جدول جو
جدول جو

معنی اغشم - جستجوی لغت در جدول جو

اغشم
(اَ شَ)
ظالم تر. ستمگرتر.
- امثال:
اغشم من السیل. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اغشا
تصویر اغشا
پوشاندن، فروپوشانیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشم
تصویر اشم
بلند، دراز، قدکشیده، برافراشته، مرتفع، مقابل پست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اخشم
تصویر اخشم
ویژگی کسی که حس شامه اش خوب نیست و بوها را تشخیص نمی دهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غاشم
تصویر غاشم
غاصب، ستمگر، ظالم، بیدادگر، جبّار، ستمکار، گرداس، جائر، ستم کیش، ظلم پیشه، جفا پیشه
فرهنگ فارسی عمید
(اَ ثَ)
موی که سپیدی آن بر سیاهی غالب باشد. یقال: شعر اغثم و رأس اغثم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مویی که سپیدی آن بیشتر از سیاهی آن باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ شَ)
دلیر. ج، مغاشم. (مهذب الاسماء). خودرای دلیر که هرچه خواهد کند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مرد خودرای که از دلیری چیزی او را از آنچه اراده کند بازندارد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
نعت فاعلی از غشم. ظالم. بیدادگر. ستمگر. ستمکار. رجوع به غشوم شود
لغت نامه دهخدا
(بَ جَ)
ستم کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به غاشم شود
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ)
فراخ بینی.
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ)
یوز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به یوز شود، کسی که سینه اش کج بود. (ناظم الاطباء) ، آنکه برخی از کلمات را راست نتواند گفت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
پرشهوت تر. جماع کننده تر. نر که بیشتر بر ماده بجهد.
- امثال:
اغلم من تیس بنی حمان.
اغلم من خوات.
اغلم من ضبون.
اغلم من هجرس.
و رجوع به مجمع الامثال میدانی ذیل غلم شود
لغت نامه دهخدا
(اَنَ)
آنکه سخن هویدا گوید. (بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
آنکه سخن پیدا نتواند گفت. ج، غتم. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه سخن هویدا نگوید. ج، غتم. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). آنکه سخن ناپیدا گوید. (یادداشت بخط مؤلف). آنکه هیچ چیز را بفصاحت نیارد. یقال: رجل اغتم و قوم غتم و اغتام و امراءه غتماء. (از اقرب الموارد) ، فروهشتن شب تاریکی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گستردن شب سیاهی خود را. (از اقرب الموارد) ، فروهشتن شکاری دام را بر شکار. (منتهی الارب) (آنندراج). فروهشتن صیاد دام را بر شکار. (ناظم الاطباء). رها کردن صیاد دام را بر شکار: اغدف الصیاد الشبکه علی الصید، اسبلها. (از اقرب الموارد). فروگذاشتن صیاد دام بر صید. (تاج المصادر بیهقی). و منه الحدیث: ان قلب المؤمن اشد ارتکاضاً من الذنب یصیبه من العصفور حین یغدف به’. (منتهی الارب) ، از بن بریدن حجام غلاف سر نره را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). از بیخ بریدن ختنه کن غلاف سر نرۀغلام را: اغدف الخاتن، استأصل الغرله. (از اقرب الموارد) ، گاییدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بدام افتادن شکار: اغدف بالصید (مجهولاً) ، القیت علیه الشبکه فاحیط به. (از اقرب الموارد) ، برهم نشستن امواج دریا: اغدف البحر، اعتکرت امواجه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ غَ)
دهی است جزء دهستان برغان ولیان کرج، از شهرستان کرج. این ده 260 تن سکنه دارد. آب آنجا از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات، انگور، سیب زمینی، چغندرقند و شغل اهالی زراعت است. مزرعۀ فرینگ جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(اَ شا)
فرس اغشی، اسب سپید سر و روی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). از اسب و غیراسب آنکه سپیدی روی او را گرفته یا آنکه از تمام بدن سر آن تنها سپید باشد مانند ارقم. مؤنث آن غشواء است. الاغشی من الخیل و غیره ما یغشی وجهه بیاض او ما ابیض رأسه من بین جسده مثل الارقم. و الانثی، غشواء. (از اقرب الموارد). همه سر سپید. (یادداشت بخط مؤلف). از اسبان آنکه نشانی مخالف سایر اندام داشته باشدو اگر سپیدی تمام سر آن را فرا گیرد، آن را اغشی و چه بسا که آن را ارخم گویند. (صبح الاعشی ج 1 ص 21) ، رخت را در آوند درآوردن و پوشیدن در آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). متاع در ظرف درآوردن و پنهان ساختن آن را در آن: اغفر المتاع فی الوعاء، ادخله و ستره. (از اقرب الموارد) ، مغفر برآوردن رمث. (منتهی الارب) (آنندراج). مغفر برآوردن رمث (درختی مشابه درخت طاق). (از اقرب الموارد). جاری شدن صمغ شیرین قابل خوردنی از درخت رمث: اغفر الرمث، سال منه صمغ حلویؤکل و ربما سال الثری مثل الدبس و له ریح کریهه. (تاج العروس). اغفر العمر سرفط و الرمث، ظهر فیهما ذلک و اخرج مغافیره. (تاج العروس) ، بچه آوردن بز کوهی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، غفر (گیاه ریزه) رویانیدن زمین: اغفرالارض، نبت فیها شی ٔ من الغفر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ)
هرچه که بر وی خطها و سیاهی و نگارها باشد. (منتهی الأرب) ، مرد لاغرسرین. (منتهی الأرب). مؤنث: رصحاء. ج، رصح
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ)
هر دو رنگ که با هم آمیخته باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هر دو رنگ آمیخته شده با هم. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
تصویری از ارشم
تصویر ارشم
سیاه نگاره، نکوهیده و اندک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غشم
تصویر غشم
بیداد کردن، ستم، ظلم
فرهنگ لغت هوشیار
فراخ بینی ابویا کسی که بوییدن نتواند گنده بینی آنکه بینی وی بوی گرفته باشد بعلتی آنکه قوه بویایی ندارد آنکه بوی بد و خوب را در نمی یابد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اغم
تصویر اغم
تنگ پیشانی ابریکسره
فرهنگ لغت هوشیار
بینی دراز، خودبین، مهتر بزرگ تیره مرد بلندبینی، مرد خودپسند خود بین. گیاهی است از تیره چلیپائیان
فرهنگ لغت هوشیار
فرونشاندن، گورساختن گورکندن پوشاندن پوشانیدن فرو پوشانیدن، پوشاندن پوشانیدن فرو پوشانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اغتم
تصویر اغتم
پوشیده گویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکشم
تصویر اکشم
کسی که در خلقتش نقصی وجود داشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تغشم
تصویر تغشم
ستم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غاشم
تصویر غاشم
ستم پیشه، زورستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغشم
تصویر مغشم
خوند سر بی باک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخشم
تصویر اخشم
((اَ شَ))
گنده بینی، آن که بوی بد و خوب را درنمی یابد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشم
تصویر اشم
((اَ شَ مّ))
مرد خودپسند، خودبین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اکشم
تصویر اکشم
ب یسپر، دماغ بریده، نارسا
فرهنگ واژه فارسی سره
ابریشم
فرهنگ گویش مازندرانی
ابریشم
فرهنگ گویش مازندرانی
آیشم
فرهنگ گویش مازندرانی