جدول جو
جدول جو

معنی اعجمیان - جستجوی لغت در جدول جو

اعجمیان(اَ جَ)
شعبه ای از اتراک قنقلی. (از تاریخ جهانگشای جوینی ص 35). و مصحح ذیل همان صفحه از کتاب فوق آورده که این کلمه ثانیاً در ورق 110a ذکر خواهد شد. در آنجا گوید: ’اصل او (یعنی ترکان خاتون والدۀ محمد بن تکش خوارزمشاه) قبائل اتراک اند که ایشان را قنقلی خوانند و ترکان خاتون بسبب انتمای نسبت، جانب ترکان رعایت نمودی و در عهد او مستولی بودند و ایشان را اعجمیان (و در برخی نسخ اعجمان) خواندندی. از دلهای ایشان رأفت و رحمت دور بودی و ممر ایشان بهر کجا افتادی آن ولایت خراب شدی و رعایا بحصنها تحصن کردندی الخ’. (جهانگشای جوینی چ لیدن ج 2 از حاشیۀ ص 35)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از امیان
تصویر امیان
کیسۀ چرمی، کیسۀ پول
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عالمیان
تصویر عالمیان
همۀ مردم جهان، جهانیان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اعجمی
تصویر اعجمی
غیرعرب، کسی که نتواند درست و فصیح سخن بگوید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عمیان
تصویر عمیان
اعمی ها، کورها، نابیناها، جمع واژۀ اعمی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اعیان
تصویر اعیان
ثروتمندان، اشراف، بزرگان، کسی که اخلاقی مانند اشراف و بزرگان دارد، اعیانی، بناها، ساختمان ها، اعیانی، مصالح ساختمان از قبیل سنگ، آجر، چوب، آهن، در، پنجره و امثال آن ها، عین
فرهنگ فارسی عمید
(عَ جَ می یا)
از انواع خیل است که براذین باشد و همالیج نیز نامند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 17)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ می ی)
یکی اعجم. (منتهی الارب). یک تن اعجم. یک اعجم. (یادداشت بخط مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(اَمْ یا)
کیسه و همیان زر. (برهان قاطع). کیسۀ زر. (مؤید الفضلاء). همیان و کیسه. (ناظم الاطباء). همیان. (دهار) (انجمن آرا) (آنندراج). جراب:
از تمنای خاک آن حضرت
خاک گشته ادیم امیانها.
؟ (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 122 ب).
و رجوع به همیان، و مزدیسنا و تأثیر آن در ادب پارسی ص 245 شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بچشمه رسیدن درکندن چاه. (تاج المصادر بیهقی). سوراخ کردن چشمۀ آب را، و نقب زدن در قنات. (ناظم الاطباء). حفر کردن تا بچشمه رسیدن: حفرت حتی اعینت، ای بلغت العیون. مااعینه، ای ما اشد اصابته بالعین. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ عین. بزرگان. (آنندراج) (غیاث اللغات) (مؤیدالفضلاء) (کشاف اصطلاحات الفنون). جمع واژۀ عین، بمعنی شریف و گرامی قوم. (منتهی الارب). اشراف. (دستورالعلماء). مأخوذ از تازی، مردمان بزرگ و شریف و اصیل و پاک نژاد که بکیت و یا بکیتا نیز گویند. (ناظم الاطباء). شرفاء. (یادداشت بخط مؤلف). و رجوع به عین شود: همه ارکان و اعیان دولت وی را بپسندند بدان راستی و امانت که کرد. (تاریخ بیهقی). و نزدیک بود که خللی افتادی جامه دار را اما خود پیش رفت و بانگ بر لشکر زد و مبارزان و اعیان یاری دادند. (تاریخ بیهقی ص 244). سلطان در نهان نامه ها می فرمود سوی اعیان که موکلان او بودند که نیک احتیاط باید کرد در نگاهداشت یوسف. (تاریخ بیهقی ص 250). این اعیان و مقدمان را بر مقدار محل و مراتب بباید داشت که پدریان و از آن ما اند. (تاریخ بیهقی ص 283). بر اثر سلطان خواجۀ بزرگ و خواجگان و اعیان درگاه. (تاریخ بیهقی ص 292).
نه در صدد عیون اعمالم
نه از عدد وجوه اعیانم.
مسعودسعد.
اما غرض این بود که حکمت همیشه عزیز بوده است خاصه بنزدیک ملوک و اعیان. (کلیله و دمنه).
مصطفی ساکن خاک و من و تو در غم خسف
این چه نقل است کز اعیان به خراسان یابم.
خاقانی.
اعیان و اقارب و زبدۀ مواکب خویش را بخدمت برسالت سلطان فرستاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 293). و اعیان این مملکت بدیدار او مفتقرند و جواب این حروف را منتظر. (گلستان). فکیف در نظر اعیان خداوندی عز نصره که مجمعاهل دلست. (گلستان).
- اعیان حضرت، بزرگان و اشراف پایتخت. اشراف حاضر در دربار: اعیان حضرت حق وی بتمامی بگزارند. (تاریخ بیهقی ص 410). چون بخانه فرود آمد همه اولیاءحشم و اعیان حضرت به تهنیت وی رفتند. (تاریخ بیهقی ص 381). اعیان حضرت و لشکر و مقدمان حقی گزاردند نیکو. (تاریخ بیهقی ص 342). ارکان دولت و اعیان حضرت وصیت ملک بجای آوردند. (گلستان). و ارکان دولت و اعیان حضرت و زورآوران اقالیم جمع آمدند. (گلستان).
- اعیان درگاه، اشراف حاضر در بارگاه. درباریان. بزرگان دربار: اعیان درگاه را این حدیث سخیف نمود. (تاریخ بیهقی ص 413).
- اعیان دولت، وزرای دولت. (ناظم الاطباء). اشراف و بزرگان و امراء حکومت.
- اعیان شهر، بزرگان و اشراف شهر: اعیان شهر جمله بخدمت آمدند. (تاریخ بیهقی ص 468).
- اعیان قوم، اشراف آنان. (یادداشت مؤلف).
- اعیان ممکنات، شریفترین مخلوقات. (ناظم الاطباء).
- اعیان مملکت، بزرگان و اشراف کشور: ارکان دولت و اعیان مملکت وصیت ملک را بجای آوردند. (گلستان).
- مجلس اعیان، مجلس سنا. یکی از دو مجلس که قوه مقننه را تشکیل می دهند واز نمایندگان طبقات اشراف که بر طبق مقررات خاصی انتخاب و انتصاب میشوند، تشکیل میشود.
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
تثنیۀ اعجم. (ناظم الاطباء). مثنای اعجم. (منتهی الارب). رجوع به اعجم شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نام موضعی است که ذکر آن در بیت زیر از گفته های عتیبه بن الحارث بن شهاب یربوعی آمده است:
تروحنا من الاعیان عصراً
فاعجلنا الالاههأن تؤوبا.
این بیت را بدین صورت ابوالحسن عمرانی آورده ولیکن ازهری آنرا بصورت زیر روایت کرده:
تروحنا من اللعباء... (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
نابینا گردیدن: اعمای اعمیاءً، نابینا گردید. و قد تشدد الیاء فیقال: اعمای ّ کاحمرّ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نور هر دو چشم از بین رفتن. اعمای الرجل یعمای و اعمای ّ یعمای ﱡ اعمیاءً، بمعنی عمی و اصل اعمای بتخفیف الیاء اعمای ّ بتشدیدها من باب افعال ّ حذفت احدی الیائین شذوذاً للتخفیف. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
نورد بن سام (ابن نوح) را دو پسر بود: یکی را نام آذرباد و دیگر را ارمیان، و ایشانند که آذربایگان و ارمنیه بنامشان منسوبست، ونسل مردم این هر دو زمین به آذرباد و ارمیان ابنا نورد کشد والله اعلم. (مجمل التواریخ و القصص ص 149)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
به عمان روی آوردن یا داخل شدن در آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). روی آوردن به عمان و وارد شدن در آن. (از اقرب الموارد). تعمین. (اقرب الموارد). به عمان شدن. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(کِ)
نزدیک شتر رسیدن به اعانه. (منتهی الارب). نزدیک شتر رسیدن به اعانت. (ناظم الاطباء) (آنندراج). نزدیک شتر رفتن برای کمک. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
جمع واژۀ اعجم، بمعنی گنگ و غیرفصیح. (از منتهی الارب). رجوع به اعجم شود
لغت نامه دهخدا
سرمق و ارجمان شهرکی کوچک است و ناحیتی است و همه احوال آن همچنان اقلید است امّا زردالو است آنجا که در همه جهان مانند آن نباشد بشیرینی و نیکویی. و زردالوی کشته از آنجا بهمه جایی برند و آبادانست. (فارسنامۀ ابن البلخی چ کمبریج ص 124)
لغت نامه دهخدا
نوعی ماهی است. (از دزی از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
جمع واژۀ عالمی، جهانیان. آنچه در جهان است: و جناح انعام و احسان او بر عالمیان گسترده. (کلیله و دمنه). تا عالمیان بدانند که چون با جگرگوشه و قره العین... (سندبادنامه ص 204).
چون علم لشکر دل یافتم
روی خود از عالمیان تافتم.
نظامی.
حق تعالی او را به کرامت آن مخصوص گردانید و عالمیان در کنف عدل و رأفت و پناه احسان و عاطفت او آسوده گشتند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 21). رحمت عالمیان و صفوت آدمیان. (گلستان). شخصم به چشم عالمیان خوب منظر است.
(گلستان)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
بر وزن مجوسیان، شقایق را گویندو آن نوعی از لاله باشد و در صحاح الادویه به همین معنی به اسقاط نون آخر ’انومیا’ آورده است و گفته است که این لغت رومی است، والله اعلم. (برهان) (آنندراج) ، انس گیرنده. (ناظم الاطباء). خوگرفته شده. (غیاث اللغات). همدم و غمخوار و مصاحب. (غیاث اللغات). همدم و یار و رفیق و دوست و مصاحب، هم خو و هم طبع و هم خصلت. (ناظم الاطباء) :
خود باش انیس خود مطلب کس که پیل را
هم گوش بهتر ازپر طاوس پشه ران.
خاقانی.
- انیس اعضا، کنایه از چشم است. (انجمن آرا) (هفت قلزم) (آنندراج) (برهان).
- ، اشاره به محبوب و مطلوب نیز هست. (هفت قلزم) (برهان) (آرای ناصری) (آنندراج).
، هرچیز مأنوس. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، کسی. (منتهی الارب). احد. (مهذب الاسماء) : ما بالدار انیس ای احد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، در خانه کسی، احدی نیست، خروس. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
یکی از چهار طایفه که در فارس و خوزستان ساکن بودند و در زمان مادها از طریق راهزنی میزیستند. شاهان پارس راضی شده بودند به آنان باج دهند. رجوع به تاریخ کرد ص 163 شود
لغت نامه دهخدا
(عُمْ)
جمع واژۀ أعمی ̍. کوران. نابینایان:
ز نابیناست پنهان رنگ، بانگ از کر پنهانست
همی بینند کران رنگ را، و بانگ را عمیان.
ناصرخسرو.
رجوع به أعمی ̍ شود، کور. نابینا:
مور بر دانه از آن لرزان بود
که ز خرمنگاه خود عمیان بود.
مولوی.
- برعمیان، چون کوران. کورکورانه. بطریق کوران:
چند برعمیان دوانی اسب را
باید استا پیشه را و کسب را.
مولوی.
- علی العمیان، کورکورانه. (از دزی)
لغت نامه دهخدا
(عَ جَ)
جمع واژۀ عجمی: صد سوار را از عجمیان خویش راست کرد و صد غلام ترک، و معتمدی را از آن قاضی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 119)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
توجبه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
بر ناقۀ فربه سوار شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ماده شتر فربه را سوار شدن. (از اقرب الموارد) ، توانا گردانیدن بر. (منتهی الارب). توانا گردانیدن. (آنندراج). توانا گردانیدن بر چیزی. (ناظم الاطباء). قوی ساختن. (از اقرب الموارد). و بدین معنی با ’علی’ متعدی شود، یقال: اعدی علیه اعداء...، تواناگردانید بر آن. (منتهی الارب) ، درگذرانیدن غیری را بسوی امری. (منتهی الارب). گذشتن چیزی ازیکی بدیگری. (آنندراج). درگذرانیدن غیری را بسوی کاری. (ناظم الاطباء). تجاوز دادن غیر را به کاری. (از اقرب الموارد) ، دوانیدن اسب را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بتک واداشتن اسب را. (از اقرب الموارد) ، دلیری کردن در سخن، ستم کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ظلم کردن بر کسی. بدین معنی با ’علی’ متعدی شود، یقال: اعدی علیه، ظلمه. (از اقرب الموارد) ، نقل کردن. (آنندراج). نقل کردن گر وجز آن از صاحب خود بدیگری. (منتهی الارب). نقل کردن چیزی را از صاحب خود بدیگری. (ناظم الاطباء). گر و آنچه بدان ماند وا کسی گذاشتن. (تاج المصادر بیهقی). گر و مانند آن با کسی گذاشتن. (المصادر زوزنی). آن است که دررسد بکسی دردی که در بیماری وجود دارد. هو ان یصیب مثل ما بصاحب الداء. (بحر الجواهر). بیماری یا جرب و جز آن از کسی گرفتن. و فی المثل: ’قرین السوء یعدی قرینه’. (از اقرب الموارد) ، گذشتن چیزی از یکی به دیگری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اعیان
تصویر اعیان
جمع عین، بزرگان اشراف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعجمی
تصویر اعجمی
منسوب به اعجم، ایرانی، فارسی، غیر عرب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعتیان
تصویر اعتیان
ابیشه گری (ابیشه جاسوس)، گزیده خریدن، پسادستی (نسیه خریدن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انومیان
تصویر انومیان
آردم از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعیان
تصویر اعیان
جمع عین، بزرگان، اشراف، بناها، ساختمان ها، مصالح ساختمانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اعجمی
تصویر اعجمی
غیر عرب، کسی که نتواند به شیوایی سخن گوید، ایرانی، فارسی
فرهنگ فارسی معین
اغنیا، ثروتمندان، دولتمندان، اشراف، معاریف، نجبا، نخبگان، اموال غیرمنقول، زمین
فرهنگ واژه مترادف متضاد