جدول جو
جدول جو

معنی اعظامه - جستجوی لغت در جدول جو

اعظامه
(اِ مَ)
بالشچه ای که زنان بر سرین بندند تا کلان نماید. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). عظامه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). لباسی بالش مانند که زنان سرین خود را با آن کلان نمایانند. (از اقرب الموارد) ، مرد چپه دست، نادرست کار، آنکه بر یکی سخن نپاید و هر کاری را که شروع نماید ناتمام گذارد ودر دیگری درآید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). متلون که بر یک سخن نپاید. آنکه هر کار آغازیده را ناتمام گذارد و کار دیگر پیش گیرد. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ارشامه
تصویر ارشامه
(دخترانه)
آرشامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اعظام
تصویر اعظام
بزرگ گردانیدن، بزرگ شمردن، بزرگداشت، به بزرگی ستودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انگامه
تصویر انگامه
هنگامه، جمعیت مردم، معرکه، فریاد و غوغا، هیاهو، وقت، زمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اعلامیه
تصویر اعلامیه
مجموعه قوانینی که از طرف دولت، حزب یا جمعیتی منتشر می شود و مطلبی را بدون بحث و تفسیر به اطلاع عموم می رساند مثلاً اعلامیۀ حقوق بشر
فرهنگ فارسی عمید
(عِمَ)
بالشچه ای که زنان بر سرین بندند تا کلان نماید. (منتهی الارب). جامه ای است چون وساده و بالش که زنان بوسیلۀ آن ’عجیز’ خود را بزرگ نشان می دهند. (از اقرب الموارد). عظمه. و رجوع به عظمه شود، جمع واژۀ عظم، و هاء آن برای تأنیث جمع است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عظم شود
لغت نامه دهخدا
(خُ نَ)
بزرگ و کلان شدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عظم. رجوع به عظم شود
لغت نامه دهخدا
(عُ مَ)
بزرگ و کلان، مؤنث عظام. (از اقرب الموارد). رجوع به عظام شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نام جایی است که در ابیات زیر آمده است:
فقد قدمت آیاتها و تنکرت
لما مر من ریح و اوطف مرهم
تأملت من آیاتها بعد اهلها
باطراف اعظام فاذناب ازنم.
کثیر (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ عظم (در خردی و بزرگی ستاره ها) ، یعنی اقدار.
- اعظام کواکب، اقدار ستارگان از شش عظم یا قدر. (یادداشت بخط مؤلف)
، آهو که بر سپیدی او سرخی غالب باشد یا آهو که پشتش سرخ و پهلو و تهیگاه او اندک سپید باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آهوی سرخ. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
(اِ نَ)
بزرگ کردن و بزرگ داشتن. (غیاث اللغات). بزرگ گردانیدن. بزرگ داشتن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عظمت گذاشتن و بزرگ داشتن کسی را. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(هََ)
بی شیر گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اعامۀ خدا کسی را، بی شیر فروگذاشتن وی را. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، راستی و درستی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، آبرو. قدر. پایه. منزلت. (ناظم الاطباء). آبرو. ارزش. قدر. منزلت. (فرهنگ فارسی معین). ارج. با اعتبار. ارجمند. (یادداشت مؤلف) : بطول اختبار و اعتبار بمزید قربت و رتبت مخصوص گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 436). در اعتبار موازین و مکائل احتساب بلیغ میکرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 439). قول و فعل عوام را چندان اعتباری نیست. (گلستان).
همت بلند دار که نزد خدا و خلق
باشد بقدر همت تو اعتبار تو.
ابن یمین.
باده خور غم مخور و پند مقلد منیوش
اعتبار سخن عام چه خواهد بودن.
حافظ.
از این مطلع که در تشبیه کلکش در خط آوردم
بر ابنای زمانم تا قیامت اعتبار افتاد.
بدر چاچی.
ز رنگ گریۀ من رفته اعتبار بهار
فکنده لالۀ اشکم گره بکار بهار.
ملامفید بلخی.
نباشد مرا گرچه آن اعتبار
که عفو ترا جرمم آید بکار.
ظهوری ترشیزی.
گو شاهم اعتبار کند گرچه گفته اند
یارب مباد آن که گدا معتبر شود.
قاآنی.
، تدین، احترام و بزرگی، مردانگی. پاداری. بزرگ منشی. (ناظم الاطباء) ، لحاظ عقلی. دید فکر:
نقش جنسیت ندارد آب و نان
ز اعتبار آخر آنرا جنس دان.
مولوی.
، عبرت. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) : و اگر توبه نکند او را بعبرتی باید کشت کی جهانیان را بدان اعتبار باشد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 65).
شاید که از سپهر جهان رنجکی کشد
آنکس کش از سپهر و جهان اعتبار نیست.
مسعودسعد.
تا چند به هر حادثه سپهرم
نظاره گه اعتبار دارد.
مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 101).
دلم از مرگ اعتبار گرفت
که از این محنت اعتبار نداشت.
مسعودسعد.
باری از این سپید و سیه اعتبار گیر
یا در سیه سپید شب و روز کن نگاه.
خاقانی.
زیرا بخاک و خاره دهد خرقه آفتاب
هر کآفتاب دید چنین اعتبار کرد.
خاقانی.
بفرمود تا آن غلام را پوست از سر تا پای بیرون کشیدندتا دیگران اعتبار گیرند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 288). تا جهانیان از شومی شقاق و نقض میثاق ایشان اعتبار گیرند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 265). چندین هزار منظر زیبا بیافرید
تا کیست کو نظر ز سر اعتبار کرد.
سعدی.
نگه کرد شیخ از سر اعتبار
که ای پای بند طمع پای دار.
سعدی.
در اجراء حکم سیاست بر وی از زبان بریدن و میل کشیدن چنانچه اعتبار تمامت غمازان و مفسدان و مستخرجان گردد. (ترجمه محاسن اصفهان ص 194).
هر گل نو ز گلرخی یاد همی کند ولی
گوش سخن شنو کجا دیدۀ اعتبار کو.
حافظ.
چون نقطۀ محیط زمین و زمان شود
از جاه وانگیرد اگر اعتبار چشم.
باقر کاشی.
براق برق جه کز کام زخمش
گنه کاران دین را اعتباراست.
؟
- بی اعتبار، غافل. بی خبر. آن که عبرت نگیرد:
هان مخسب ای غافل بی اعتبار.
مولوی.
، اعتمادی که بانکی بشخصی میکند تا مقدار معینی بدو وام دهد. (از فرهنگ فارسی معین). اعتمادی است که بانک یا مؤسسه یا شخص دیگری به افراد پیدا میکند و به آنها اجازه میدهد که از سرمایۀ بانک یا مؤسسه یا شخص اعتباردهنده تا مبلغ معین استفاده کنند
لغت نامه دهخدا
آگاهنامه آگهی ورقه ای خطی یا چاپی که در آن امری را بسمع مردم برسانند. ورقه ای جهت آگاهی مردم که از طرف دولت یا حزبی صادر شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعلامه
تصویر تعلامه
نیک، دانا، زیرک نسب دان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انظومه
تصویر انظومه
تخمریسه چون رشته تخم وزغ یا ماهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگامه
تصویر انگامه
هنگامه مجمع و انجمن بازیگران و قصه خوانان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اورامه
تصویر اورامه
اورامن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعلومه
تصویر اعلومه
نشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعظام
تصویر اعظام
بزرگ گردانیدن، بزرگ داشتن، عظمت گذاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عظامه
تصویر عظامه
بالشچه بر سرینه زنان بر سرین نهند تا بزرگ نماید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اضمامه
تصویر اضمامه
دسته پرونده پشتواره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسنامه
تصویر اسنامه
پر خوشه از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعلامیه
تصویر اعلامیه
((اِ مِ یِّ))
مطلبی که به صورت کتبی یاشفاهی اعلام شود، آگهی، اطلاعیه، اعلان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انگامه
تصویر انگامه
((اَ مِ))
هنگامه، مجمع و انجمن بازیگران و قصه خوانان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعظام
تصویر اعظام
((اِ))
بزرگ داشتن، بزرگداشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعلامیه
تصویر اعلامیه
جارنامه، بانگ نامه، پخشنامه
فرهنگ واژه فارسی سره
اکرام، بزرگداشت، تبجیل، تجلیل، تکریم
متضاد: خوارداشت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از اعلامیه
تصویر اعلامیه
Declaration, Proclamation
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از اعلامیه
تصویر اعلامیه
декларация , провозглашение
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از اعلامیه
تصویر اعلامیه
Erklärung, Proklamation
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از اعلامیه
تصویر اعلامیه
декларація , проголошення
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از اعلامیه
تصویر اعلامیه
deklaracja, proklamacja
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از اعلامیه
تصویر اعلامیه
宣言
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از اعلامیه
تصویر اعلامیه
declaração, proclamação
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از اعلامیه
تصویر اعلامیه
dichiarazione, proclamazione
دیکشنری فارسی به ایتالیایی