عزیز کردن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (مؤید الفضلاء) (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). ارجمند کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عزت دادن. (غیاث اللغات). گرامی داشتن. (آنندراج) ، جمع واژۀ عسل، بمعنی انگبین و حبابهای آب که بر اثر وزیدن باد در حرکت باشند. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
عزیز کردن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (مؤید الفضلاء) (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). ارجمند کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عزت دادن. (غیاث اللغات). گرامی داشتن. (آنندراج) ، جَمعِ واژۀ عَسَل، بمعنی انگبین و حبابهای آب که بر اثر وزیدن باد در حرکت باشند. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
نام قصبۀ کوچکی است در قضای کلیس از سنجاق و ولایت حلب و در هجده هزارگزی جنوب غربی کلیس واقعگشته است. یک قلعۀ ویران هم دارد و در زمانهای سابق شهر بزرگی بود، چه در فتوح شام و چه در وقایع صلیبی نام این شهر با کمال اهمیت یاد می شود. بعدها تیمورلنگ این بلد را به ویرانه ای مبدل ساخت. گویا سکنه اش به کلیس هجرت کرده باشند. (از قاموس الاعلام ترکی) ، اشک ریختن. چشم فروخوابیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سرشک ریختن و گویند: چشم فروبستن. (از اقرب الموارد). فروخوابیدن چشم. (از متن اللغه) ، دادن آنچه مطموع باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). طمع کسی به وی رسانیدن. (تاج المصادر بیهقی). بخشیدن و عطا کردن. (از متن اللغه) (از ذیل اقرب الموارد). دادن آنچه مطبوع باشد. (ناظم الاطباء)
نام قصبۀ کوچکی است در قضای کلیس از سنجاق و ولایت حلب و در هجده هزارگزی جنوب غربی کلیس واقعگشته است. یک قلعۀ ویران هم دارد و در زمانهای سابق شهر بزرگی بود، چه در فتوح شام و چه در وقایع صلیبی نام این شهر با کمال اهمیت یاد می شود. بعدها تیمورلنگ این بلد را به ویرانه ای مبدل ساخت. گویا سکنه اش به کلیس هجرت کرده باشند. (از قاموس الاعلام ترکی) ، اشک ریختن. چشم فروخوابیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سرشک ریختن و گویند: چشم فروبستن. (از اقرب الموارد). فروخوابیدن چشم. (از متن اللغه) ، دادن آنچه مطموع باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). طمع کسی به وی رسانیدن. (تاج المصادر بیهقی). بخشیدن و عطا کردن. (از متن اللغه) (از ذیل اقرب الموارد). دادن آنچه مطبوع باشد. (ناظم الاطباء)
عزیز شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). و با حرف ’باء’ متعدی شود، یقال: اعتز بفلان، ای عد نفسه عزیزه به. (منتهی الارب) : وآن قلم اندر بنانش گه معز و گه مذل دشمنان زو بامذلت، دوستان بااعتزاز. منوچهری. کرا جامۀ عز ببرید دنیا بدین بازگردد بدو اعتزازش. ناصرخسرو. از سر اعتزاز بعزت ملک و اعتزاز بنخوت پادشاهی از او سخنهای نالایق حادث میگشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 340) ، چنگ درزدن. (المصادر زوزنی) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی). چنگ درزدن. تمسک. (منتهی الارب). دست بچیزی زدن. (ازاقرب الموارد). چنگ درزدن بچیزی. (ناظم الاطباء) (آنندراج). چنگ زدن. (یادداشت مؤلف) : و اعتصموا بحبل اﷲ جمیعاً (قرآن 103/3) ، ای تمسکوا. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). توسل. تمسک. دست اندرزدن به. دست درزدن به. (یادداشت مؤلف) ، ملازم بودن با یار و رفیق خود، پناه بردن بکسی از شرور و مکروه. (از اقرب الموارد) ، دست زدن سوار بچیزی که بر رحل و زین جهت گرفتن سازند. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دست در چیزی زدن از خوف افتادن. (یادداشت مؤلف)
عزیز شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). و با حرف ’باء’ متعدی شود، یقال: اعتز بفلان، ای عد نفسه عزیزه به. (منتهی الارب) : وآن قلم اندر بنانش گه معز و گه مذل دشمنان زو بامذلت، دوستان بااعتزاز. منوچهری. کرا جامۀ عز ببرید دنیا بدین بازگردد بدو اعتزازش. ناصرخسرو. از سر اعتزاز بعزت ملک و اعتزاز بنخوت پادشاهی از او سخنهای نالایق حادث میگشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 340) ، چنگ درزدن. (المصادر زوزنی) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی). چنگ درزدن. تمسک. (منتهی الارب). دست بچیزی زدن. (ازاقرب الموارد). چنگ درزدن بچیزی. (ناظم الاطباء) (آنندراج). چنگ زدن. (یادداشت مؤلف) : و اعتصموا بحبل اﷲ جمیعاً (قرآن 103/3) ، ای تمسکوا. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). توسل. تمسک. دست اندرزدن به. دست درزدن به. (یادداشت مؤلف) ، ملازم بودن با یار و رفیق خود، پناه بردن بکسی از شرور و مکروه. (از اقرب الموارد) ، دست زدن سوار بچیزی که بر رحل و زین جهت گرفتن سازند. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دست در چیزی زدن از خوف افتادن. (یادداشت مؤلف)
عاجز کردن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). عاجز کردن کسی را. (از منتخب و غیر آن از غیاث اللغات) (مؤید الفضلاء) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی). ناتوان گردانیدن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عاجز ساختن کسی را. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، گنگ. ناتوان از سخن گفتن بزبانی بیگانه نسبت به زبان موضوعی: نشنود نغمه ی پری را آدمی کو بود زاسرار پریان اعجمی. مولوی. چون ز حس بیرون نیاید آدمی باشد از تصویر غیبی اعجمی. مولوی. ، منسوب به عجم. خلاف عربی. (از اقرب الموارد). ایرانی. فارسی. هرکس غیر از عرب. (ناظم الاطباء). آنکه تازی زبان نباشد. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (آنندراج) : و لو جعلناه قرآناً اعجمیاً، ای منسوباً الیهم بلسانهم. (ناظم الاطباء). میرود سباح ساکن چون عمد اعجمی زد دست و پا و غرق شد. مولوی. اعجمی چون گشته ای اندر قضا می گریزانی ز داور مال را. مولوی. ، آنکه تجاهل کند. کسی که خود را بنادانی میزند و در فارسی با کردن و ساختن بکار میرود: و عجب تر آنکه میدانی و خود را اعجمی میسازی و کیفیت حال از من میپرسی. (ترجمه اعثم کوفی). خویشتن را اعجمی کرد آن نگار گفت ای شیخ از چه گشتی بی قرار. عطار. ما هم از وی اعجمی سازیم خویش پاسخش آریم چون بیگانه پیش. مولوی. من شما را خود ندیدم ای دو یار اعجمی سازید خود را زاعتذار. مولوی. ، مراد از نادان و غیرفصیح. (از شرح تحفهالعراقین از غیاث اللغات) (آنندراج). بی زبان. گنگ. لال. زبان ندان. ناتوان از بیان و جز آن، بی سررشته. ناوارد. بیگانه نسبت به چیزی: دیلم تازی میان اوست من از چشم و سر هندوک اعجمی بندۀ فرمان او. خاقانی. - اعجمی تن، که تن اعجمی دارد: تیغ سنان گفت که ما اعجمی تنیم در معرکه زبان ظفر ترجمان ماست. خاقانی. - اعجمی زاد، زادۀ عجم. اعجمی زاده. - اعجمی زاده، آنکه از نژاد عرب نباشد، یا کسی که از نژاد ایرانی باشد. - اعجمی زبان، آنکه سخن فصیح نتواند گفت. آنکه بزبان غیر عرب سخن گوید و آنکه بزبان غیر عربی متکلم باشد: آنت مفسر ظفرخاطب اعجمی زبان زاعجمیان عجب بود خاطبی و مفسری. خاقانی. - اعجمی سار، اعجمی زاد. رجوع به این کلمه شود. - اعجمی صفت، که صفت عجمان داشته باشد: بربط اعجمی صفت هشت زبانش در دهن از سر زخمه ترجمان کرده به تازی و دری. خاقانی. - اعجمی نسب، اعجمی زاد. اعجمی نژاد
عاجز کردن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). عاجز کردن کسی را. (از منتخب و غیر آن از غیاث اللغات) (مؤید الفضلاء) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی). ناتوان گردانیدن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عاجز ساختن کسی را. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، گنگ. ناتوان از سخن گفتن بزبانی بیگانه نسبت به زبان موضوعی: نشنود نغمه ی ْ پری را آدمی کو بود زاسرار پریان اعجمی. مولوی. چون ز حس بیرون نیاید آدمی باشد از تصویر غیبی اعجمی. مولوی. ، منسوب به عجم. خلاف عربی. (از اقرب الموارد). ایرانی. فارسی. هرکس غیر از عرب. (ناظم الاطباء). آنکه تازی زبان نباشد. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی) (آنندراج) : و لو جعلناه قرآناً اعجمیاً، ای منسوباً الیهم بلسانهم. (ناظم الاطباء). میرود سباح ساکن چون عمد اعجمی زد دست و پا و غرق شد. مولوی. اعجمی چون گشته ای اندر قضا می گریزانی ز داور مال را. مولوی. ، آنکه تجاهل کند. کسی که خود را بنادانی میزند و در فارسی با کردن و ساختن بکار میرود: و عجب تر آنکه میدانی و خود را اعجمی میسازی و کیفیت حال از من میپرسی. (ترجمه اعثم کوفی). خویشتن را اعجمی کرد آن نگار گفت ای شیخ از چه گشتی بی قرار. عطار. ما هم از وی اعجمی سازیم خویش پاسخش آریم چون بیگانه پیش. مولوی. من شما را خود ندیدم ای دو یار اعجمی سازید خود را زاعتذار. مولوی. ، مراد از نادان و غیرفصیح. (از شرح تحفهالعراقین از غیاث اللغات) (آنندراج). بی زبان. گنگ. لال. زبان ندان. ناتوان از بیان و جز آن، بی سررشته. ناوارد. بیگانه نسبت به چیزی: دیلم تازی میان اوست من از چشم و سر هندوک اعجمی بندۀ فرمان او. خاقانی. - اعجمی تن، که تن اعجمی دارد: تیغ سنان گفت که ما اعجمی تنیم در معرکه زبان ظفر ترجمان ماست. خاقانی. - اعجمی زاد، زادۀ عجم. اعجمی زاده. - اعجمی زاده، آنکه از نژاد عرب نباشد، یا کسی که از نژاد ایرانی باشد. - اعجمی زبان، آنکه سخن فصیح نتواند گفت. آنکه بزبان غیر عرب سخن گوید و آنکه بزبان غیر عربی متکلم باشد: آنت مفسر ظفرخاطب اعجمی زبان زاعجمیان عجب بود خاطبی و مفسری. خاقانی. - اعجمی سار، اعجمی زاد. رجوع به این کلمه شود. - اعجمی صفت، که صفت عجمان داشته باشد: بربط اعجمی صفت هشت زبانش در دهن از سر زخمه ترجمان کرده به تازی و دری. خاقانی. - اعجمی نسب، اعجمی زاد. اعجمی نژاد
ملاعطا. وی یکی از فصحای شعرای هرات است و اشعار زیر از اوست: با دو عالم گشته ام بیگانه، الفت را ببین رفته ام از خاطر ایام، شهرت را ببین ای که بی تابانه می پوشی لباس عافیت اول از تقویم چاک سینه ساعت را ببین. (از قاموس الاعلام ترکی) ، ایرانی نژاد. (فرهنگ فارسی معین)
ملاعطا. وی یکی از فصحای شعرای هرات است و اشعار زیر از اوست: با دو عالم گشته ام بیگانه، الفت را ببین رفته ام از خاطر ایام، شهرت را ببین ای که بی تابانه می پوشی لباس عافیت اول از تقویم چاک سینه ساعت را ببین. (از قاموس الاعلام ترکی) ، ایرانی نژاد. (فرهنگ فارسی معین)
شریک نمودن کسی را در مقاسمت، پس گرفتن هر یک بهرۀ خود را بعد تقسیم. (منتهی الارب) (آنندراج) : اعزن فلاناً اعزاناً، شریک نمود فلان را در نصیب و بهره و سپس هر کس بهرۀ خود رابرد. (ناظم الاطباء). شریک ساختن کسی را در بهره و آنگاه هر یک نصیب خود را گرفتن. (از اقرب الموارد)
شریک نمودن کسی را در مقاسمت، پس گرفتن هر یک بهرۀ خود را بعد تقسیم. (منتهی الارب) (آنندراج) : اعزن فلاناً اعزاناً، شریک نمود فلان را در نصیب و بهره و سپس هر کس بهرۀ خود رابرد. (ناظم الاطباء). شریک ساختن کسی را در بهره و آنگاه هر یک نصیب خود را گرفتن. (از اقرب الموارد)
جمع واژۀ عجز. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). جمع واژۀ عجز، عجز و عجز. (منتهی الارب). جمع واژۀ عجز، عجز، عجز، عجز و عجز، بمعنی مؤخرهر چیز و مؤنث و مذکر در وی یکسان بود. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). و رجوع به مفردهای کلمه شود.
جَمعِ واژۀ عَجز. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). جَمعِ واژۀ عَجز، عُجز و عِجز. (منتهی الارب). جَمعِ واژۀ عَجز، عُجز، عِجز، عَجُز و عَجِز، بمعنی مؤخرهر چیز و مؤنث و مذکر در وی یکسان بود. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). و رجوع به مفردهای کلمه شود.
در تداول عامیانۀ فارسی، فرستادن کسی یا کسانی را. (یادداشت بخط مؤلف). - اعزام داشتن، فرستادن کسی یا کسانی را بجایی. روانه کردن. - اعزام شدن، مأموریت یافتن کسی یا کسانی بجایی. - اعزام کردن، گسیل داشتن. ارسال داشتن. فرستادن کسی یا کسانی پی کاری بجایی، حمام اعسر، کبوتر که در بال چپ آن سپیدی باشد. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (ناظم الاطباء)، یوم اعسر، روز سخت یا روز بد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روز شوم. (از متن اللغه). روز سخت یا روز شوم. (از اقرب الموارد). ، {{نعت تفصیلی}} دشوارتر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نعت تفضیلی از عسرت. سخت تر. دشوارتر. مشکل تر. (یادداشت بخط مؤلف) : الا انه (جشیش) اعسر استمراء... (ابن البیطار)
در تداول عامیانۀ فارسی، فرستادن کسی یا کسانی را. (یادداشت بخط مؤلف). - اعزام داشتن، فرستادن کسی یا کسانی را بجایی. روانه کردن. - اعزام شدن، مأموریت یافتن کسی یا کسانی بجایی. - اعزام کردن، گسیل داشتن. ارسال داشتن. فرستادن کسی یا کسانی پی کاری بجایی، حمام اعسر، کبوتر که در بال چپ آن سپیدی باشد. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (ناظم الاطباء)، یوم اعسر، روز سخت یا روز بد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روز شوم. (از متن اللغه). روز سخت یا روز شوم. (از اقرب الموارد). ، {{نعت تَفصیلی}} دشوارتر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نعت تفضیلی از عسرت. سخت تر. دشوارتر. مشکل تر. (یادداشت بخط مؤلف) : الا انه (جشیش) اعسر استمراء... (ابن البیطار)
شنیدن آواز برگهای خرما در رسن بافتن. (منتهی الارب). شنیدن آواز جن از بادها و ریگزارها: اعزف، سمع عزیف الریاح و الرمال. (از اقرب الموارد). شنیدن عزیف ریگها. (ناظم الاطباء). شنیدن آواز برگهای خرما و رسن بافتن. (آنندراج) ، باقیمانده های لباس. (از متن اللغه) ، اعسان الارض، هیزم و باقی مانده و بیخ و تنه بی شاخ و کندۀ درخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بقیۀهیزم و شاخهای آن. (از اقرب الموارد) ، جمع واژۀ عسن، بمعنی همتا و مانند و پیه و یثلث. (منتهی الارب). جمع واژۀ عسن، عسن، عسن، یعنی مثل و نظیر و پیه. (از متن اللغه) (ناظم الاطباء). و رجوع به عسن شود
شنیدن آواز برگهای خرما در رسن بافتن. (منتهی الارب). شنیدن آواز جن از بادها و ریگزارها: اعزف، سمع عزیف الریاح و الرمال. (از اقرب الموارد). شنیدن عزیف ریگها. (ناظم الاطباء). شنیدن آواز برگهای خرما و رسن بافتن. (آنندراج) ، باقیمانده های لباس. (از متن اللغه) ، اعسان الارض، هیزم و باقی مانده و بیخ و تنه بی شاخ و کندۀ درخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بقیۀهیزم و شاخهای آن. (از اقرب الموارد) ، جَمعِ واژۀ عِسن، بمعنی همتا و مانند و پیه و یثلث. (منتهی الارب). جَمعِ واژۀ عَسن، عُسن، عِسن، یعنی مثل و نظیر و پیه. (از متن اللغه) (ناظم الاطباء). و رجوع به عسن شود
دور شدن و دور کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). یقال: اعزبه اﷲ، ای اذهبه. (منتهی الارب). دور شدن، یقال: ’من قراء القرآن فی اربعین لیله فقد اعزب’، ای ابعد العهد بأوّله من عزب بابله. (از اقرب الموارد). و دور کردن. (از اقرب الموارد).
دور شدن و دور کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). یقال: اعزبه اﷲ، ای اذهبه. (منتهی الارب). دور شدن، یقال: ’من قراء القرآن فی اربعین لیله فقد اعزب’، ای ابعد العهد بأوّله من عزب بابله. (از اقرب الموارد). و دور کردن. (از اقرب الموارد).
هراوه الاعزاب، اسبی است کانت موقوفه علی الاعزاب یغزون علیها و یستفیدون المال لیتزوجوا. (منتهی الارب). هراوه الاعزاب، نام اسب مشهوری که وقف بود بر عزبها که با آن می جنگیدند و مال بدست می آوردند تا با آن ازدواج کنند. و یضرب بها المثل، یقال: ’اعز من هراوه الاعزاب’. (از اقرب الموارد) ، بنده را بکار سخت داشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). واداشتن بندۀ خود را بکار سخت. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، در شب سیر نمودن بی دلیل و بی راه. (منتهی الارب). بی دلیل و بی راه در شب سیر نمودن. (ناظم الاطباء). در شب سیر کردن بسان آنکه شب کور و نابینا. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). کار کردن برای کسی از روی تردید مانند عاسف اللیل، یعنی کسی که بسان شب کور در شب سیر کند. (از متن اللغه) ، در قدح بزرگ نوشیدن لازم گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). لازم گرفتن مشروب نوشیدن را در قدح بزرگ. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
هِراوه الاعزاب، اسبی است کانت موقوفه علی الاعزاب یغزون علیها و یستفیدون المال لیتزوجوا. (منتهی الارب). هِراوه الاعزاب، نام اسب مشهوری که وقف بود بر عزبها که با آن می جنگیدند و مال بدست می آوردند تا با آن ازدواج کنند. و یضرب بها المثل، یقال: ’اعز من هِراوه الاعزاب’. (از اقرب الموارد) ، بنده را بکار سخت داشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). واداشتن بندۀ خود را بکار سخت. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، در شب سیر نمودن بی دلیل و بی راه. (منتهی الارب). بی دلیل و بی راه در شب سیر نمودن. (ناظم الاطباء). در شب سیر کردن بسان آنکه شب کور و نابینا. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). کار کردن برای کسی از روی تردید مانند عاسف اللیل، یعنی کسی که بسان شب کور در شب سیر کند. (از متن اللغه) ، در قدح بزرگ نوشیدن لازم گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). لازم گرفتن مشروب نوشیدن را در قدح بزرگ. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)