جدول جو
جدول جو

معنی اعضا - جستجوی لغت در جدول جو

اعضا
عضوها، بخشهایی از بدن با کارکرد مشخص مانند دست ها، پاها، سرها، قلب ها، ریه و معده ها، اندام ها، افراد از جماعت، کنایه از کارمندان یک اداره، جمع واژۀ عضو
تصویری از اعضا
تصویر اعضا
فرهنگ فارسی عمید
اعضا
جمع عضو، اندام ها، هموندان، کارمندان جمع عضو. اندامها آلات، کارمندان، جمع عضو. اندامها آلات، کارمندان
فرهنگ لغت هوشیار
اعضا
هموندان، اندام ها
تصویری از اعضا
تصویر اعضا
فرهنگ واژه فارسی سره
اعضا
اندام، جوارح، پرسنل، کارمندان
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اعلا
تصویر اعلا
(پسرانه)
برگزیده، برتر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اعضاد
تصویر اعضاد
عضدها، بازوها، کنایه از یارها، یاورها، مددکارها، جمع واژۀ عضد
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
جمع واژۀ عضو، اندام و هر گوشت فراهم آمده در استخوان. (منتهی الارب). جمع واژۀ عضوو عضو، اندام و هر گوشت فراهم آمده در استخوان. (آنندراج). جمع واژۀ عضو که گاه عضو نیز گویند، یعنی هر گوشت فراوان به استخوان برآمده و گفته اند هر استخوان فراوان در گوشت هر جزء بدن مانند: دست، پا، گوش و جز آن. (از اقرب الموارد). جمع واژۀ عضو. (دهار). جمع واژۀ عضو و عضو. اندام. آلات. (ناظم الاطباء). عضوها:
در صبر کار بند تو چون مردان
هم چشم و گوش را و هم اعضا را.
ناصرخسرو.
چنانکه روزی ده بار اعضای تو از هم جدا می کنند. (کلیله و دمنه). آنگاه اعضاء قسمت پذیرد. (کلیله و دمنه). چنانکه بتی زرین که بیک میخ ترکیب پذیرفته باشد و اعضاء او بهم پیوسته. (کلیله و دمنه).
ببانگ و زاری مولوزن از دیر
به بند آهن اسقف بر اعضا.
خاقانی.
خود نه زبان در دهان عارف مدهوش
حمد و ثنا می کند که موی بر اعضا.
سعدی.
بنی آدم اعضای یک پیکرند
که در آفرینش ز یک گوهرند.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
(اِ حَ)
گزانیدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). در گزانیدن قرار دادن: اعضه الشی ٔ، جعله یعضه. (از اقرب الموارد). فرا دندان دادن. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(اِ حَ)
بچپ و راست رفتن تیر. یقال: رمی فاعضد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). بچپ و راست رفتن تیر. (آنندراج). براست و چپ رفتن تیر. تعضید. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اِ ثَ)
شاخ شکستن گوسپند را. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شکستن شاخ داخل گوسپند و نیز شکستن یکی از شاخهای گوسپند بطورمطلق. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ عض ّ، بدخوی و فصیح و سخنور و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به عض ّ شود
لغت نامه دهخدا
(اِ دَ)
درخت عضاه رویانیدن زمین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بسیار عضاه دار شدن زمین. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اِ خَ)
سخت گردیدن بر کسی کار: اعضله الامر و به، سخت گردید بر وی کار. (منتهی الارب). سخت و دشوار گردیدن کاری. (آنندراج). سخت گردیدن بر شخص کاری. (ناظم الاطباء). سخت و دشوار گردیدن کار. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
تصویری از اعضب
تصویر اعضب
دست تنها، برادر مرده، بی کس و کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعصا
تصویر اعصا
نافرمانی برندادن
فرهنگ لغت هوشیار
دست، دستینه نهادن، روا داشت، روان کردن، فرمان را گذرانیدن، راندن، جایز داشتن، علامتی که پای نامه یا سند گذارند، نام خود که در زیر ورقه نویسند، در گذرانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
دادن، و عطا نمودن، بخشیدن، بخشش دهش، گردن نهادن، پذیرش آزبا (دعا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعشا
تصویر اعشا
شام خورانیدن، عطا کردن، شام خوراندن، کورکردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعزا
تصویر اعزا
جمع عزیز گرامیان عزیزان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعدا
تصویر اعدا
جمع عدو دشمنان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعیا
تصویر اعیا
مانده کردن خسته کردن، مانده شدن دشوار شدن کاربر کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعضد
تصویر اعضد
باریک بازو
فرهنگ لغت هوشیار
خشنودش سگیرش خشنود کردن راضی گردانیدن ترضیه دادن چیزی به کسی برای خشنود کردن او اقناع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعبا
تصویر اعبا
جمع عبء سنگین ها بارها
فرهنگ لغت هوشیار
بلند، نفیس، برگزیده ای از هر چیز، اعلاتر، بهتر، بلند کردن، بر کشیدن بر آوردن، افراشتن، برتر بلندتر بالاتر، برگزیده از هر چیز. یا اعلی وادنی. برتر و فروتر. یا اعلی و اسفل. بالاتر و پایین تر و برتر و فروتر. توضیح این کلمه را ایرانیان گاه بصورت (اعلا) نویسند. یا اعلی حضرت. عنوانی مخصوص شاهان و سلاطین
فرهنگ لغت هوشیار
گذشت چشم پوشی تاریک شدن، پلک هشتگی از بیماری های چشمی گناه بخشیدن چشم پوشی کردن، چشم پوشی گذشت، گناه بخشیدن چشم پوشی کردن، چشم پوشی گذشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعما
تصویر اعما
کور کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعضال
تصویر اعضال
ناخوش داشتن، دشوار زادن، درماندگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعضاه
تصویر اعضاه
دروغ ساختن، دروغ بستن چفته بستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افضا
تصویر افضا
یکی کردن پس و پیش
فرهنگ لغت هوشیار
خوراندن خوار گرداندن، رنجاندن، نام و نشانی نوشتن، رویاندن، در بند ماندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعضاء
تصویر اعضاء
جمع عضو، اندام ها، کارمندان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بعضا
تصویر بعضا
گاهی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از امضا
تصویر امضا
دستینه، دستنوشت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اعطا
تصویر اعطا
پیشکش، داده، بخشش
فرهنگ واژه فارسی سره