جدول جو
جدول جو

معنی اعذر - جستجوی لغت در جدول جو

اعذر
(اَ ذَ)
نعت تفضیلی از عذر. معذورتر: و ضم الیه (الی کتاب العروض) باباً فی علم القوافی... و لم اره کبیر عمل و لو نسخ کتاب ابی الحسن الاخفش لکان اعذر عندی. (معجم الادباء یاقوت ج 2 ص 76)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اعذار
تصویر اعذار
عذرها، بهانه ها، عادتهای ماهیانه، جمع واژۀ عذر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تعذر
تصویر تعذر
دشوار شدن، عقب ماندن از کاری، امتناع ورزیدن، عذر آوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اعور
تصویر اعور
کسی که یک چشمش نابینا شده باشد، یک چشم، در علم زیست شناسی رودۀ کور، جمع عور و عوران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اعذار
تصویر اعذار
عذر آوردن، بهانه کردن، عذر خواستن، ترساندن
فرهنگ فارسی عمید
(اَ صُ)
جمع واژۀ عصر، عصر، عصر و عصر، بمعنی روزگار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عصور. اعصار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ تَ)
عذر آشکار کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). عذر کردن. (غیاث اللغات). عذر را نمایاندن. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ عذر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ عذر، بمعنی بهانه. (آنندراج). جمع واژۀ عذر، بمعنی حجت. (از اقرب الموارد) :
برگشا گنجینۀ اسرار را
در سیوم دفتر بهل اعذار را.
مولوی.
و عذر در اصل بمعنای استناد کردن آدمی است بچیزی که گناهان او را بشوید بدین صورت که بگوید: چنین نکرده ام یا بدین جهت چنین کرده ام یاچنین نکرده ام و دیگر چنین نخواهم کرد و معنی سوم توبه است و هر توبه کردنی عذر آوردن است و عکس آن صادق نیست. (از اقرب الموارد) : و اعذار بیشمارتمهید نمود. (سندبادنامه ص 91). در تمهید اعذار مبالغتها نمایی. (سندبادنامه ص 196)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
مرد کلان شکم. (آنندراج). بزرگ شکم. (از اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) : رجل اعجر، مرد کلان شکم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ)
گول. (منتهی الارب). گول و احمق. (ناظم الاطباء). احمق. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ ذُ)
جمع واژۀ عذق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ عذق، بمعنی شاخ درخت خرمای باردار. (از اقرب الموارد). عذاق. (اقرب الموارد). ج عذق، خرمابن بابار. (آنندراج). رجوع به عذق شود
لغت نامه دهخدا
(اَ سَ)
چپه دست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آنکه با دست چپ کار کند. (از متن اللغه). کسی که با دست چپ کار کند. مؤنث: عسرا. ج، عسر، عسران. (از اقرب الموارد). چپ، (المصادر زوزنی) (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). چپ مقابل یسر. (یادداشت بخط مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(اَ مُ)
جمع واژۀ عمرو، نام مرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ عمرو که از اعلام عرب است. (از اقرب الموارد). عمرون. عمور. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
آبادان تر. (ناظم الاطباء). معمورتر. آبادتر. عامرتر. (یادداشت بخط مؤلف) : کان مجلس یوحنابن ماسویه اعمر مجلس کنت اراه بمدینهالسلام لمتطبب او متکلم او متفلسف. (عیون الانباء ج 1 ص 75 س آخر). و بلادالهند اوسع من بلادالعین... و بلادالعین اعمر. (اخبارالصین و الهند ص 26 س 2).
لغت نامه دهخدا
(اَعْ وَ)
شخص یک چشم. (غیاث اللغات). مرد یک چشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یک چشم. (مصادر زوزنی) (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). ج، عور، عوران، عیران. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه بینائی یک چشم از دست داده باشد. مؤنث: عوراء. ج، عور، عوران، عیران. (از اقرب الموارد). یک چشم. مبخوق العین. ابخق. باخق. بخیق. (از یادداشت بخط مؤلف) :
هرکه بر تنزیل بی تأویل رفت
او بچشم راست در دین اعور است.
ناصرخسرو.
ایزد نکند جز که همه داد ولیکن
خرسند نگردد خرداز دیدۀ اعور.
ناصرخسرو.
کز بیم رجم برنشود دیو بر فلک
وز بهر عیب کم طلبد اعور آینه.
خاقانی.
خنجر او چو حربۀ مهدی است
که به دجّال اعور اندازد.
خاقانی.
تا نباشی همچو ابلیس اعوری
نیم بیند نیم نی چون ابتری.
مولوی.
عاجز از تعداد اوصاف کمال اوست بر
انجم گردون شمردن کی طریق اعور است.
امیرعلیشیر.
لغت نامه دهخدا
(اَعْ وَ)
ابراهیم بن احمد بن عبدالله مستملی همدانی مکنی به ابواسحاق، به این نام شهرت دارد. وی بسال 355 هجری قمری درگذشت. (از لباب الانساب)
حارث. از صحابۀ حضرت علی (ع) بود. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(اَ هَِ)
محمد بن عمر بن محمد بن علی شیرازی سرخسی مکنی به ابوالفتح، به این نام شهرت دارد. وی بدست طایفۀ غزدر رجب سال 540 هجری قمری صبراً (یعنی زندانی شدن و سنگ باران کردن تا بمیرد) کشته شد. (از لباب الانساب) ، جمع واژۀ عین. چشمها. (آنندراج) (غیاث اللغات). جمع واژۀ عین. باصره. گاه بر حدقه و گاه بر مجموع پلکها و حدقۀ چشم اطلاق شود. و جمعهای دیگر آن: اعین، عیون، عیون و اعینات که کلمه جمعالجمع است و مصغرآن ’عیینه’ است. (از اقرب الموارد). جمع واژۀ عین، یعنی چشم. جمعهای دیگر عیون، عیون و اعین و مصغر آن ’عیینه’. (منتهی الارب). و رجوع به عین شود، اشیاء و ذوات موجوده در خارج. (غیاث اللغات) (آنندراج). ذاتها. (کشف الاعیان از آنندراج). ذوات موجودات در خارج. (ناظم الاطباء). ذاتها. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، برادران. (مؤید الفضلاء) (کشاف الاعیان بنقل آنندراج) (کشاف اصطلاحات الفنون) ، همچشمان. (مؤیدالفضلاء) (کشف الاعیان از آنندراج) (کشاف اصطلاحات الفنون) ، در اصطلاح سالکان، اعیان صور اسماء الهیه اند و ارواح مظاهر اعیان اند و اشباح مظاهر ارواح اند. پس حقیقت انسانیه اول در اعیان ثابته تجلی کرد. ذات و صفات و افعال رااز اینجا معلوم کن. (آنندراج). در اصطلاح سالکان اعیان صور علمیه را گویند. و اعیان صور اسماء الهیه اند و ارواح مظاهر اعیان اند و اشباح مظاهر ارواح اند و پس حقیقت انسانیه اول در اعیان ثابته تجلی کرده است و بعد از آن در ارواح مجرد تجلی کرده ذات و صفات و افعال از اینجا معلوم کن. (از کشاف اصطلاحات الفنون). لاهیجی گوید: بدان که هر عینی از اعیان موجوده در خارج را دو اعتبار است یکی از اعتبار من حیث الحقیقه که عبارت از ظهور حق در صور مظاهر ممکنات می باشند که آنرا تجلی شهودی میخوانند و دیگری اعتبار آن من حیث التعین و التشخص است و به این اعتبار است که اشیاء را خلق و ممکن می نامند و جمیع نقایص از این وجه بموجودات ممکنه منسوب است. (از شرح گلشن راز ص 9). و عرفا اعیان را بصور علمیه تعبیر کنند. رجوع به اعیان ثابته شود، آنکه قائم بذات باشد یعنی در تحیز تابع چیز دیگر نباشد بخلاف عرض که در تحیز تابع موضوع خود می باشد. (تعریفات جرجانی) ، در اصطلاح حکما، ماهیات اشیاء باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). اعیان موجودات خارجی را گویند بطور کلی جوهر باشد یا عرض و آن جمیع عین است. یعنی موجود خارجی همچنان که ’صور’ یعنی موجودات ذهنی جمع صورت است که بمعنی صورت ذهنی باشد. بنابراین اعیان موجودات شامل جواهر و اعراض هر دو میشود. و گاهی اعیان گویند و از آن موجودات قائم بنفس اراده کنند که بدین معنی مقابل اعراض است. و معنی قائم بنفس بودن آنست که بذات خویش دارای حیز است و در تحیز تابع چیز دیگر نیست بخلاف اعراض که تحیز تبعی دارند و مکان و حیز آنها تابع حیز جواهری باشد که موضوع اعراض قرار گیرند. این نظر متکلمان است ولی بعقیدۀ فلاسفه معنی قیام بنفس آنست که از قیام بمحل بی نیاز باشد و معنی قائم بودن به امر دیگر آنست که اختصاص بدان امر داشته باشد. بدان صورت امر اول صفت باشد مر امر دوم را. خواه منعوت یعنی امری که عرض بدان قائم است، دارای حیز و مکان باشد همچون جسم که سیاهی بدان قائم باشد یا دارای حیز نباشد چنانکه در صفات مجردات همچون صفات باری تعالی و عقول و نفوس فلکی. (از دستورالعلماء ج 1 ص 137). مقابل اعراض. رجوع به عین و عرض شود.
، در اصطلاح حقوق، اعیان مقابل عرصه است، یعنی بنا. اعیان و زمین را عرصه گویند.
- اعیان ثابته، در اصطلاح سالکان صور اسماء الهی را گویند که آن صورتها معقوله است در علم حق تعالی. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع بهمین کلمه و حکمهالاشراق ص 159 شود:
حداعیان و عرض دانسته گیر
حد خود را دان کزان نبود گزیر.
مولوی.
- بنوالاعیان، برادران از یک پدر و مادر. فرزندان از یک پدر و مادر. (یادداشت مؤلف)
ابوالاعور سلمی. از سرداران معاویه در جنگ صفین و جنگ قسطنطنیه بود. رجوع به تاریخ اسلام فیاض ص 135 و 142 و عقدالفرید ج 4 ص 51 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
عاقرتر. عقیم تر.
- امثال:
اعقر من بغله. (یادداشت بخط مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(اَ ذَ)
شیرین تر. (آنندراج). گواراتر. (ناظم الاطباء). نعت تفضیلی از عذب. خوشگوارتر. گوارنده تر. خوشتر. خوشمزه تر. خوش طعم تر. لذیذتر. (یادداشت بخط مؤلف) : و هذا النهر کأسمه فرات، هو من اعذب المیاه و اخفها. (رحلۀ ابن جبیر). و اعذب المیاه و اخفها ماء جیحون. (صورالاقالیم اصطخری).
- امثال:
اعذب من ماء البارق. چنانکه در وصف شعر گفته اند: اعذبه اکذبه. (از یادداشتهای مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
سپیدی که بسرخی باززند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سپید که بسرخی باززند. (آنندراج). سپید که سخت سپید نباشد. (بحر الجواهر). سپید نه روشن. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی).
لغت نامه دهخدا
(اَ ذَ)
بسیار شونده بحاجتگاه. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). آنکه به مستراح بسیار برود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اعفر
تصویر اعفر
گلگون سپید سرخ، آهوی سرخ و سپید، شب سپید، ریگ سرخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاذر
تصویر عاذر
رگ دشتان، پلیدی، پوزشخواه، نشان خستگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعذر
تصویر تعذر
استوار نگردیدن امر، عذر آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقذر
تصویر اقذر
ناپاک تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعمر
تصویر اعمر
آبادان تر، معمورتر، عامرتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعور
تصویر اعور
مرد یک چشم، شخص تک چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعجر
تصویر اعجر
شکم گنده، کیسه پر، گره دار، برآمده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعذار
تصویر اعذار
بهانه گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعذب
تصویر اعذب
شیرین تر خوشگوارتر می آب دهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعسر
تصویر اعسر
چپ دست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعطر
تصویر اعطر
خوشبویتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعذر
تصویر تعذر
((تَ عَ ذُّ))
دشوار شدن، عذر آوردن، امتناع ورزیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعور
تصویر اعور
((اَ وَ))
یک چشم، روده کور، روده وسطی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعذار
تصویر اعذار
عذر آوردن، پوزش خواستن، پوزش، عذر
فرهنگ فارسی معین