده، شرمنده. خجالت زده. متواضع:
اگر برده گیرد سرافکنده ایم
وگر جفت سازد همان بنده ایم.
نظامی.
سرافکنده در پایۀ بندگی
نمودش نشان پرستندگی.
نظامی.
و رجوع به مادۀ سرافکنده شود
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
بنی اشجع و بنو اشجع رجوع به اشجع (یکی از بطون غطفان) شود، نوشادر را نیز گویند و آن نمک مانندی است که استادان سفیدگر بکار برند. (برهان) (هفت قلزم). نوشادر را نیز گویند که زنان بعد از حنا نهادن ناخن را به آن سیاه کنند. امیرخسرو دهلوی فرماید:
خدای جوئی یکرنگ باش چون مردان
که زن بسرخ و سپید حنا واشخار است.
(سروری).
و رجوع به شعوری ج 1 ص 136 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ بو یَ)
تمیمی. کسی است که دختری بنام قطام داشت و ابن ملجم عاشق او شد و برحسب برخی از روایات چون قبیلۀ وی بنام تیم الرباب همه از خوارج بودند و جمعی کثیر از ایشان در نهروان کشته شده بودند، قطام شرط مزاوجت با ابن ملجم را سر حضرت امیر علیه السلام قرار داد. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 576 شود
ابن ریث بن غطفان. پدر قبیله ای است از اجداد عرب در روزگار جاهلیت و نسبت بدان اشجعی است. (از الاعلام زرکلی ج 1 ص 118). و رجوع به حلل السندسیه ج 1 ص 294 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
ابوسعید اشجع عبدالله بن سعید. محدث است. (منتهی الارب). محدثان در تاریخ اسلام نه تنها ناقلان حدیث بودند بلکه با دقت علمی، فنی و تاریخی که در تحلیل روایات داشتند، به طور مؤثری در تصحیح، تطبیق و پالایش احادیث نقش آفرینی کردند. آن ها به بررسی دقیق راویان، تحلیل متون روایات و مقایسه با سایر منابع معتبر پرداخته و به دین اسلام کمک کردند تا منابع دینی اش بدون هیچ گونه تحریف به نسل های بعدی منتقل شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
یکی از بطون غطفان اشجع است و ایشان را بنی اشجعبن ریث بن غطفان نیز خوانند. ابن خلدون در کتاب العبر آرد: ایشان از اعراب مدینۀ نبوی بشمار میرفتند و بزرگ آنان معقل بن سنان صحابی بود. و در نجد از آن گروه بجز بقایائی در گرداگرد مدینه باقی نمانده است و حی (تیرۀ) بزرگی از آن در مغرب اقصی بسر میبرد که با عرب معقل در جهات و اطراف سجلماسه در حالت تحرک و بادیه نشینی زندگی میکنند. و دارای جمعیت و شهرت میباشند. (از صبح الاعشی ج 1 ص 344). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی و ص 226 فهرست ابن الندیم و اشجعبن ریث شود. و صاحب حبیب السیر آرد: طایفه ای از عرب بودند که مقتدای ایشان مره بن طریف در سال پنجم هجرت به قریش پیوست و به هوی خواهی ابوسفیان برخاست. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 359 شود. و هم صاحب حبیب السیر در ص 437 ذیل عنوان: ’ذکر عنوان سید کائنات بر صدقات’ آرد که: در زمان حضرت رسالت مآب... مسعود بن رجیل اشجعی بر صدقات قوم اشجع عامل بود. و رجوع به اشجعی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
دلیرتر. شجاعتر. پردل تر. دلاورتر: احوص از مردمان روزگار اشجع و دلاورتر بود. (تاریخ قم ص 245). اسم تفضیل است و منه المثل: اشجع من اسامه. (اقرب الموارد) ، طعام پیه به گروهی دادن. (از ذیل اقرب الموارد). پیه خوراندن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ جَ)
مرادف اشجع است در معنی اخیر. ج، اشاجع. رجوع به اشجع شود. (از منتهی الارب) ، آمادۀ گریستن شدن کودک. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). لب برچیدن. مهیا شدن کودک برای گریستن، در نیام کردن شمشیر را. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، برهنه کردن شمشیر را. از اضداد است. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، آماده شدن تا سر کردن تیر را برای کسی. (منتهی الارب). اشحن له بسهم، استعد له لیرمیه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
بانفعتر و نیکوتر. (ناظم الاطباء). انفع. مؤثرتر. (یادداشت مؤلف) : کان ذلک انجع دواء فیه لایعدله شی ٔ. (ابن البیطار). و اذا شرب (الغاریقون) ... نفع من الاستسقاء... او اخذ مصفی فهو انجع. (ابن بیطار)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
دردناکتر: ضرب الحبیب اوجع
لغت نامه دهخدا
تصویری از اشجع
تصویر اشجع
دلیر تر، نیرومندتر، شجاعتر، پردلتر، دلاورتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاجع
تصویر فاجع
زاغ دشتی، درد ناک، رنج دیده
فرهنگ لغت هوشیار
دردمندی، اندوه زدگی، درد یافتن، دردمند شدن از سختی و بلا و اندوه، دردمندی، جمع تفجعات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افقع
تصویر افقع
بسیار سفید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افجر
تصویر افجر
فاجرتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اضجع
تصویر اضجع
کژ دندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاجع
تصویر فاجع
((ج))
درد آورنده، دردناک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تفجع
تصویر تفجع
((تَ فَ جّ))
دردمند شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشجع
تصویر اشجع
((اِ جَ))
دلیرتر، شجاعتر
فرهنگ فارسی معین