جدول جو
جدول جو

معنی اعطاش - جستجوی لغت در جدول جو

اعطاش
(اِعَ)
تشنه یافتن مرد ستوران را. و صاحب ستور تشنه شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خداوند چارپای تشنه شدن. (تاج المصادر بیهقی). تشنه شدن ستور مرد. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
اعطاش
تشنه گذاشتن
تصویری از اعطاش
تصویر اعطاش
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عطاش
تصویر عطاش
بیماری تشنگی، حالتی که انسان هر چه آب می خورد باز احساس تشنگی می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عطاش
تصویر عطاش
عطشان ها، تشنگان، جمع واژۀ عطشان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اعطاف
تصویر اعطاف
عطف ها، کرانه ها، جانب ها، جمع واژۀ عطف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اعطا
تصویر اعطا
عطا کردن، بخشیدن، بخشش کردن، بخشش، عطا، کرم، دهش، بخشیدن چیزی به کسی، جدوا، داشاد، دهشت، عتق، بغیاز، بذل، داشن، داد و دهش، احسان، سماحت، صفد، عطیّه، برمغاز، منحت، داشات، جود، فغیاز
فرهنگ فارسی عمید
(عُ)
علت تشنگی که صاحبش سیرآب نشود، و شدت تشنگی. (منتهی الارب). علتی که تشنگی آرد. (دهار). بیماری تشنگی که هر چند آب خورده شود تشنگی نرود. (غیاث اللغات) (آنندراج). بیماریی است که به انسان دست می دهد و در نتیجۀ آن هرچند آب خورد سیر نشود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
جمع واژۀ عطشان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عطشان شود، جمع واژۀ عطشی. (از اقرب الموارد). رجوع به عطشی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ طَ)
نعت تفضیلی از عطش. تشنه تر
- امثال:
اعطش من النفّاقه (ضفدع).
اعطش من النمل. (از یادداشتهای مؤلف).
اعطش من ثعاله.
اعطش من قمع، جمع واژۀ عفر، بمعنی روی زمین و خاک. (از اقرب الموارد). جمع واژۀ عفر و عفر، بمعنی خاک و روی خاک. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و رجوع به عفر شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
صاحب شتران تشنه و مذکر و مؤنث در وی یکسان است. (منتهی الارب). خداوند شتران تشنه و گویند رجل معطاش و امراءه معطاش. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بسیارعطش. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
حمله کردن و سخت گرفتن چیزی
لغت نامه دهخدا
(اِ)
همدیگر گرفتن. (منتهی الارب). از همدیگر گرفتن. (ناظم الاطباء). همدیگر دادن و گرفتن. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ)
هلاک کردن: اعطبه اعطاباً، هلاک کرد آنرا. (منتهی الارب). هلاک کردن کسی را. (ناظم الاطباء). هلاک کردن. (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی). هلاک کردن بدن بخندیدن را. (مصادر زوزنی). هلاک ساختن کسی را. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
شب گرد و پاسبان شب و تنقطار. و این لفظ گویا مأخوذ از اعتساس تازی و یا احداث باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ)
عطسه آوردن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
مهربانیها. جمع واژۀ عطف. (از کنز از غیاث اللغات). جمع واژۀ عطف. مهربانیها. (آنندراج) (از ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ عطل، بمعنی گردن، هر چیز خالی، کالبد و خوشۀ خرما. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). جمع واژۀ عطل، بمعنی شخص و گردن و بی زیوری و خوشۀ خرما. (از اقرب الموارد). رجوع به عطل شود، پاک گردانیدن کسی را از کار و مبرا ساختن: اعفاه عن الامر، پاک گردانید او را... (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پاک ساختن کسی را از کار. (از اقرب الموارد) ، انبوه گردانیدن موی شتر را: اعفیت شعرالبعیر، انبوه گردانیدم آنرا. (منتهی الارب). بسیار شدن موی شتر و بلند شدن آن آنچنان که دبر او را بپوشاند. و منه فی روایه: ’احفوا الشوارب و اعفوا اللحی’. (از اقرب الموارد) ، واگذاشتن و رها ساختن: اعفنی من الخروج معک، ای دعنی منه. واگذار مرا و معاف دار از بیرون آمدن با تو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، انبوه گردانیدن موی ریش: اعفی اللحیه، وفّرها. (از اقرب الموارد). بسیار کردن موی. (مصادر زوزنی). بسیار کردن موی و جز آن. (تاج المصادر بیهقی). و منه الحدیث: ’امر ان تحفی الشوارب و تعفی اللحی’. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، گزیدۀ مال نفقه دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نفقه دادن فضلۀ مال: اعفی الرجل،انفق العفو، ای الفضله من ماله. (از اقرب الموارد) ، نگاه داشتن خدای از رنج و بلا و عافیت بخشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عافیت دادن. (تاج المصادر بیهقی). عافیت دادن از بیماری و بلا و برطرف کردن ناخوشی و از میان بردن از هر امر زشت، پرداختن حق کسی را به وی و رسانیدن حقش را به او: اعفی زیداً بحقه، اداه و وفاه ایاه. (از اقرب الموارد) ، عطا دادن به کسی. یقال: ’عفا فلان فلاناً فاعفاه’، ای طلب معروفه فاعطاه. کما یقال: ’طلب منه فاطلبه’. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ عَ)
خالی کردن و واگذاشتن چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
موضعی است در بلاد بنی تمیم ازآن بنی یربوع بن حنظله. و در بیت زیر از فرزدق این نام آمده است:
عرفت باعشاش و ماکدت تعزف
و انکرت من حدراء ما کنت تعرف.
و همچنین در این بیت از ابن نعجاء الضبّی ّ آمده است:
ایا ابرقی اعشاش لازال مدجن
یجود کما حتی یروی ثراکما.
(از معجم البلدان).
و گویند: نام موضعی است در بادیه نزدیک مکه مقابل لطیمه. (از معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ عش ّ، بمعنی آشیانۀ مرغ از هیمه که بر شاخ درخت باشد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
یوم اعشاش، جنگی میان بنی شیبان و بنی مالک بود. (از مجمع الامثال میدانی)
لغت نامه دهخدا
(تَ وُ)
در زمین خشک رسیدن: اعش ّ اعشاشاً، در زمین خشک رسید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). به زمین خشک دررسیدن: اعش الرجل، وقع فی ارض عشه، ای غلیظه. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ عرش، بمعنی تخت و سریر پادشاه و تخت رب العالمین و سقف خانه، و رکن چیزی و جز آن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). و رجوع به عرش شود.
لغت نامه دهخدا
(پُ نِ تَ)
عریش ساختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). برپا کردن عریش. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بند کردن شتران را نزدیک آب و فروخوابانیدن بعد ورد یا بازگردانیدن شتران بسوی خوابگاه بی آنکه آب خورده باشند و انتظار آن کردن و گذاشتن شتران در عطن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فروخوابانیدن اشتر بر کنار آب. (تاج المصادر بیهقی). فروخوابانیدن اشتر بر کران آب. (المصادر زوزنی). حبس کردن شتران بر کنار آب و فروخوابانیدن آنها بعد ورد تا برگردند و باز آب بنوشند.
لغت نامه دهخدا
تصویری از عطاش
تصویر عطاش
بیماری تشنگی
فرهنگ لغت هوشیار
جمع عطل، زنان بی زیور، اسبان بی لگام، ستور بی داغ، مردان بی ساز و برگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعطاف
تصویر اعطاف
مهربانیها، جمع عطف و کرانه چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعطاب
تصویر اعطاب
هلاک کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعراش
تصویر اعراش
جمع عرش، تخت ها اورنگ ها، گرزمان ها
فرهنگ لغت هوشیار
دادن، و عطا نمودن، بخشیدن، بخشش دهش، گردن نهادن، پذیرش آزبا (دعا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعطاف
تصویر اعطاف
((اِ))
مهربانی و لطف کردن، توجه و میل کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعطاء
تصویر اعطاء
((اِ))
بخشیدن، دادن، بخشش، دهش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعطا
تصویر اعطا
پیشکش، داده، بخشش
فرهنگ واژه فارسی سره
اعطای مقام، اعطا شد
دیکشنری اردو به فارسی