جدول جو
جدول جو

معنی اعناز - جستجوی لغت در جدول جو

اعناز
(اِ)
مایل گردانیدن کسی را: اعنزه اعنازاً، مایل گردانید او را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مایل گردانیدن. مایل ساختن کسی را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
اعناز
(اِ)
شهری است میان حمص و ساحل. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ارناز
تصویر ارناز
(دخترانه)
از نامهای باستانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از الناز
تصویر الناز
(دخترانه)
محبوب مردم، عشق مردم، ایل ناز، موجب نازش ایل، ال (ترکی) + ناز (فارسی)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اعناق
تصویر اعناق
عنق ها، گردن ها، جمع واژۀ عنق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اعجاز
تصویر اعجاز
انجام دادن کاری که دیگران از آن عاجز باشند، معجزه، عاجز ساختن، ناتوان کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اعزاز
تصویر اعزاز
عزت دادن، عزیز شمردن، گرامی داشتن، ارجمند کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اعناب
تصویر اعناب
عنب ها، انگورها، جمع واژۀ عنب
فرهنگ فارسی عمید
در بدیع تکرار حرفی پیش از حرف روی یا حرف دیگر قافیه که اگر از آن صرف نظر کنند عیب و نقصی در شعر پیدا نمی شود، برای مثال چشم بدت دور ای بدیع شمایل / یار من شمع جمع و شاه قبایل ی جلوه کنان می روی و بازمی آیی / سرو نباشد بدین صفت متمایل (سعدی۲ - ۴۷۹)، که در آن «ی» ماقبل لام را الزام کرده است، رنجانیدن، به رنج انداختن، کسی را در کار دشوار افکندن
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
ملاعطا. وی یکی از فصحای شعرای هرات است و اشعار زیر از اوست:
با دو عالم گشته ام بیگانه، الفت را ببین
رفته ام از خاطر ایام، شهرت را ببین
ای که بی تابانه می پوشی لباس عافیت
اول از تقویم چاک سینه ساعت را ببین.
(از قاموس الاعلام ترکی) ، ایرانی نژاد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ عجز. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). جمع واژۀ عجز، عجز و عجز. (منتهی الارب). جمع واژۀ عجز، عجز، عجز، عجز و عجز، بمعنی مؤخرهر چیز و مؤنث و مذکر در وی یکسان بود. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). و رجوع به مفردهای کلمه شود.
لغت نامه دهخدا
(یَ لَ / لِ)
به یک سو شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (المصادر زوزنی) (آنندراج). با یکسوی شدن. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ تَ)
عزیز کردن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (مؤید الفضلاء) (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). ارجمند کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عزت دادن. (غیاث اللغات). گرامی داشتن. (آنندراج) ، جمع واژۀ عسل، بمعنی انگبین و حبابهای آب که بر اثر وزیدن باد در حرکت باشند. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نام قصبۀ کوچکی است در قضای کلیس از سنجاق و ولایت حلب و در هجده هزارگزی جنوب غربی کلیس واقعگشته است. یک قلعۀ ویران هم دارد و در زمانهای سابق شهر بزرگی بود، چه در فتوح شام و چه در وقایع صلیبی نام این شهر با کمال اهمیت یاد می شود. بعدها تیمورلنگ این بلد را به ویرانه ای مبدل ساخت. گویا سکنه اش به کلیس هجرت کرده باشند. (از قاموس الاعلام ترکی) ، اشک ریختن. چشم فروخوابیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سرشک ریختن و گویند: چشم فروبستن. (از اقرب الموارد). فروخوابیدن چشم. (از متن اللغه) ، دادن آنچه مطموع باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). طمع کسی به وی رسانیدن. (تاج المصادر بیهقی). بخشیدن و عطا کردن. (از متن اللغه) (از ذیل اقرب الموارد). دادن آنچه مطبوع باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پی درپی قی نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). پیاپی قی کردن: اعند فلان فی قیئه، اتبع بعضه بعضاً. (از اقرب الموارد) ، درآوردن حجتهای دشوار بر کسی: اعوص علیه اعواصاً، درآورد بر وی... (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بدرآوردن حجتهای مشکل که از آن نتوان درآمدن: اعوص علی فلان، ادخل علیه من الحجج ما عسر مخرجه منه. (از اقرب الموارد) ، سخن دشوارمعنی آوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سخن سخت دشوار آوردن. (از اقرب الموارد) ، غامض ساختن منطق: اعوص فی المنطق، غمضه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
استوار نمودن کار را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مستحکم و استوارکردن کارها را. (از اقرب الموارد) ، بعجز آوردن کسی را و دشوار ساختن او را: اعوز المطلوب فلاناً، اعجزه و اشتدّ علیه. (از اقرب الموارد). دشوار گشتن کسی را چیزی. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، محتاج شدن بسوی چیزی و دشوار گشتن مر او را آن چیز: اعوزه الشی ٔ، محتاج شد بسوی آن. (منتهی الارب). محتاج شدن و حاجتمند شدن. (آنندراج). محتاج شدن بسوی چیزی. (ناظم الاطباء). نیازمند بچیزی شدن و ناتوان شدن بر آن: اعوزه الشی ٔ، احتاج الیه فلم یقدر علیه: ’کمعزی الحجاز اعوزتها الزرائب’. (از اقرب الموارد) ، اعوزه الدهر، نیازمند گردانید او را روزگار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نیازمند گردانیدن. (آنندراج). درویش ساختن روزگار کسی را: اعوز الدهر الرجل، ادخل علیه الفقر. (از اقرب الموارد). و مایعوز لفلان شی ٔ الا ذهب به، ای مایشرف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، متعذر گشتن: اعوز الشی ٔ، تعذر. (از اقرب الموارد). کم یافتن. (مصادر زوزنی). نایاب گشتن او را. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
رنجانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، آشکار گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پدیدار شدن چیزی. (ازاقرب الموارد) ، قادر و توانا نمودن: اعور لک الصید، ای امکنک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قادر و توانا نمودن. (آنندراج). توانا ساختن کسی را بر آنچه در طلب آن است 0. کل ما طلبته فامکنک فقد اعورک. (از اقرب الموارد) ، برهنه شدن جایی از سوار چنانک بر وی زخم توان زدن. (تاج المصادر بیهقی). آشکار شدن جایی از سوار آنچنان که بشود بر وی طعن زد: اعور الفارس، بدا فیه موضع خلل للطعن. (ازاقرب الموارد). اعور الفارس، اذا بدا فیه موضع خلل للضرب. (منتهی الارب) : ’له الشده الاولی اذا القرن اعورا’. (از اقرب الموارد) ، بعاریت دادن کسی را چیزی و عاریت گرفتن: اعاره و اعار منه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چیزی را بکسی بعاریه دادن: اعاره الشی ٔ و منه اعارهً، اعطاه ایاه عاریه. (از اقرب الموارد) ، باترس شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، آشکار شدن عورت یعنی جای مخافه. یقال: ’اعور منزلک’. (از اقرب الموارد) ، پدید آمدن خللی درحصن چنانک بدو در توان شدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ عنب. انگورها. (آنندراج). جمع واژۀ عنب. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ عنب، میوۀ درخت مو. و یکی آن عنبه. (از اقرب الموارد) :
سیاه خانه و غیلان سرخ بر دل من
حریف رضوان بود و حدائق اعناب.
خاقانی.
، پذیرفتار امری شدن: اعهدک من الامر. (منتهی الارب). پذیرفتار کاری شدن و تعهد آن کردن. (از ناظم الاطباء). تکفل کاری کردن. یقال: ’اعهدک من اباق هذا العبد’، ای ابرئک و امنک و اعهدک من هذا الامر ای اکفلک. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
رنجانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). رنجانیدن و بدین معنی یائی باشد. (ناظم الاطباء). به تعب و رنج انداختن. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ عنو، بمعنی کرانۀ آسمان و گروه مردمان از قبایل مختلف. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). جمع واژۀ عنو، یعنی جوانب و نواحی و گروه مختلف از مردمان. (از اقرب الموارد). رجوع به عنو شود، بمال کسی آفت رسیدن: اعهی الرجل اعهاء (واوی). وقعت فی ماله العاهه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ / رُ)
عاجز کردن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). عاجز کردن کسی را. (از منتخب و غیر آن از غیاث اللغات) (مؤید الفضلاء) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی). ناتوان گردانیدن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عاجز ساختن کسی را. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، گنگ. ناتوان از سخن گفتن بزبانی بیگانه نسبت به زبان موضوعی:
نشنود نغمه ی پری را آدمی
کو بود زاسرار پریان اعجمی.
مولوی.
چون ز حس بیرون نیاید آدمی
باشد از تصویر غیبی اعجمی.
مولوی.
، منسوب به عجم. خلاف عربی. (از اقرب الموارد). ایرانی. فارسی. هرکس غیر از عرب. (ناظم الاطباء). آنکه تازی زبان نباشد. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (آنندراج) : و لو جعلناه قرآناً اعجمیاً، ای منسوباً الیهم بلسانهم. (ناظم الاطباء).
میرود سباح ساکن چون عمد
اعجمی زد دست و پا و غرق شد.
مولوی.
اعجمی چون گشته ای اندر قضا
می گریزانی ز داور مال را.
مولوی.
، آنکه تجاهل کند. کسی که خود را بنادانی میزند و در فارسی با کردن و ساختن بکار میرود: و عجب تر آنکه میدانی و خود را اعجمی میسازی و کیفیت حال از من میپرسی. (ترجمه اعثم کوفی).
خویشتن را اعجمی کرد آن نگار
گفت ای شیخ از چه گشتی بی قرار.
عطار.
ما هم از وی اعجمی سازیم خویش
پاسخش آریم چون بیگانه پیش.
مولوی.
من شما را خود ندیدم ای دو یار
اعجمی سازید خود را زاعتذار.
مولوی.
، مراد از نادان و غیرفصیح. (از شرح تحفهالعراقین از غیاث اللغات) (آنندراج). بی زبان. گنگ. لال. زبان ندان. ناتوان از بیان و جز آن، بی سررشته. ناوارد. بیگانه نسبت به چیزی:
دیلم تازی میان اوست من از چشم و سر
هندوک اعجمی بندۀ فرمان او.
خاقانی.
- اعجمی تن، که تن اعجمی دارد:
تیغ سنان گفت که ما اعجمی تنیم
در معرکه زبان ظفر ترجمان ماست.
خاقانی.
- اعجمی زاد، زادۀ عجم. اعجمی زاده.
- اعجمی زاده، آنکه از نژاد عرب نباشد، یا کسی که از نژاد ایرانی باشد.
- اعجمی زبان، آنکه سخن فصیح نتواند گفت. آنکه بزبان غیر عرب سخن گوید و آنکه بزبان غیر عربی متکلم باشد:
آنت مفسر ظفرخاطب اعجمی زبان
زاعجمیان عجب بود خاطبی و مفسری.
خاقانی.
- اعجمی سار، اعجمی زاد. رجوع به این کلمه شود.
- اعجمی صفت، که صفت عجمان داشته باشد:
بربط اعجمی صفت هشت زبانش در دهن
از سر زخمه ترجمان کرده به تازی و دری.
خاقانی.
- اعجمی نسب، اعجمی زاد. اعجمی نژاد
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
عاجز گردانیدن: اعلزه اعلازاً، عاجز گردانید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بعجز آوردن کسی را. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ تَ)
تباه گردانیدن. (منتهی الارب). فاسد گردانیدن و تباه کردن. (ناظم الاطباء). تباه کردن. (یادداشت مؤلف). فاسد ساختن: اعرزتنی من کذا، ای اعوزتنی منه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اعناب
تصویر اعناب
جمع عنب، انگورها جمع عنب انگورها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعنات
تصویر اعنات
رنجانیدن، دشوار انداختن
فرهنگ لغت هوشیار
در افتادن، پیاپی هراشیدن (هراش استفراغ)، خوی ریختن، بند نیامدن خون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعناس
تصویر اعناس
ورتنیدن (تغییر دادن) پیر دختر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعناق
تصویر اعناق
جمع عنق، گردن ها جمع عنق گردنها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعواز
تصویر اعواز
تنگدستی درویشی، دشواری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعجاز
تصویر اعجاز
عاجز کردن، عاجز ساختن کسی را، عاجز یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
گرامیداشت، نیرومند کردن، سخت بودن گران آمدن ارجمند کردن گرامی داشتن عزیز داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعزاز
تصویر اعزاز
((اِ))
عزیز داشتن، گرامی داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعنات
تصویر اعنات
((اِ))
رنجانیدن، به رنج انداختن، کسی را در کاری دشوار افکندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعجاز
تصویر اعجاز
((اِ))
عاجز ساختن، کار دشوار و خلاف عادت انجام دادن، عجز، ناتوانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعناق
تصویر اعناق
جمع عنق، بداخلاق ها
فرهنگ فارسی معین