آنچه در آن رنگهایی مخالف رنگ دیگر اعضا پدید آید. گویند: ’ثورٌ اشیه’ چنانکه گویند: ’فرس ٌ ابلق’. و نسبت بدان وشوی ّ است. (از المنجد). و در منتهی الارب ذیل شیه آمده است: رنگ اسب و جز آن که مخالف سایر اندام باشد... و یقال: ثور اشیه، یعنی گاو چپار، کما یقال: فرس ابلق و تیس اذراء
آنچه در آن رنگهایی مخالف رنگ دیگر اعضا پدید آید. گویند: ’ثورٌ اشیه’ چنانکه گویند: ’فَرَس ٌ ابلق’. و نسبت بدان وَشَوی ّ است. (از المنجد). و در منتهی الارب ذیل شیه آمده است: رنگ اسب و جز آن که مخالف سایر اندام باشد... و یقال: ثور اشیه، یعنی گاو چپار، کما یقال: فرس ابلق و تیس اذراء
عیبگوی تر. (منتهی الارب) (آنندراج). و ذیل شیوه آرد: یقال: هو شیوه من اشیه الناس. ولی در المنجد ذیل شیوه از مصدر شیه بمعنی چشم زخم رساندن، آمده است: هو شیوه من اشیه الناس، ای من اکثرهم اصابه بالعین. و بنابراین اشیه بمعنی چشم زخم رساننده تر است
عیبگوی تر. (منتهی الارب) (آنندراج). و ذیل شَیوه آرد: یقال: هو شیوه من اشیه الناس. ولی در المنجد ذیل شَیوه از مصدر شَیْه بمعنی چشم زخم رساندن، آمده است: هو شیوه من اشیه الناس، ای من اکثرهم اصابه بالعین. و بنابراین اشیه بمعنی چشم زخم رساننده تر است
عبدالرحمان بن حارث همدانی، معروف به ’اعشی همدان’. شاعری است از مردم یمن که به کوفه ساکن بود. وی از بزرگان شعرای زمان خود بود و از شاعران عصر اموی بشمار است. او یکی از فقیهان و قرّاء بود و چون شعر نیزمیگفت بشاعری شهرت یافت. وی در جنگهای دیلمیها شرکت داشت و اشعار بسیاری در وصف بلاد آنان سرود و هنگام خروج عبدالرحمان بن اشعث بدو پیوست و بر سجستان تسلط یافت و با سپاهیان حجاج ثقفی جنگید و بدست آنان گرفتار شد و او را نزد حجاج بردند و به امر وی بقتل رسید. اخبار و حکایات فراوانی در اغانی و سایر کتب تراجم درباره او ذکر شده است. (از اعلام زرکلی ذیل کلمه عبدالرحمان). و رجوع به اغانی ج 5 صص 135- 138 شود
عبدالرحمان بن حارث همدانی، معروف به ’اعشی همدان’. شاعری است از مردم یمن که به کوفه ساکن بود. وی از بزرگان شعرای زمان خود بود و از شاعران عصر اموی بشمار است. او یکی از فقیهان و قرّاء بود و چون شعر نیزمیگفت بشاعری شهرت یافت. وی در جنگهای دیلمیها شرکت داشت و اشعار بسیاری در وصف بلاد آنان سرود و هنگام خروج عبدالرحمان بن اشعث بدو پیوست و بر سجستان تسلط یافت و با سپاهیان حجاج ثقفی جنگید و بدست آنان گرفتار شد و او را نزد حجاج بردند و به امر وی بقتل رسید. اخبار و حکایات فراوانی در اغانی و سایر کتب تراجم درباره او ذکر شده است. (از اعلام زرکلی ذیل کلمه عبدالرحمان). و رجوع به اغانی ج 5 صص 135- 138 شود
چندین تن بدین نام شهرت دارند. از آن جمله است: اعشی بنی نهشل، اسود بن یعفر. اعشی بن ابی ربیعه. اعشی بنی طرود. اعشی بنی الحرماز. اعشی بنی راسد (یا اسد). اعشی بنی عکل. اعشی بن معروف خیثمه یا خیثمی و اعشی بنی عقیل. اعشی بنی مالک. اعشی بنی عوف ضبابی ضابئی. اعشی بنی صورت یا بنی ضوره عبدالله. اعشی بنی خلان (یا جلان) سلمه. و اعشی بنی قیس ابونصیر (یا ابوبصیر). همه شاعرانند و غیر آنها از عشی بالضم گروهی است. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) ، گرفتن یال اسب را: اعصم بالفرس، گرفت یال اسب را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). یال اسب گرفتن: اعصم بالفرس، امسک بعرفه. (از اقرب الموارد) ، به رسن شتر دست زدن و استوار گرفتن: اعصم بالبعیر، به رسن شتر دست زد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به ریسمان شتر دست زدن: اعصم بالبعیر، امسک بحبل من حباله. (از اقرب الموارد) ، عصام ساختن جهت مشک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بند و دوال ساختن جهت مشک و آنرا بدان بستن. (از اقرب الموارد) ، قرار و ثبات ناگرفتن بر اسب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). قرار ناگرفتن بر ستور. (از اقرب الموارد) ، بعصام بستن مشک. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). با بند مشک بستن مشک را. (از اقرب الموارد) ، بر رحل یا زین چیزی ساختن که راکب دست بر وی زند تا نیفتد و دست در آن زدن از خوف افتادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دست بچیزی زدن و آنرا گرفتن از خوف آن که او را بر زمین افکند. (از اقرب الموارد) ، ملازم یار و رفیق خود بودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ملازم گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) ، پناه آوردن و امتناع کردن از بدی: اعصم من الشر، التجاء و امتنع. (از اقرب الموارد)
چندین تن بدین نام شهرت دارند. از آن جمله است: اعشی بنی نهشل، اسود بن یعفر. اعشی بن ابی ربیعه. اعشی بنی طرود. اعشی بنی الحرماز. اعشی بنی راسد (یا اسد). اعشی بنی عکل. اعشی بن معروف خیثمه یا خیثمی و اعشی بنی عقیل. اعشی بنی مالک. اعشی بنی عوف ضبابی ضابئی. اعشی بنی صورت یا بنی ضوره عبدالله. اعشی بنی خلان (یا جلان) سلمه. و اعشی بنی قیس ابونصیر (یا ابوبصیر). همه شاعرانند و غیر آنها از عُشْی بالضم گروهی است. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) ، گرفتن یال اسب را: اعصم بالفرس، گرفت یال اسب را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). یال اسب گرفتن: اعصم بالفرس، امسک بعُرفه. (از اقرب الموارد) ، به رسن شتر دست زدن و استوار گرفتن: اعصم بالبعیر، به رسن شتر دست زد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به ریسمان شتر دست زدن: اعصم بالبعیر، امسک بحبل من حباله. (از اقرب الموارد) ، عصام ساختن جهت مشک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بند و دوال ساختن جهت مشک و آنرا بدان بستن. (از اقرب الموارد) ، قرار و ثبات ناگرفتن بر اسب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). قرار ناگرفتن بر ستور. (از اقرب الموارد) ، بعصام بستن مشک. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). با بند مشک بستن مشک را. (از اقرب الموارد) ، بر رحل یا زین چیزی ساختن که راکب دست بر وی زند تا نیفتد و دست در آن زدن از خوف افتادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دست بچیزی زدن و آنرا گرفتن از خوف آن که او را بر زمین افکند. (از اقرب الموارد) ، ملازم یار و رفیق خود بودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ملازم گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) ، پناه آوردن و امتناع کردن از بدی: اعصم من الشر، التجاء و امتنع. (از اقرب الموارد)
شب کور. آن که شب و روز کم بیند، یا نابینا و منسوب به آن اعشوی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بمعنی شب کور نیز آمده و آنکه شب و روز کم بیند. (آنندراج). شبکور. و انثی عشواء. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). شبکور. (شرفنامۀ منیری) (مؤید الفضلاء). شبکور نیز آمده است. (از منتخب از غیاث اللغات). آن که شب و روز کم بیند. و گویند: آن که در روزبیند و شب نبیند و تأنیث آن عشواء و منسوب بدان عشوی ّ و ج، عشی. (از اقرب الموارد) : تا مهر کرد روشن از خاکپای او چشم شد ماه روزکردار گرد کسوف اعشی. سیف اسفرنگی، عاریت دادن خر جهت گشنی: اعصدنی حمارک للأمر، عاریت بده مرا خر خود جهت گشنی. (منتهی الارب). عاریت دادن گشنی جهت گشنی. (ناظم الاطباء). عاریت گرفتن خر برای گشن دادن حمار: اعصدنی عصداً من حمارک و عزداً علی المضارعه، ای اعرنی ایاه لانزیه علی اتانی. (از لسان از ذیل اقرب الموارد)
شب کور. آن که شب و روز کم بیند، یا نابینا و منسوب به آن اعشوی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بمعنی شب کور نیز آمده و آنکه شب و روز کم بیند. (آنندراج). شبکور. و انثی عشواء. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). شبکور. (شرفنامۀ منیری) (مؤید الفضلاء). شبکور نیز آمده است. (از منتخب از غیاث اللغات). آن که شب و روز کم بیند. و گویند: آن که در روزبیند و شب نبیند و تأنیث آن عَشْواء و منسوب بدان عَشَوی ّ و ج، عُشْی. (از اقرب الموارد) : تا مهر کرد روشن از خاکپای او چشم شد ماه روزکردار گرد کسوف اعشی. سیف اسفرنگی، عاریت دادن خر جهت گشنی: اعصدنی حمارک للأمر، عاریت بده مرا خر خود جهت گشنی. (منتهی الارب). عاریت دادن گشنی جهت گشنی. (ناظم الاطباء). عاریت گرفتن خر برای گشن دادن حمار: اعصدنی عصداً من حمارک و عزداً علی المضارعه، ای اَعرنی ایاه لانزیه علی اتانی. (از لسان از ذیل اقرب الموارد)
شتر در شبانگاه چرنده. (منتهی الارب) (آنندراج). شتر عشا خورنده. و در مثل است: العاشیه تهیج الاّبیه، یعنی هر گاه ببیند کسی را که از خوردن غذای شب امتناع میورزد از او پیروی میکند و غذای شب را با وی میخورد. (از اقرب الموارد) (تاج العروس)
شتر در شبانگاه چرنده. (منتهی الارب) (آنندراج). شتر عشا خورنده. و در مثل است: العاشیه تهیج الاَّبیه، یعنی هر گاه ببیند کسی را که از خوردن غذای شب امتناع میورزد از او پیروی میکند و غذای شب را با وی میخورد. (از اقرب الموارد) (تاج العروس)
جمع واژۀ غشاء، بمعنی پوشش دل و پوشش زین و شمشیرو جز آن. (از اقرب الموارد). و رجوع به غشاء شود، مردان ناآزموده کار. (منتهی الارب). و بمجاز بی خبران و گمراهان: سلطان را رغبت افتاد که انفال آن اغفال در وجه برّی وافی و حسنه ای باقی صرف کند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 420)
جَمعِ واژۀ غِشاء، بمعنی پوشش دل و پوشش زین و شمشیرو جز آن. (از اقرب الموارد). و رجوع به غشاء شود، مردان ناآزموده کار. (منتهی الارب). و بمجاز بی خبران و گمراهان: سلطان را رغبت افتاد که انفال آن اغفال در وجه برّی وافی و حسنه ای باقی صرف کند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 420)
جمع واژۀ عراء. (منتهی الارب). رجوع به عراء شود، دادن و عطانمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عطا نمودن. (آنندراج). دادن. بخشیدن. (منتخب از غیاث اللغات). دادن عطا بکسی. (از اقرب الموارد). وفد. ارفاد. ارزانی. (یادداشت بخط مؤلف) ، گردن نهادن، یقال: اعطی البعیر، ای انقاد و لم یستصعب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گردن نهادن. (آنندراج). به آسانی گردن نهادن: اعطی البعیر، انقاد و لم یستصعب. و فی الاساس: ’اعطی بیده، اذا انقاد’. (از اقرب الموارد) ، قبول کردن دعا را. (آنندراج) (ناظم الاطباء). قبول کردن دعا را. و قیل فی السؤال عمن اردت ان یعطیک هل انت معطیّه (بتشدیدالیاء المفتوحه) ، یعنی هستی تو دهنده من آن را. و هل انتم معطیّه ایضاً للجمع لان النون سقطت من معطون للاضافه و قلبت الواو یاءو ادغمت و فتحت یأک (کذا) لان قبلها ساکناً. و هل انتما معطیان بفتح الیاء فقس علی ذلک. (منتهی الارب) ، عطا و دهش و بخشش. (ناظم الاطباء) : و اعطائه ما اعد اﷲ الکریم له من الراحه و الکرامه و الحلول فی دارالمقامه. (تاریخ بیهقی ص 300). - اعطاءالمقراض، عملی تشریفاتی است که بهنگام خرقه پوشی انجام میگیرد و اجازۀ ارشاد به آنکه خرقه پوشیده داده می شود: ثم البسنی الخرقه، و لقننی الذکر و اعطانی المقراض وصانی بارشادالمریدین. (شدالازار ص 74). و کان الشیخ حسین بن عبداﷲ المنقی الشیرازی ممن رفع محفه الشیخ شهاب الدین السهروردی فی طریق الحجاز، قد لازمه مده، فاعطاه المقراض و الاجازه. (شدالازار در ترجمه شیخ حسین منقی ص 148). - اعطاءحکم بمثال، در ضمن مثال و نمونۀ یک امری حکم آنرا بیان کردن. حکم مسئله ای را غیرمستقیم و ضمن آوردن مثال بیان کردن. - اعطاء کردن، دادن. (ناظم الاطباء). بخشیدن. ارزانی داشتن. عطا دادن
جَمعِ واژۀ عَراء. (منتهی الارب). رجوع به عراء شود، دادن و عطانمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عطا نمودن. (آنندراج). دادن. بخشیدن. (منتخب از غیاث اللغات). دادن عطا بکسی. (از اقرب الموارد). وفد. ارفاد. ارزانی. (یادداشت بخط مؤلف) ، گردن نهادن، یقال: اعطی البعیر، ای انقاد و لم یستصعب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گردن نهادن. (آنندراج). به آسانی گردن نهادن: اعطی البعیر، انقاد و لم یستصعب. و فی الاساس: ’اعطی بیده، اذا انقاد’. (از اقرب الموارد) ، قبول کردن دعا را. (آنندراج) (ناظم الاطباء). قبول کردن دعا را. و قیل فی السؤال عمن اردت ان یعطیک هل انت مُعْطیَّه ُ (بتشدیدالیاء المفتوحه) ، یعنی هستی تو دهنده من آن را. و هل انتم مُعْطیَّه ُ ایضاً للجمع لان النون سقطت من معطون للاضافه و قلبت الواو یاءو ادغمت و فتحت یأک (کذا) لان قبلها ساکناً. و هل انتما معطیان بفتح الیاء فقس علی ذلک. (منتهی الارب) ، عطا و دهش و بخشش. (ناظم الاطباء) : و اعطائه ما اعد اﷲ الکریم له من الراحه و الکرامه و الحلول فی دارالمقامه. (تاریخ بیهقی ص 300). - اعطاءالمقراض، عملی تشریفاتی است که بهنگام خرقه پوشی انجام میگیرد و اجازۀ ارشاد به آنکه خرقه پوشیده داده می شود: ثم البسنی الخرقه، و لقننی الذکر و اعطانی المقراض وصانی بارشادالمریدین. (شدالازار ص 74). و کان الشیخ حسین بن عبداﷲ المنقی الشیرازی ممن رفع محفه الشیخ شهاب الدین السهروردی فی طریق الحجاز، قد لازمه مده، فاعطاه المقراض و الاجازه. (شدالازار در ترجمه شیخ حسین منقی ص 148). - اعطاءحکم بمثال، در ضمن مثال و نمونۀ یک امری حکم آنرا بیان کردن. حکم مسئله ای را غیرمستقیم و ضمن آوردن مثال بیان کردن. - اعطاء کردن، دادن. (ناظم الاطباء). بخشیدن. ارزانی داشتن. عطا دادن
آخر روز. (منتهی الارب). شبانگاه. (زمخشری) (دستور اللغه). شبانگاه، از نماز شام تا نماز خفتن. (دهار). به معنی ’عشی ّ’ است، چنانکه گویند: أتیته عشیه أمس یا عشی أمس، و برخی گویند عشیه مؤنث عشی است و عرب آن را به معنی عشی بکار میبرد، و برخی گویند عشیه واحد است و جمع آن عشی ّ و عشایا و عشیّات شود، و تصغیر آن عشیشیه است که جمعش عشیشیات شود. و منسوب به عشیه، عشوی ّ باشد. (از اقرب الموارد). وقتی است که هنوز هوا روشن است و میتوان به روشنائی روز چیزی خواندن. شب. شام. (یادداشت مرحوم دهخدا) : کأنهم یوم یرونها لم یلبثوا الاّ عشیهً أو ضحاها (قرآن 46/79) ، گویی روزی که آن را می بینند درنگ نکرده اند جز یک شبانگاه یا چاشتگاه آن. قال حمید الطویل توفی الحسن [حسن بصری] عشیه الخمیس و أصبحنا یوم الجمعه و فرغنا من أمره و حملناه بعدصلاه الجمعه و دفناه. (ابن خلکان). فتبعناه [أی تبعنا الثعلب] فی تلک العشیه (بعد الایاب عن الجامع، بعد صلاه العصر) الی أن صرنا الی درب قد أسماه بناحیه باب الشام... و کان [الثعلب] فی تلک العشیه بیده دفتر ینظر فیه و قد شغله عما سواه. (معجم الادباء چ اروپا ج 2 ص 133)، ابر. (منتهی الارب). سحاب. (اقرب الموارد)، {{صفت}} مؤنث عشی. (منتهی الارب) : ناقه عشیه، ماده شتر که در شب تا دیرگاه چرا کند. (از اقرب الموارد). و رجوع به عشی ّ شود
آخر روز. (منتهی الارب). شبانگاه. (زمخشری) (دستور اللغه). شبانگاه، از نماز شام تا نماز خفتن. (دهار). به معنی ’عشی ّ’ است، چنانکه گویند: أتیته عشیه أمس یا عشی أمس، و برخی گویند عشیه مؤنث عشی است و عرب آن را به معنی عشی بکار میبرد، و برخی گویند عشیه واحد است و جمع آن عَشی ّ و عَشایا و عشیّات شود، و تصغیر آن عُشَیشیه است که جمعش عُشَیشیات شود. و منسوب به عشیه، عَشَوی ّ باشد. (از اقرب الموارد). وقتی است که هنوز هوا روشن است و میتوان به روشنائی روز چیزی خواندن. شب. شام. (یادداشت مرحوم دهخدا) : کأنهم یوم یرونها لم یلبثوا الاّ عشیهً أو ضحاها (قرآن 46/79) ، گویی روزی که آن را می بینند درنگ نکرده اند جز یک شبانگاه یا چاشتگاه آن. قال حمید الطویل توفی الحسن [حسن بصری] عشیه الخمیس و أصبحنا یوم الجمعه و فرغنا من أمره و حملناه بعدصلاه الجمعه و دفناه. (ابن خلکان). فتبعناه [أی تبعنا الثعلب] فی تلک العشیه (بعد الایاب عن الجامع، بعد صلاه العصر) الی أن صرنا الی درب قد أسماه بناحیه باب الشام... و کان [الثعلب] فی تلک العشیه بیده دفتر ینظر فیه و قد شغله عما سواه. (معجم الادباء چ اروپا ج 2 ص 133)، ابر. (منتهی الارب). سحاب. (اقرب الموارد)، {{صِفَت}} مؤنث عشی. (منتهی الارب) : ناقه عشیه، ماده شتر که در شب تا دیرگاه چرا کند. (از اقرب الموارد). و رجوع به عَشی ّ شود