جمع واژۀ افواه، جج فوه، بمعنی دهان و دندان و دیگ افزار و بوی افزار که از آن خوشبوی را نیکو نمایند و رنگ شکوفه وگونۀ آن و صنف هر چیز و گونۀ آن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به افواه و فوه شود.
جَمعِ واژۀ اَفواه، جج ِ فوه، بمعنی دهان و دندان و دیگ افزار و بوی افزار که از آن خوشبوی را نیکو نمایند و رنگ شکوفه وگونۀ آن و صنف هر چیز و گونۀ آن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به افواه و فوه شود.
ادارۀ آتش نشانی. تشکیلات فروکشتن حریق. دستگاه خاموش کردن حریق. - کارگران اطفائیه، آنانکه در خاموش کردن حریق با دستگاه ها و وسایل لازم در ادارۀ آتش نشانی کار میکنند، میل کردن بسوی خواهش نفس، یقال: مااطلی نبی قطّ، هرگز به هوای نفس هیچ پیغمبری میل نکرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مااطلی نبی قطّ، یعنی به هوای خود نگرایید. مأخوذ است از میل عنق. (از اقرب الموارد). و حدیث مااطلی نبی قطّ، از این معنی است، یعنی بهوای خود نگرایید. (از متن اللغه) ، کج گردیدن بمردن و جز آن. (ناظم الاطباء). کژ گردیدن گردن بمرگ و نحو آن. (منتهی الارب) (آنندراج). اطلاء کسی، کج شدن گردن وی از مرگ یا جز آن: ترکت اباک قد اطلی و مالت. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). چسبیدن گردن از مرگ و جز آن. (تاج المصادر بیهقی) ، اطلاء جانور دشتی ماده، داشتن بچه ای که بدنبال وی رود. (از متن اللغه)
ادارۀ آتش نشانی. تشکیلات فروکشتن حریق. دستگاه خاموش کردن حریق. - کارگران اطفائیه، آنانکه در خاموش کردن حریق با دستگاه ها و وسایل لازم در ادارۀ آتش نشانی کار میکنند، میل کردن بسوی خواهش نفس، یقال: مااطلی نبی قطّ، هرگز به هوای نفس هیچ پیغمبری میل نکرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مااطلی نبی قطّ، یعنی به هوای خود نگرایید. مأخوذ است از میل عنق. (از اقرب الموارد). و حدیث مااطلی نبی قطّ، از این معنی است، یعنی بهوای خود نگرایید. (از متن اللغه) ، کج گردیدن بمردن و جز آن. (ناظم الاطباء). کژ گردیدن گردن بمرگ و نحو آن. (منتهی الارب) (آنندراج). اطلاء کسی، کج شدن گردن وی از مرگ یا جز آن: ترکت اباک قد اطلی و مالت. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). چسبیدن گردن از مرگ و جز آن. (تاج المصادر بیهقی) ، اطلاء جانور دشتی ماده، داشتن بچه ای که بدنبال وی رود. (از متن اللغه)
حمدالله مستوفی آرد: شهری وسط است در میان کوهستان بر یک مرحلۀ ارمیه افتاده در غرب مایل قبله. هوایش خوشتر از ارمیه بود و آبش از اودیه ای که از آن جبال برمیخیزد. حاصلش غله و دیگر حبوبات و انگور بود و مردمش بیشتر سنی اند و صدوبیست پاره دیه از توابع اوست و ضیاعش را نیز حاصلی نیکوست، حقوق دیوانیش نوزده هزاروسیصد دینار است. (نزهه القلوب مقالۀ 3 ص 86). و رجوع به ص 84 و 80 و 241 همان کتاب و فهرست جغرافیای غرب شود. و در فرهنگ جغرافیایی ایران آمده است: نام یکی از بخشهای شهرستان ارومیه است. این بخش درجنوب شهرستان ارومیه واقع شده و حدود آن بشرح زیر میباشد: از شمال به دهستان باراندوزچای، از جنوب و خاور به بخش سلدوز، از باختر به خاک عراق. قسمت جنوبی بخش تقریباً جلگه و هوای آن معتدل است. محصول عمده آن غلات، توتون و سیگار است. هوای قسمت شمالی کوهستانی سردسیر و محصول عمده آن غلات، توتون و لبنیات است. آب این بخش از رود خانه اشنویه و چشمه سارها و آب کوهستان (برف و باران) تأمین میگردد. شغل عمده ساکنان این بخش کشاورزی و گله داری است. بخش اشنویه از دو دهستان بنام حومه و دشت بیل تشکیل شده و جمع قراء آن 74 و جمعیت آن در حدود 14370 تن است. مرکز این بخش قصبۀ اشنویه میباشد، گواه گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ترجمان علامۀ جرجانی ص 13). گواه کردن. (تاج المصادر) (زوزنی). گواه گرفتن. (مؤید الفضلاء). اشهاد کسی بر فلان، گواه ساختن وی بر آن. (از المنجد) ، مذی آوردن مرد. (منتهی الارب) (آنندراج). منی و مذی از مرد جدا شدن. (تاج المصادر) (زوزنی) ، بالغ شدن دختر و حیض آوردن او، کشته شدن در راه خدا. (منتهی الارب). و فعل آن مجهول می آید، اشهاد، در جنایات: اینست که به صاحب خانه گفته شود: فلان دیوار تو کج است آنرا خراب کن یا خطرناک است به مرمت و اصلاح آن بپرداز. (از اقرب الموارد) ، (اصطلاح فقه) حضور دو گواه عادل در مجلس طلاق و گوش دادن آنها به صیغۀ طلاق که رکن چهارم از ارکان معتبر در طلاق محسوب است. استماع دو گواه عادل صیغۀ طلاق را. از جهت فقهی تنها حضور دو شاهد عادل و استماع آنان کافی است و لازم نیست که مطلق بگوید گواه باشید. لیکن اگر یک گواه حضور داشته باشد یا دو گواه فاسق حاضر باشند، طلاق صحیح نیست، چنانکه اگر دو گواه عدل جداگانه استماع صیغۀ طلاق کنند کافی نمیباشد و باید مجتمعاً حضور داشته باشند و استماع کنند. و گواه بودن زن در طلاق کافی نیست هرچند تعداد آنان دو یا بیشتر باشد و مجتمع هم باشند، و همچنین اگر اول طلاق را جاری کند و سپس گواه بگیرد کافی نیست مگر اینکه دوباره صیغۀ طلاق را در حضور گواهان واجد شرائط تکرار کند. (از شرائع الاسلام، کتاب الطلاق)
حمدالله مستوفی آرد: شهری وسط است در میان کوهستان بر یک مرحلۀ ارمیه افتاده در غرب مایل قبله. هوایش خوشتر از ارمیه بود و آبش از اودیه ای که از آن جبال برمیخیزد. حاصلش غله و دیگر حبوبات و انگور بود و مردمش بیشتر سنی اند و صدوبیست پاره دیه از توابع اوست و ضیاعش را نیز حاصلی نیکوست، حقوق دیوانیش نوزده هزاروسیصد دینار است. (نزهه القلوب مقالۀ 3 ص 86). و رجوع به ص 84 و 80 و 241 همان کتاب و فهرست جغرافیای غرب شود. و در فرهنگ جغرافیایی ایران آمده است: نام یکی از بخشهای شهرستان ارومیه است. این بخش درجنوب شهرستان ارومیه واقع شده و حدود آن بشرح زیر میباشد: از شمال به دهستان باراندوزچای، از جنوب و خاور به بخش سلدوز، از باختر به خاک عراق. قسمت جنوبی بخش تقریباً جلگه و هوای آن معتدل است. محصول عمده آن غلات، توتون و سیگار است. هوای قسمت شمالی کوهستانی سردسیر و محصول عمده آن غلات، توتون و لبنیات است. آب این بخش از رود خانه اشنویه و چشمه سارها و آب کوهستان (برف و باران) تأمین میگردد. شغل عمده ساکنان این بخش کشاورزی و گله داری است. بخش اشنویه از دو دهستان بنام حومه و دشت بیل تشکیل شده و جمع قراء آن 74 و جمعیت آن در حدود 14370 تن است. مرکز این بخش قصبۀ اشنویه میباشد، گواه گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ترجمان علامۀ جرجانی ص 13). گواه کردن. (تاج المصادر) (زوزنی). گواه گرفتن. (مؤید الفضلاء). اشهاد کسی بر فلان، گواه ساختن وی بر آن. (از المنجد) ، مذی آوردن مرد. (منتهی الارب) (آنندراج). منی و مذی از مرد جدا شدن. (تاج المصادر) (زوزنی) ، بالغ شدن دختر و حیض آوردن او، کشته شدن در راه خدا. (منتهی الارب). و فعل آن مجهول می آید، اشهاد، در جنایات: اینست که به صاحب خانه گفته شود: فلان دیوار تو کج است آنرا خراب کن یا خطرناک است به مرمت و اصلاح آن بپرداز. (از اقرب الموارد) ، (اصطلاح فقه) حضور دو گواه عادل در مجلس طلاق و گوش دادن آنها به صیغۀ طلاق که رکن چهارم از ارکان معتبر در طلاق محسوب است. استماع دو گواه عادل صیغۀ طلاق را. از جهت فقهی تنها حضور دو شاهد عادل و استماع آنان کافی است و لازم نیست که مطلق بگوید گواه باشید. لیکن اگر یک گواه حضور داشته باشد یا دو گواه فاسق حاضر باشند، طلاق صحیح نیست، چنانکه اگر دو گواه عدل جداگانه استماع صیغۀ طلاق کنند کافی نمیباشد و باید مجتمعاً حضور داشته باشند و استماع کنند. و گواه بودن زن در طلاق کافی نیست هرچند تعداد آنان دو یا بیشتر باشد و مجتمع هم باشند، و همچنین اگر اول طلاق را جاری کند و سپس گواه بگیرد کافی نیست مگر اینکه دوباره صیغۀ طلاق را در حضور گواهان واجد شرائط تکرار کند. (از شرائع الاسلام، کتاب الطلاق)
گیاهی است. ج، افانی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نباتی است. (مهذب الاسماء). رجوع به افانی شود، واقعشده. (مؤید). - کارافتاده، در کار واقعشده. آزموده: ز کارافتاده بشنو تا بدانی. سعدی. ، کم رو. (فرهنگ فارسی معین). محجوب. (یادداشت مؤلف) ، ساقطشده. (ناظم الاطباء). ساقط. محذوف بیاض. (یادداشت مؤلف) : در وسط این کتاب یکی صفحه افتاده دارد. (یادداشت مؤلف). - افتاده داشتن، خرم در کتاب و مانند آن. (یادداشت مؤلف). ، زبون گردیده. (برهان) (ناظم الاطباء). زبون. (فرهنگ فارسی معین). بیچاره. عاجز. (یادداشت مؤلف) : چو خورد شیر شرزه در بن غار باز افتاده را چه قوت بود. سعدی. افتادۀ تو شددلم ای دوست دست گیر در پای مفکنش که چنین دل کم اوفتد. سعدی. ، گسترده. پهن شده. انداخته شده. - امثال: سفرۀ نیفتاده یک عیب دارد، افتاده هزار عیب، این کنایه است از اینکه کاری را که مرد بکمال نتواند کرد بهتر آنکه آن کار نکند. (از امثال و حکم دهخدا). ، ضدخاسته. (مؤید). پرت شده. زمین خورده. (فرهنگ فارسی معین) : فقیهی بر افتاده مستی گذشت بمستوری خویش مغرور گشت. سعدی. گرفتم کزافتادگان نیستی چو افتاده بینی چرا ایستی. سعدی. خبرت نیست که قومی ز غمت بیخبرند حال افتاده نداند که نیفتد باری. سعدی. صید اوفتاد و پای مسافر بگل بماند هیچ افتدت که بر سر افتاده بگذری. سعدی. ره نیکمردان آزاده گیر چه استاده ای دست افتاده گیر. سعدی. - بارافتاده، آنکه بارش بزمین ماند. آنکس که بار او بر مرکب بسته نشده: یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند بیوفا یاران که بربستند بار خویش را. سعدی. ، متواضع. (مؤید). فروتن و متواضع. (فرهنگ فارسی معین) : اشباع این که اوفتاده است دلالت تمام است بر ضم یکم. یعنی متواضع. (شرفنامۀ منیری). فروتن. خاضع: کاین دو نفس با چوتو افتاده ای خوش نبود جز بچنان باده ای. نظامی. گر در دولت زنی افتاده شود از گره کار جهان ساده شود. نظامی. اگر زیردستی بیفتد رواست زبردست افتاده مرد خداست. سعدی. ، ساکت و آرام. سر بزیر. (یادداشت مؤلف). بی شرارت وشراست. سرافکنده. (یادداشت مؤلف) : بچۀ افتاده ایست. جوان افتاده ایست. (یادداشت بخط مؤلف) : سعدی افتاده ایست آزاده کس نیاید بجنگ افتاده. سعدی. ، سقطشده. (مؤید) (ناظم الاطباء). ازپادرآمده و سقطشده. (فرهنگ فارسی معین). سقط و خراب شده. (برهان) (ناظم الاطباء) : همان خرد کودک بدان جایگاه شب و روز افتاده بد بی پناه. فردوسی. محمودیان این حدیث ها بشنودند سخت غمناک شدند و در حیلت افتادند تا افتاده برنخیزد. (تاریخ بیهقی ص 235). مردمان زبان فرا بوسهل گشادند که زده و افتاده را توان زد و انداخت، مرد آنست که گفته اند العفو عند القدره، بکار تواند آورد. (تاریخ بیهقی ص 177). گر این صاحب جهان افتادۀ تست شکاری بس شگرف افتادۀ تست. نظامی. مروت نباشد بر افتاده زور برد مرغ دون دانه از پیش مور. سعدی. افتاده که سیل درربودش ز افسوس نظارگی چه سودش. امیرخسرو. برف افتاده. پس افتاده. پیش افتاده. بدافتاده. دل افتاده. دورافتاده. (آنندراج). و رجوع به افتاده شود. ج، افتادگان. (فرهنگ فارسی معین)
گیاهی است. ج، اَفانی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نباتی است. (مهذب الاسماء). رجوع به افانی شود، واقعشده. (مؤید). - کارافتاده، در کار واقعشده. آزموده: ز کارافتاده بشنو تا بدانی. سعدی. ، کم رو. (فرهنگ فارسی معین). محجوب. (یادداشت مؤلف) ، ساقطشده. (ناظم الاطباء). ساقط. محذوف ِ بیاض. (یادداشت مؤلف) : در وسط این کتاب یکی صفحه افتاده دارد. (یادداشت مؤلف). - افتاده داشتن، خرم در کتاب و مانند آن. (یادداشت مؤلف). ، زبون گردیده. (برهان) (ناظم الاطباء). زبون. (فرهنگ فارسی معین). بیچاره. عاجز. (یادداشت مؤلف) : چو خورد شیر شرزه در بن غار باز افتاده را چه قوت بود. سعدی. افتادۀ تو شددلم ای دوست دست گیر در پای مفکنش که چنین دل کم اوفتد. سعدی. ، گسترده. پهن شده. انداخته شده. - امثال: سفرۀ نیفتاده یک عیب دارد، افتاده هزار عیب، این کنایه است از اینکه کاری را که مرد بکمال نتواند کرد بهتر آنکه آن کار نکند. (از امثال و حکم دهخدا). ، ضدخاسته. (مؤید). پرت شده. زمین خورده. (فرهنگ فارسی معین) : فقیهی بر افتاده مستی گذشت بمستوری خویش مغرور گشت. سعدی. گرفتم کزافتادگان نیستی چو افتاده بینی چرا ایستی. سعدی. خبرت نیست که قومی ز غمت بیخبرند حال افتاده نداند که نیفتد باری. سعدی. صید اوفتاد و پای مسافر بگل بماند هیچ افتدت که بر سر افتاده بگذری. سعدی. ره نیکمردان آزاده گیر چه استاده ای دست افتاده گیر. سعدی. - بارافتاده، آنکه بارش بزمین ماند. آنکس که بار او بر مرکب بسته نشده: یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند بیوفا یاران که بربستند بار خویش را. سعدی. ، متواضع. (مؤید). فروتن و متواضع. (فرهنگ فارسی معین) : اشباع این که اوفتاده است دلالت تمام است بر ضم یکم. یعنی متواضع. (شرفنامۀ منیری). فروتن. خاضع: کاین دو نفس با چوتو افتاده ای خوش نبود جز بچنان باده ای. نظامی. گر در دولت زنی افتاده شود از گره کار جهان ساده شود. نظامی. اگر زیردستی بیفتد رواست زبردست افتاده مرد خداست. سعدی. ، ساکت و آرام. سر بزیر. (یادداشت مؤلف). بی شرارت وشراست. سرافکنده. (یادداشت مؤلف) : بچۀ افتاده ایست. جوان افتاده ایست. (یادداشت بخط مؤلف) : سعدی افتاده ایست آزاده کس نیاید بجنگ افتاده. سعدی. ، سقطشده. (مؤید) (ناظم الاطباء). ازپادرآمده و سقطشده. (فرهنگ فارسی معین). سقط و خراب شده. (برهان) (ناظم الاطباء) : همان خرد کودک بدان جایگاه شب و روز افتاده بد بی پناه. فردوسی. محمودیان این حدیث ها بشنودند سخت غمناک شدند و در حیلت افتادند تا افتاده برنخیزد. (تاریخ بیهقی ص 235). مردمان زبان فرا بوسهل گشادند که زده و افتاده را توان زد و انداخت، مرد آنست که گفته اند العفو عند القدره، بکار تواند آورد. (تاریخ بیهقی ص 177). گر این صاحب جهان افتادۀ تست شکاری بس شگرف افتادۀ تست. نظامی. مروت نباشد بر افتاده زور برد مرغ دون دانه از پیش مور. سعدی. افتاده که سیل درربودش ز افسوس نظارگی چه سودش. امیرخسرو. برف افتاده. پس افتاده. پیش افتاده. بدافتاده. دل افتاده. دورافتاده. (آنندراج). و رجوع به افتاده شود. ج، افتادگان. (فرهنگ فارسی معین)
یا آپامیا. نام قدیمی قصبات زیر است: قرنه، قره حصار، صاحب، مداینه. (از قاموس الاعلام ترکی). مؤلف ذیل معجم البلدان آرد: بستانی گوید: افامیه نام چندین شهر قدیمی است از آن جمله: 1- شهری در سرزمین آشور که گویند در ملتقای دجله و فرات قرار داشته است. 2- شهری در بین النهرین در سمت چپ رود خانه فرات که در جای آن شهری بنام ’روم قلعه’ قرار دارد. 3- شهری در سوریه در کرانۀ شرقی رود خانه عاصی بطرف جنوبی انطاکیه. 4- شهری در بیتلیا که رومی ها در سال 75 قبل از میلاد آنرا متصرف شدند و نام فعلی آن مداینه است. 5- شهری واقع در ملتقای رودخانه های مرسیاس و مایندر. این شهر در زمان قدیم از بزرگترین شهرهای تجاری آسیای صغیر بوده و نام فعلی آن افیون قره حصار است. (از ذیل معجم البلدان)
یا آپامیا. نام قدیمی قصبات زیر است: قرنه، قره حصار، صاحب، مداینه. (از قاموس الاعلام ترکی). مؤلف ذیل معجم البلدان آرد: بستانی گوید: افامیه نام چندین شهر قدیمی است از آن جمله: 1- شهری در سرزمین آشور که گویند در ملتقای دجله و فرات قرار داشته است. 2- شهری در بین النهرین در سمت چپ رود خانه فرات که در جای آن شهری بنام ’روم قلعه’ قرار دارد. 3- شهری در سوریه در کرانۀ شرقی رود خانه عاصی بطرف جنوبی انطاکیه. 4- شهری در بیتلیا که رومی ها در سال 75 قبل از میلاد آنرا متصرف شدند و نام فعلی آن مداینه است. 5- شهری واقع در ملتقای رودخانه های مرسیاس و مایندر. این شهر در زمان قدیم از بزرگترین شهرهای تجاری آسیای صغیر بوده و نام فعلی آن افیون قره حصار است. (از ذیل معجم البلدان)
جمع واژۀ الو. (منتهی الارب). رجوع به الو شود، پیش بند پالان بربستن ستور را، آشکار شدن و پیش آمدن چیزی، مایه بازفراهم آمدن میان کشت. (منتهی الارب)
جَمعِ واژۀ اُلُو. (منتهی الارب). رجوع به اُلُو شود، پیش بند پالان بربستن ستور را، آشکار شدن و پیش آمدن چیزی، مایه بازفراهم آمدن میان کشت. (منتهی الارب)
درختچه ای از تیره خلنگ ها که در زمینهای سخت میروید. در چین و آمریکای شمالی و قفقاز و هندوستان فراوان است و بعنوان گل زینتی در باغها نیز کاشته میشود. گلهایش سفید و یا قرمز است ازلیا اچالیه
درختچه ای از تیره خلنگ ها که در زمینهای سخت میروید. در چین و آمریکای شمالی و قفقاز و هندوستان فراوان است و بعنوان گل زینتی در باغها نیز کاشته میشود. گلهایش سفید و یا قرمز است ازلیا اچالیه
مونث اتفاقی، قضیه شرطیه متصله و آن قضیه ایست که در او حکم شود بصدق تالی بر فرض صدق مقدم و علاقه بین آنها موجود نیست بلکه بمجرد صدق آن دو این قضیه اتفاق میافتد مثلا: اگر انسان سخنگوست پس خر عرعر کننده است. بعضی گفته اند اتفاقیه فقط عبارتست از صدق تالی خواه مقدم راست باشد یا دروغ و اینرا اتفاقیه عامه و اولی را اتفاقیه خاصه گویند و میان آن دو (از نسب) عموم و خصوص است زیرا هر وقت مقدم راست آمد تالی راست است و عکس آن درست نیست
مونث اتفاقی، قضیه شرطیه متصله و آن قضیه ایست که در او حکم شود بصدق تالی بر فرض صدق مقدم و علاقه بین آنها موجود نیست بلکه بمجرد صدق آن دو این قضیه اتفاق میافتد مثلا: اگر انسان سخنگوست پس خر عرعر کننده است. بعضی گفته اند اتفاقیه فقط عبارتست از صدق تالی خواه مقدم راست باشد یا دروغ و اینرا اتفاقیه عامه و اولی را اتفاقیه خاصه گویند و میان آن دو (از نسب) عموم و خصوص است زیرا هر وقت مقدم راست آمد تالی راست است و عکس آن درست نیست